رمان زیبای یوسف قسمت پایانی
سوپراااایز😍 یه پارت هدیه که پارت آخرم هست!
چشم قشنگای من یادتون نره حتما به رمان امتیاز بدید ولی نه فقط صرفا برای این پارت بلکه امتیازتون برای کل رمان باشه. از تکتک عزیزانی که تا الآن باهام بودن متشکرم و دمشون گرم.
***
پس از احوالپرسی و البته گلههای فروزان، همتا به اطراف نگاه کرد و با ندیدن داییخان با لحنی که داشت سرد میشد، به یاسین گفت:
– نیومد؟
یاسین با لبخندی کذایی گفت:
– من کافی نیستم؟
همتا آهی کشید و خطاب به او و فروزان گفت:
– برین داخل.
استقبال کردن از مهمانها کمکم داشت خستهاش میکرد پس پشت سر یاسین و فروزان از ورودی تالار فاصله گرفت.
داشت از بین میز و صندلیها که مهمانها از اقوام تا آشنا رویشان نشسته بودند، میگذشت که ماکان مقابلش ایستاد.
– میخوام باهات حرف بزنم.
– چه حرفی؟
– وقتی بزنم میفهمی.
لباس مجلسیش را کشید که همتا با اخم لب زد.
– ول کن. این چه کاریه؟ میام.
ماکان رهایش کرد و سمت میز و صندلی خالیای
رفتند.
ماکان صندلی را برای همتا عقب کشید.
همتا نشست و بلافاصله پرسید.
– چیه؟
ماکان از کمر به میز تکیه داده بود.
– هنوز قهری؟
همتا پشت چشم نازک کرد و گفت:
– اگه تو کار نداری، من کلی کار ریخته سرم.
– چرا ازم فرار میکنی؟
همتا با تمسخر نگاهش کرد.
– فرار؟ چرا؟
– چه میدونم، از خودت بپرس.
همتا دوباره پشت چشم نازک کرد و گفت:
– من فرار نمیکنم.
– فرار میکنی دیگه. اصلاً چرا دیگه به تماسهام جواب ندادی؟
– چون دلم خواست!
– دلت خواست یا دلخور بودی؟
همتا جوابش را نداد و ماکان گفت:
– فکر نکنم از اینکه اون پیامها رو بهت دادم عصبی باشی، حتی باید ممنون باشی. پس چرا ناراحتی؟
همتا به او براق شد.
– چرا؟ تو کلی من رو علاف کردی، در حالی که میتونستی همون اول بهم همه چیز رو بگی. اینجوری شاید زودتر میفهمیدم کجای کارم.
– خب من نخواستم تو یک ضرب شوکه بشی.
همتا سفیهانه نگاهش کرد و گفت:
– مثلاً خیلی با مقدمه گفتی؟
– من فقط بحث موضوع رو بهت گفتم تا کمی دقیقتر بشی.
همتا با کلافگی آهی کشید و گفت:
– الآن وقت این حرفها نیست. دیگه دیر شده، مخصوصاً امشب!
به اطراف اشاره کرد و گفت:
– میبینی که؟
ماکان چرخید و به جایگاه عروس و داماد نگاه کرد.
با نوشخند گفت:
– بله.
و دوباره به میز تکیه داد.
تیپ بازتری نسبت به ایمان که رسمی پوشیده بود، داشت.
کراواتش را نبسته بود و حتی دو دکمه لباسش باز بود.
کتش را هم یادش رفته بود کجا گذاشته!
خیرگی نگاهش را برای چند لحظه از روی همتا برداشت و به مهمانها نظر کوتاهی انداخت سپس دوباره به همتا چشم دوخت.
– میدونی الآن ایمان کجاست؟
– چرا باید بدونم؟
ماکان نوشخندی زد و گفت:
– اون همیشه زودتر از من میجنبید؛ اما امشب نمیخوام این اتفاق بیوفته.
با درنگ گفت:
– امشب قراره از رقیه خواستگاری کنه!
چشمان همتا از این حرفش گرد شد.
ماکان با خونسردی گفت:
– ولی من میخوام زودتر از اون این کار رو بکنم. خب جواب من چیه؟
همتا پلکی زد.
الآن چه شد؟
از گستاخیش نیشخندی زد و سرش را پایین انداخت که ماکان گفت:
– پس مبارکه.
خنده همتا قطع شد و جدی نگاهش کرد؛ ولی ماکان با شیطنت و کجخند خیاری از ظرف روی میز برداشت و گاز بزرگی به آن زد، هم زمان چشمکی هم به اخم کم رنگ همتا زد.
***
رقیه پشت میز کنار درختی نشسته بود و با لذت داشت ظرف شیرینی را خالی میکرد.
– زن حامله اندازهی تو نمیخوره.
رقیه به ایمان چپچپ نگاه کرد و با همان دهان پرش گفت:
– جیب تو رو مگه دارم خالی میکنم که حرص میخوری؟
ایمان کنارش نشست و گفت:
– گچت رو کی باز کردی؟
رقیه به دستش نگاه کرد و جواب داد.
– چند هفتهای میشه.
– اون یکی گچت رو کی میخوای باز کنی؟
رقیه با تعجب گفت:
– کدوم؟
ایمان به سرش اشاره کرد که رقیه لب زد.
– هههه خندیدم.
و دوباره مشغول خوردن شد.
ایمان به تاج صندلی تکیه داد و گفت:
– تو این همه میخوری عجیبه یک بند انگشتی.
رقیه با چشم غره نگاهش کرد.
– عوضش معلومه تو با فضولبازیهات خوب هیکل کردی.
ایمان پوزخندی زد و خیرهاش ماند.
رقیه با اینکه خودش را مشغول نشان میداد؛ اما کمکم داشت از سنگینی نگاه ایمان عصبی میشد.
بدون اینکه نگاهش کند، گفت:
– خوشم نمیاد موقع خوردن کسی نگاهم کنه.
ایمان با تمسخر گفت:
– اشتهات کور میشه؟
رقیه دوباره چشم غره رفت و پشت چشم نازک کرد.
چند دقیقهای گذشت.
رقیه دستهایش را با دستمال کاغذی پاک کرد و نیم خیز شد تا بلند شود که ایمان گفت:
– معذبت میکنم؟
– من مگه بهت توجه میکنم که معذبم کنی؟ تشنهام شده.
– آهان پس میخوای اون یکی کوهانت رو پر کنی.
– عفت کلام داشته باش لطفاً!
قدم دومش به سوم نرسید که ایمان خیره به افق لب زد.
– اون شب که تیر خوردی، نتونستم کاری بکنم چون نمیشد جون چند نفر رو به خطر بندازم.
آرامتر لب زد.
– من واقعاً فکر کردم اونا متوجه اون پشت نیستن، اگه میدونستم نمیذاشتم کسی بره پایین.
– اوهوع اینجا رو ببین!
از دست به میز تکیه داد و از همان فاصله کم چشم در چشم ایمان گفت:
– آقا ایمان عذاب وجدان گرفتن!
لبخندی زد و صاف ایستاد.
– اما نداشته باش چون این دستم رو میبینی؟ حتی میتونه جونور هم هیکل تو رو پرت کنه پس بیخیال گذشته داداش.
لبخندش را تکرار کرد و خواست قدمی بردارد که ایمان عبوس گفت:
– ولی من از خواهر ضعیف خوشم نمیاد.
رقیه از حرفش جا خورد.
– خب به درک! هوا برت نداره، من از عمد نگفتم، تیکه کلاممه. در ضمن من ضعیف نیستم.
ایمان با سرگرمی نگاهش کرد و گفت:
– ضعیفی و پر حرف.
رقیه پوزخندی زد و چشم غره رفت.
سمتش کمی خم شد و گفت:
– عوضش میدونی تو چیای؟ رو مخ!
با دیدن لبخند ایمان تعجب کرد.
– واسه چی لبخند میزنی؟
ایمان لب زد.
– اون مدتی که ندیدمت گوشام خالی بود، الآن دارن پر میشن. ادامه بده.
دهان رقیه باز شد.
مردکِ… .
با نفرت فاصله گرفت و رفت.
یک دفعه چیزی به پایش خورد و به جلو پرت شد که ایمان به بازویش چنگ زد.
رقیه هاج و واج نگاهش کرد و ایمان زمزمه کرد.
– خیلی زشته وقتی یک جنتلمن باهات صحبت میکنه مثل بچهها پاشی بری.
رقیه با خشم و بهت پوزخند زد و او هم زمزمهوار گفت:
– واسه من زیرپایی میندازی؟
لب کج شده و نگاه گستاخ ایمان باعث شد با خشم درست بایستد و بازویش را آزاد کند.
– هه جنتلمن! احیاناً شما منظورتون کی بود؟ آخه من همچین نفری رو نمیبینم.
ایمان هم در جوابش گفت:
– شنیده بودم درشتها ریزها رو نبینن؛ ولی نشنیده بودم ریزها تو دیدن درشتها مشکلی داشته باشن. پیشنهاد میکنم یک چشم پزشکی برو.
چشمان رقیه گرد شد.
داشت از خشم منفجر میشد.
– بذار… بذار واسهی امشب آروم باشم.
– من که کاریت ندارم.
– نه اصلاً، ببخشید که بهتون بهتون زدم!
– بخشش از بزرگانه.
رقیه با نفرت چند بار به سرتاپایش نگاه کرد و از میز فاصله گرفت.
به سمت جایگاه عروس و داماد رفت.
با اینکه تو دل زمستان بودند و هوا سرد؛ ولی فرزین و نسیم اصرار کردند که مراسم را در حیاط تالار برگزار کنند.
از پلههای مرمری عریض بالا رفت و خودش را به صندلی نسیم رساند.
نگاهی به فرزین که کنارش نشسته بود، انداخت و طعنه زد.
– یک وقت صندلی رو خالی نکنیا، ممکنه جات رو بگیرن.
فرزین با خونسردی گفت:
– نه، حواسم هست.
رقیه با صورتی درهم گفت:
– چه چندش… نچنچنچ بیچاره نسیم که حیف شد.
– چه بیچاره! حالا خوبه یکی حیف من شد، تو چی؟
نسیم سر به زیر انداخت و لبهایش را داخل دهانش کرد تا لبخندش را کنترل کند.
دیگر به کلکلهایشان عادت کرده بود.
فرزین با لذت به چشمهای حرصی رقیه نگاه کرد که رقیه با غیظ پشت چشم نازک کرد و کنار نسیم ایستاد.
خطاب به او گفت:
– سردت نیست؟
نسیم با اینکه عروس مجلس بود؛ ولی حجابش را داشت.
با لبخند سمتش سر چرخاند و گفت:
– راستش نه، اتفاقاً گرممه.
– خب اینقدر کرم مِرم بهت مالیدن معلومه که مثل عایق عمل میکنن دیگه.
نظری به اطراف انداخت و گفت:
– همتا رو ندیدی؟
نسیم هم به اطراف نگاه کرد و گفت:
– نه، لابد همین دور و وراست.
– لابد.
تمام رخ سمتشان چرخید و گفت:
– تنهاتون میذارم لیلی و مجنون.
فرزین با پوزخند گفت:
– خوب میکنی.
رقیه دست به سینه شد و با جدیت گفت:
– فرزین من دارم سعی میکنم که تمام گذشته رو، هر چی که بینمون بوده رو فراموش کنم. سعی میکنم تو رو به چشم یک اعصاب خورد کن نبینم و به عنوان همسر نسیم در نظر بگیرمت!
فرزین نیم نگاهی به نسیم انداخت و رو به رقیه گفت:
– خوبه، منم همین کار رو میکنم؛ ولی فقط به خاطر نسیم!
رقیه دستهایش را آویزان کرد و به طرف پلهها رفت که زمزمه مرموزانه فرزین پایش را خشک کرد.
– پا کوتاه!
حین چرخیدنش غرید.
– فرزین؟!
نسیم با خنده سرش را روی شانه فرزین گذاشت و با لحنی کشیده گفت:
– فرزین!
لبخند فرزین بزرگ بود و این حرص رقیه را بیشتر میکرد.
– تو یه جا نمیتونی آروم باشی، نه؟
صدای ایمان توجهشان را جلب کرد.
رقیه با خشم گفت:
– یکی کم بود، شدن دو تا!
– چه خبره رقیه؟ چرا عصبانیای؟
صدای میترا بود.
ماکان و همتا هم داشتند به جمع اضافه میشدند.
رقیه عبوس گفت:
– از خان داداشت بپرس.
ایمان نگاهش را از رویش گرفت و به جمع داد.
نفسی گرفت و دستهایش را داخل جیبهای شلوار جیگریش که هم رنگ کتش بود، کرد.
با لحنی مطمئن و جدی گفت:
– حالا که همه جمعین، میخوام مطلبی رو بگم.
نگاهها به طرفش رفت و خواست حرفش را بزند که با آمدن آرزو، مهسا، کارن و بقیه پسرها به جز آرکا و بامداد که پشت میزشان نشسته بودند، همینطور رامبد که اصلاً دعوت نشده بود! لحظهای مکث کرد.
بچهها جلوی نسیم و فرزین ایستاده بودند و به گونهای جلوی دید مهمانها را گرفته بودند.
مهسا گفت:
– چه خبره؟ چرا اینجا جمع شدین؟
ماکان: تا فضولا رو پیدا کنیم.
ورزیده که پشت سر ماکان و حبیب بود و دستهایش را روی شانههایشان گذاشته بود، گفت:
– فضول؟ بچهها شما فضولی میبینین؟
ایمان ادامه حرفش را زد.
– میخوام بگم که… اول یک صلوات بفرستین.
میترا با تعجب گفت:
– داداش؟
ایمان با جدیت لب زد.
– بفرست.
همه زیر لب صلوات را فرستادن که میترا دوباره گفت:
– چی شده؟
ایمان نیم نگاهی به رقیه انداخت و سپس رو به همه گفت:
– میخوام شر یکی رو از سرتون کم کنم.
رقیه طعنه زد.
– احتمالاً منظورش خودشه.
با تمسخر به ایمان نگاه کرد و گفت:
– اونوقت شر کی رو؟
ایمان چشم در چشمش گفت:
– تو! میخوام به بقیه لطف کنم و بگیرمت.
تا چند ثانیه بینشان سکوت شد؛ البته اگر همهمه مهمانها و آهنگی که در حال پخش بود را نادیده گرفت!
ماکان تکخندی زد و با ناباوری گفت:
– جون من؟!
بلندتر خندید و سمت همتا که کنارش بود، سر چرخاند.
– شاید باورت نشه؛ اما لاف زدم که میخواست از رقیه خواستگاری کنه، خواستم یک جورابی بحث رو باز کنم.
و همتا هاج و واج نگاهش کرد.
ماکان توجهای به نگاهش نکرد و سمت ایمان رفت تا بغلش کند که رقیه با اخم گفت:
– وایسا ببینم.
ماکان نگاهی به خودش انداخت و لب زد.
– از این بیشتر وایسم؟
رقیه لبهایش را بههم فشرد و سمت ایمان چرخید.
– تو چی گفتی؟
ایمان با خونسردی گفت:
– همه شنیدن تو نشنیدی؟
– چرا، شنیدم؛ اما میخوام بدونم جرئت داری دوباره حرفت رو تکرار کنی؟
– جرئت دارم، حوصلهش رو ندارم.
رقیه نفس گرفت؛ اما نتوانست چیزی بگوید.
این پسر آخر پررویی بود.
نسیم نگاهی به بقیه انداخت و با احتیاط گفت:
– پس یک مراسم دیگه افتادیم.
رقیه به او براق شد که لبهایش را بههم فشرد تا جلوی خندهاش را بگیرد.
ماکان به حرف آمد.
– صبر کنین. حالا که حرفش شده، منم میخوام یه چیزی بگم.
همتا چشمانش را بست و زیر لب غرید.
– ماکان!
ماکان توجهای به او نکرد و گفت:
– من میخوام همینجا تاریخ عقد و عروسی خودم و همتا رو مشخص کنم.
میترا با بهت نگاهش را از همتا که با کلافگی چشم بسته بود، گرفت و رو به ماکان گفت:
– داداش؟!
رقیه وحشت زده گفت:
– همتا همچین خبطی نکنی و زنش بشیا.
ماکان با لبخند گفت:
– بله رو داد!
همتا بدون اینکه لای پلکهایش را باز کند، زمزمهوار لب زد.
– من چیزی نگفتم.
رقیه: خوبه، اصلاً چیزی نگو.
ماکان با اعتماد به نفس گفت:
– سکوت علامت رضاست.
رقیه چهره درهم کشید و گفت:
– جواب ابلهان خاموشیست بدبخت.
میترا گلویش را محکم صاف کرد و گفت:
– ببخشیدا!
سجاد نگاهی به جمع کرد و گفت:
– بزنین کف قشنگ رو.
همه با خنده دست زدند، حتی نسیم و فرزین؛
اما رقیه و همتا… .
همتا همچنان در همان حالت بود؛ ولی رقیه عصبی گفت:
– دارین چی کار میکنین؟
دست زدن بقیه مهمانها هم بلند شد.
بی اینکه بدانند برای چه دست میزنند، جمع نزدیک عروس و داماد را همراهی کردند.
سجاد نگاهش را از مهمانها گرفت و رو به بچهها آرام لب زد.
– بیچارهها خیال میکنن خبریه، دارن میان این سمت.
ورزیده گفت:
– دو عروسی دیگه افتادیم. فقط خواهشاً شماها دیگه تو حیاط نگیرین. اگر هم میخواین بگیرین، لااقل زمستون نگیرین. یخ زدیم بابا.
رقیه چشم غرهای به ایمان که با آرامش نگاهش میکرد، رفت و با حرص از جمع فاصله گرفت.
مهسا لودگی کرد.
– عروس خانوم رفتن گل بچینن.
به دنبال حرفش بقیه هم خندیدند الا همتایی که با اخم به ماکان نگاه میکرد.
برادرها جفتشان پررو بودند.
یکی از یکی بدتر.
رقیه خودش را به حوض زینتی که فواره آبی وسطش بود، رساند.
روی لبه حوض نشست و چند بار به صورتش آب زد.
داغ کرده بود حسابی!
نفسنفس داشت.
نمیدانست حرفهای ایمان را جدی بگیرد یا بگذارد پای تمسخرش؟
سایهای رویش افتاد.
چرخید و با دیدن ایمان چشمانش را در حدقه چرخاند و غر زد.
– وای!
ایمان آرام گفت:
– گفتن باید جواب رو ازت بگیرم.
رقیه دندانهایش را محکم به روی هم فشرد.
بلند شد و مقابلش ایستاد؛ اما پشیمان شد.
با آن هیکل ریزش خط و نشان میکشید به کسی مثل ایمان که سه برابرش بود؟
کم نیاورد و گلویش را صاف کرد.
تا چندی نگاهش روی چشمان سیاه ایمان نوسان کرد.
آهی کشید و گفت:
– اون مسخره بازی چی بود که راه انداختی؟
– آره، گرفتن تو واقعاً مسخرهست. اعصاب هم میخواد!
چشمان رقیه از حرفش گرد شد؛ ولی دوباره دندان به روی هم فشرد و گفت:
– کسی مجبورت نکرده.
– چرا دیگه… فرض کن دلم.
حرف رامبد در گوش رقیه صدا داد.
فرضهای ایمان عین حقیقت بودند، نه؟
یک لحظه همه جا ساکت شد.
همه جا برای رقیه ساکت شد.
دیگر گوشهای رقیه چیزی نشنید.
کجخند مبهوتی زد و زمزمه کرد.
– چی؟!
ایمان با چهرهای خنثی گفت:
– دلم واسه هم جنسام میسوزه، نمیخوام عمرشون با تو تلف بشه. این فداکاری رو در حقشون میکنم.
رقیه تازه متوجه منظورش شد.
– خیلی… خیلی… اصلاً لیاقت صحبت کردن داری؟
از کنارش گذشت که بازویش اسیر شد.
– باز هم داری مثل یک بچه میری. برخوردت برخورد خوبی با یک جنتلمن نیست.
– هه جنتلمن! خواهشاً ما رو نخندون (اخم) ول کن دستم رو.
ایمان رهایش کرد که به بازویش دست کشید.
قدرت دست ایمان کمی زیاد نبود؟
نگاهی به سرتاپایش انداخت و لند کرد.
– نیومد نیومد آخر هم کی اومد!
– پس جوابت مثبته.
رقیه دستش را به معنای “برو بابا” تکان داد و خواست پشت به او دور شود که ایمان گفت:
– میگم ضعیفی، میگی نه.
رقیه متوجه حرفش شد و سریع دستش را از روی بازویش برداشت.
به طرفش سر چرخاند و گفت:
– مثل وحشیها دستم رو که عمل شده بود گرفتی.
– اون یکی دستت نبود؟
رقیه جا خورد.
کمی راست و چپ کرد و با اینکه نگاه ایمان میگفت دروغش لو رفته؛ ولی کوتاه نیامد.
طعنه زد.
– پس آلزایمر هم داری؟
پشت چشم نازک کرد و قدم برداشت که ایمان با جدیت گفت:
– فقط یک بار دیگه وقتی دارم باهات حرف میزنم بری، پاهات رو میبندم!
رقیه چشم غره رفت و گفت:
– جان؟! جرئت داری… .
حرفش کامل نشد که ایمان به طرفش آمد.
سریع گفت:
– هی!
– پس مثل بچه آدم بشین.
رقیه نفسش را رها کرد و گفت:
– بشینم که چی؟ مگه چه حرفی هست بینمون؟
– خب نباید تاریخ عقد و عروسی رو مشخص کنیم؟ ماکان که تعیین کرد نوروز میگیره.
– چ… چی؟ همتا موافقت کرد؟!
– آره، رضایت داد.
رقیه باورش نمیشد.
– اما… چهطوری؟
– اون که مثل تو پر حرف نیست.
– وای شما داداشا چهقدر پررویین! آخه کی گفته سکوت علامت رضاست؟
ایمان با اطمینان گفت:
– ما!
– هاه مشخصه.
سکوت ایمان کلافهاش کرد.
– تو واقعاً جدیای؟
ایمان همچنان فقط نگاهش میکرد.
خشم و بهت رقیه کمکم داشت میخوابید.
کمکم فهمید باید گر بگیرد.
کمکم دوباره تن سرد شدهاش داغ شد؛ اما اینبار از شرم.
آب دهانش را قورت داد و با لحنی آرام گفت:
– یادمه یک بار گفتی اگه جا بمونم برام نمیمونی.
آرامتر پرسید.
– میخوای بمونی؟
ایمان پس از مکثی لب زد.
– از زن تنبل خوشم نمیاد، سعی کن فرز بشی.
دهان رقیه باز ماند.
چند بار پلک زد.
دهانش را بست و بهت زده زمزمه کرد.
– چ… چی؟!
♡ اینبار یوسفها آمده بودند تا تسلیم کنند دیده را برای زیبایی زلیخایشان.
اینبار یوسفها تن دادند به دام زلیخایشان. ♡
《پایان جلد دوم》
“جلد اول: در بند زلیخا”
***
لابد براتون سواله که چی به سر رامبد و جواهر اومد؟ یا مهسا و بقیه؟
با سری سوم این رمان در خدمتتون خواهیم بود.
رمان “نفس جهنم” رو از دست ندین!
***
از دیگر آثار این نویسنده:
رمان سمبل تاریکی(جلد اول)
رمان زوال مرگ(جلد دوم)
*
رمان بخت سوخته
*
رمان تاتلافی(جلد اول)
رمان کبوتر سرخ(جلد دوم)
*
رمان انقضای عشقمان(جلد اول)
رمان قند و نبات(جلد دوم)
*
رمان شوخی با تو(جلد اول)
***
سخنی از نویسنده:
من یک آلباتروسم!
پرندهای بلند پرواز که در کوتاهترین زمان میتونم به دور زمین بچرخم. در این راستا بازگو میکنم هر چی رو که به چشم میبینم و ماجراها رو در قالب داستان و رمان به نمایش میذارم.
من یک آلباتروسم، با کلی نوشتههای جذاب و خوندنی!
دوستدارتون آلباتروس، یا حق!
چی بگم چییی دارررررم بگم هیچ کلمه ای وزن بیان زیباییی قلمتو نداره هیچ کلمه ای خیلی قشنگ بود وزیبا از اولین پارت تا آخرین پارت کلی شوق وزوق کردم کلی نفسم رفت وبرگشت نارحت شدم هیجان زده شدم تو شک رفتم حرص خوردم و کللللی کیف کردم احسنتتتتتت به قلمت احسنت به موهبتت ومررررسسسسسیییی برای این رمان فوقالعادت این پارت آخر به قولی گل ۹۰دی بود از اول خطش تا آخر لبخند وزوق وکلیییی احساسات خوب ازم جدا نشدنی بود نمیدونی چجور قلبم شادی وبکوب میزنه از خوشحالی نسیم وفرزین ازدواج کردن همتا وماکان بهم رسیدن وایمان ورقیه وااااای که چقدر خوشحالم ازدست این برادرای شیطون 🤣🤣🤣چه جنتلمننن وباحال دممممتتتت هزاران بار گرم خسته ی جانانه نباشی آلبای من🥰🥰🥰🥰بی صبرانه منتظر جلدسوممم وببینم چی برسر بقیه میاد 😄😁😁
فقط میتونم بگم چشمام پر قلب شد😍😍😍
خوشحالم که این رمانم نظر بقیه رو جلب کرده.
نوش نگاهت فرشته کوچولوی من
فدات عزیز دلم وای من فرشتم مرررسی گلبونم این رمانت بینظیر انشالله بعد قبول شدنم اگه تونستم حتما بقیه ی رمانات در بند زلیخا رو بخونم راستی کی از جلدسوم رونمایی میکنی
مشخص نیست
با خوندن این پارت هم بغضم گرفت هم لبخند روی لبام اومد. به خودم اومدم و دیدم دلم واسه ماجراجوییهاشون، کلکلهاشون چقدر تنگ میشه😥 همون پارت اولی که فرزین رو توی رمان آوردی و من…😂 همتا باید تنها باشه. به این بشر ازدواج مزدواج نمیاد🤦♀️ انتظار نداشتم ماکان بهش حسی داشته باشه. قلمت توی این چند پارتِ آخر که واقعاً یه جورِ دیگه بود. حتماً خوندی یا شنیدی که میگن نویسندهها اون لحظاتی رو که خیلی دوست دارند روی نوشتنشون هم تاثیر داره. دیگه چی بگم؟😀 زیبا بود زیبا. نقصهای کمی توی نگارش داشتی که حتماً مطالعهات رو بیشتر کن.
دلم واسه کارن و کسری هم تنگ بود. میدونم چقدر سخته نوشتن میون شخصیتهای زیاد. باید به سرنوشت همشون فکر کنی.
خداحافظ. گاهی وقتها حرصم دادی اما خوب بودنت به از بدیهات بود. اگه ناراحتی ازم داشتی امیدوارم به دل نگیری، چون من واقعاً رک و راست حرفم رو میزنم و مشکلی باشه بدون با زبون طعنه نمیگم.💔
چرا اینجوری خداحافظی میکنی😂حرفات بوی رفتن میدهها
نه عزیزدلم اتفاقا از رک بودنت خوشم میاد و ممنونم که نظراتتو صادقانه بهم گفتی چون وقتی میگی پارتت خوبه واقعا راستشو میگی و وقتی میگی مشکلی داره بازم حقیقتو میگی. ازت بابت تکتک همراهیات ممنونم. تو تنها نفری بودی که از اول جلد زلیخا تا الان باهام بود و از صمیم دلم ازت متشکرم.
در مورد بقیه شخصیتها هم به دونه دونهشون میرسیم و همشونم کلی ماجرا دارن.
تو هم اگه بدی ازم دیدی حلالم کن😊😘
خسته نباشی عزیزم من فصل دوم رمان در بند زلیخا رو نخوندم از اول اما خب تو قلمت تو همون رمان به ما ثابت شد
در اولین فرصت از اول میخونم حتما
خسته نباشی
زنده باشی عزیزدلم
من یک آلباتروسم
من یک آلباتروسم
جناب آلباتروس خبیث شوهرمو بهم میدی گفته باشماااااا
اول اینکه خسته نباشی
خیلی قشنگ نوشتی
خیلی با قلمت حال کردی
عین خودم عاشق اکشنی و ازین لوس بازیا تو رمانت نداری
من از نصفه های زلیخا اومدم از اونجایی که بامداد کاپشن آرکا رو پوشیده بود و…
تا همینجا ریز به ریز میخوندم و دختر تو خیلی خفنی!
منتظر رمان جدید هستم
فقط بگو ارکا تو جلد چنده؟
کارن و کسری کجا بودن؟
کارن و کسرام بودن اگه دقت کرده باشی
دیگه نمیگم آرکا تو جلد چنده ولی بدون به اونم میرسیم.😉
و مرسی که تا اینجا همرام بودی دمت گرم
خاب ملعون بگو دیگه دلم شوریده واسش
نووووچ😎
متشکرم از لطفت چشمقشنگ