رمان یکی بود؛یکی نبود!پارت سی و دو
اتاق کوچکی که دو تا میز سفید رنگ داشت و پشت هر دو میز ؛دوتا پرستار کم سن و سال نشسته بود،کیفمو روی شونهام مرتب کردم و سمت میز سمت چپ رفتم،صندلی چرم مشکی رو عقب کشیدم و نشستم.
سلام کوتاهی دادم و دختر با خوشرویی پاسخ داد،دست راستمو بالا بردم روی میز گذاشتم، آستینم رو به سختی تا آرنج بالا بردم و دستمو مشت کردم و منتظر نگاش کردم؛ دستبند پلاستیکی مانندی از روی میز برداشت و محکم دور دستم گره زد، برای پیدا کردن رگ انگشت اشاره شو روی دستم میکشید؛ طولی نکشید که سوزن نازکی وارد سطح پوستم کرد و با لحن مهربونی گفت:
-مشتت و باز کن عزیزم.
بیمعطلی مشتمو باز کردم و به میز خیره شدم ،دیدن خون اونم اول صبحی قطعاً باعث ضعفم میشد! چند دقیقه کوتاه گذشت که صدای پرستار بلند شد:
-تموم شد گلم.
پنبه ای روی جای سوزن گذاشت و فشرد،دستمو روی پنبه گذاشتم و با لحن مهربونی گفتم:
_ممنونم بانو.
لبخند شیرینی زد و گفت:
-انجام وظیفه بود.
چسب سفیدی سمتم گرفت و درحالی که میزشو مرتب میکرد و نمونه خونها رو توی سبد میچید، اضافه کرد:
-بزار روی پنبه،خون نسبتاً رقیقی داری،اینو بزن تا بند بیاد.
سری به معنای تایید تکون دادم و چسب و روی پنبه ی آغشته به خون زدم،آستین مانتوم و پایین دادم،کیفمو روی شونهٔ مخالفم انداختم و از اتاق بیرون رفتم،همانا خارج شدم همانا سینه به سینه شدن با هاوش ،به محض دیدنم لبخندی به روم پاشید و پرسید:
-خوبی؟
متقابلاً لبخند زدم و جواب دادم:
_آره خوبم؛تو؟
طنز وار مشتی به خودش زد و گفت:
-از این بهتر نمی شم!از هفت لیتر خون بدنم یه لیتر کم شد بخدا!
کمی از ابروم و خم کردم و گفتم:
_چه بود!!
شونه ای بالا انداخت و گفت:
-میدونی چیه؟من از دیروزه فقط یه وعده غذا خوردم؛اونم چی؟سوپ!یکی نیست به مهرشاد بگه آخه سوپم شد غذا؟!بله دیگه خانم،خلاصه قبل از همه چی باید این گودال بی سر و ته و سیر کنم..وگرنه قبل از تو من پس میوفتم!
متعجب و پر صدا خندیدم ،جوری که چند نفر سمت ما برگشتن و کنجکاو نگاه کردن؛با دیدن واکنش مردم لبامو بهم فشردم و درحالی که سمت در خروجی حرکت می کردم نجوا کردم:
_ببین موافقم،واقعا موافقم چون منم گشنمه!
خندید و تا رسیدن به ماشین چیزی نگفت،به محض رسیدن به ماشین سوار شدیم،کمربندمو بستم و منتظر به هاوش خیره شدم؛توی سرمای رو به رفتن اواسط اسفند ماه،تیشرت بنفش پر رنگ و ساده ای همراه جین مشکی رنگی به تن کرده بود و کارش با کتونی ساده و سفیدی تموم کرد بود؛این ترکیب خلاقانه باعث میشد به خودم اغراق کنم اون خیلی خوش پوش و خوش سلیقه اس!
اونقدر در حال دقت به استایل خاصش بودم که نتونستم متوجه به حرکت در آوردن ماشین بشم!نیم نگاهی بهم انداخت و با لبخند گفت:
-ناقابله!
گیج نگاش کردم،منظورش چی بود؟
-لباسم و میگم،آخه خیره شده بودی بهش واسه همین!
تو خیالم دو دستی تو سرم کوبیدم و به خودم تشر زدم:
_چه مرگته؟چرا زُل زدی به پسر مردم؟بیا دیگه،خوردی؟؟خوردی؟هسته شو تُف کن!حالا باید بری گاو بیاری و یونجه بار بکنی,الان پیش خودش میگه چقدر این دختره هیزه!الان چی بگم؟لبخند مسخره ای زدم و گفتم:
_الان کجا می ریم؟
بی حواس گفت:
-رستوران.
با لبخند پیروز مندانه ای تک ابرویی بالا دادم و گفتم:
_دیر نمیشه؟الان تقریبا ساعت 9:16دقیقه اس،تازه نزدیکه عیده،الان بازار خیلی شلوغه!
شونهای بالا انداخت و پاشو روی گاز فشرد در همون حال گفت:
-نه بابا دیر نمیشه نگران نباش یه چیزی میخوریم بعد میریم خرید!
ادمین ها لطفا عکس این رمان رو بزارید
عکس این رمان کو؟