رمان سقوط پارت بیست
اون روز کمی سرما خورده بود و به شرکت نرفته بود. ظهر بود که حسام عصبی و کلافه از حجره به خونه برگشت
مثل اینکه توی کارش گیر و گوری به وجود اومده بود که دائم با چند نفر تلفنی صحبت میکرد
بین حرفاش اسم علی از دهنش خارج شد که باعث شد دست از آشپزی برداره. از گاز فاصله گرفت و گوش تیز کرد
_پسره فوکولِ جیره خور واسه من آدم شده بهرام من تکرار نمیکنما زود دمشو قیچی کن
حالش دگرگون شد. منظورش با علیه؟ روی صندلی میز ناهارخوری وا رفت یعنی چه مشکلی به وجود اومده..!!
تا اون جایی که خبر داشت علی تو ماموریت بود به کار حسام چه ربطی داشت؟
کنجکاویش اما زیاد دووم نیاورد حسام آشفته وارد آشپزخونه شد. بهترین موقع برای سوال پرسیدن بود
سریع از پشت میز بلند شد و به طرف قهوهساز رفت
_بشین برات قهوه بریزم حتما سرت درد میکنه
چیزی نگفت و صندلی عقب کشید. حسام هیچوقت کارای بیرون رو به خونه نمیآورد شاید زیادی خوشبین بود که میتونه از زیر زبونش حرف بکشه
ماگ قهوهاش رو جلوش گذاشت و کنارش نشست
_مشکلی پیش اومده؟ به نظر مریض میای
دستش رو به سمت پیشونیش دراز کرد که با اخم سرش رو فاصله داد
_بهت نمیاد نگرانم باشی
نگاه دزدید. یعنی انقدر کارش ضایع بود؟
حسام با پوزخند لبه ماگ رو به لبش نزدیک کرد
_من یکی خوب تو رو میشناسم تموم نگرانیت برای اون علی لاشخوره
نگران؟ نمیدونست فقط بیخودی دلشوره داشت
سر بالا آورد و تو چشمهای پرنفوذش خیره شد
_چیشده حسام؟ من فقط نمیخوام اتفاق بدی بیفته
نیشخند زهرداری زد. قهوه نصفهاش رو کنار گذاشت و دستی پشت لبش کشید
_عوضی واسه من بپا گذاشته فقط موندم چرا دست از سر من و زندگیم برنمیداره
هر چه که میگذشت صورتش سرختر میشد و رگ کنار شقیقهاش متورمتر… کمی دلش به حالش سوخت جملهاش سر بسته بود اما یه بوهایی میبرد معلوم نبود علی با قدرت و نفوذی که تو سپاه داشت چه مشکلی تو کار حسام به وجود آورده بود که این چنین اونو بهم ریخته بود
باید آرومش میکرد دیگه مگه نه؟ دستش رو از روی میز گرفت. تکون خفیفی خورد و خواست چیزی بگه که سریع پیش دستی کرد
_من نمیدونم چیشده، نیازی هم نیست بهم بگی اما اگه کارت قانونی و درست باشه نباید از چیزی بترسی
تو سکوت با یه تای ابروی بالا رفته فقط نگاهش کرد شاید چون انتظار این حرف رو از جانبش نداشت!
از روی صندلیش بلند شد
_قهوهتو بخور تا سرد نشده، بهتره فکرتو زیاد درگیر نکنی
اینو گفت و در مقابل نگاه پرسوالش از آشپزخونه خارج شد.
…
اون روز هم گذشت و نفهمید که حسام چطوری مشکل تجاریش رو حل کرد. دیگه حرفی هم از علی نشد انگار زور و نفوذ حسام بهش چربیده بود
بیشتر نگرانیش از بابت کلهشقیهای علی بود چرا دست از سرش برنمیداشت؟ فکر میکرد تا الان سرش گرم زندگیشه اما مثل اینکه از حسام کینه داشت به غیر از این چیز دیگهای ممکن نبود
***
روزها و ماهها از هم میگذشتن زندگیش هنوز هم روال قبلیش رو داشت، اخلاق حسام همون بود که بود فقط در این بین متوجه علاقهاش شده بود
نمیدونست شاید داشت اشتباه میکرد آخه تا حالا یک بار هم بهش ابراز علاقه نکرده بود ولی خب از رفتارهاش مشخص بود
…
در این وضع و اوضاع کارش به خوبی پیش میرفت درجهاش ترفیع پیدا کرده بود و حالا یکی از معاونان شرکت بود
در این مدت متوجه تغییر رفتار مهندس کریمی هم شده بود. شاید از همون مکالمه تو ماشین این تغییر کلید خورده بود
اون یک زن بود خوب میدونست این نزدیک شدنها، محبتها و توجهاتش از سر چی بود باید حتما بهش اخطار میداد چون او متاهل بود
سرگرم صحبت با سپیده بود که متوجه عسل دختر مهندس شد
بدو بدو با اون هیکل تپلش به سمتش میدوید
با چند قدم محکم خودش رو بهش رسوند و محکم در آغوشش گرفت
_آروم دختر میفتیا…!
لبخند شیرینی زد و دست دور گردنش حلقه کرد
_دلم برات تنگ شده بود ترگل جونم، کارت تموم شد بالاخره؟
با مهربونی دستی به موهای قهوهایش کشید و اوهوم ریزی گفت
دخترک با شادی جیغ کشید
_آخ جون پس برم به بابام بگم با هم بریم شهربازی، همینجا وایسا خاله
با لبخند به رفتنش نگاه کرد. دخترک شیش سالهای که که مادرش سر زایمان فوت کرده بود و زیر نظر پرستار و پدرش بزرگ میشد
از همون روز اول مهرش به دلش نشست یک دختر شیرین و خوش سر و زبوندار که از شنیدن حرفهاش لذت میبرد
دخترک هم از بودن با او خوشش میومد و دقیقاً از دو ماه قبل که همدیگر رو دیده بودن هفتهای یکبار به دیدنش میومد
سپیده باز زده بود کانال شوخی
_باور کن ترگل آخر سر از معاونی این شرکت میشی پرستار این بچه ببین کی گفتم
با چشم دنبال چیزی گشت تا به اون کلهاش بکوبه از بس چرت و پرت بهم میبافت
اما مثل اینکه خیال ساکت شدن نداشت!
_مگه بد میگم بابا؟ دختره مثل کنه بهت چسبیده چرا سمت من نمیاد!
چشم غرهای براش رفت
_چون تو رو شناخته یُبس و زهرماری بچه همون روز اول خل میشه خب
با حرص در لپ تاب رو بست و گفت
_من یُبس و زهرمارم؟
پس لابد تو دایه مهربونتر از مادرشی
خواست جوابش رو بده که در باز شد و عسل جلوتر از پدرش به سمتش اومد
نگاهش به سمت مهندس کشیده شد. عطر شیرین و ملایمش برخلاف عطر تلخ حسام بینیش رو نوازش داد
مثل همیشه خوش پوش، انگار که کت رو برای تنش دوخته بودن کمتر مردی کت سفید بهش میومد ولی او فرق میکرد تیپش شبیه به مدلهای ایتالیایی بود با اون ته ریش قهوهایش که بیشتر از همه جذابترش میکرد
چشم دزدید و دست عسل رو گرفت
_من آمادهام، بهتره بریم
بهراد لبخندی زد و کمی عقب رفت
_بفرمایید لطفاً، اول شما
این ادب و احترامش از اون یک مرد جنتلمن میساخت و چقدر این حرکات ریز و ظریف برای ترگل مهم و تازه بود
نزدیک ماشینش شدن. خواست در عقب رو باز کنه که بهراد اجازه نداد و ابرویی براش اومد
_نه اصلا نمیتونم بزارم عقب بشینید، لطفاً بیاین جلو
از این شرایط به وجود اومده معذب شد
_آخه نمیشه که اینجوری…
حرفش رو قطع کرد
_ترگل خانم لطفاً ازتون خواهش دارم، به نظرم زشته که شما عقب بشینید
گنگ نگاهش کرد. این اولین بار بود که اسمش رو خالی صدا زده بود و چقدر صداش مهربون و گیرا بود
برای اینکه بحث از این بیشتر کش پیدا نکنه قبول کرد که جلو بشینه
عسل هم مابین صندلی نشسته بود و سعی داشت دستش رو سمت دکمه ضبط ببره
بهراد با خنده جلوش رو گرفت
_بزار حرکت کنیم دختر، چته تو..!!
دخترک با اون لحن پر ناز و شیرینش گفت
_خب آخه دلم میخواد آهنگ خودمو بزارم زود روشن کن ماشینو بابایی
ترگل با لبخند به طرفش برگشت
_باشه عزیزم آهنگ مورد علاقتو میزاریم ولی تا شما درست نشینی بابایی هم به حرفت گوش نمیده
از گوشه چشم به بهراد نگاهی انداخت و ادامه داد
_مگه نه بابای عسل؟
بهراد کمی خیره بدون حرف نگاهش کرد چقدر خوب بلد بود با بچهها حرف بزنه شاید اگه عسل مادر داشت هیچوقت با چنین مشکلاتی دست و پنجه نرم نمیکرد، کمبود مادر تو زندگیش باعث شده بود که به سمت ترگل جذب بشه و بخواد تموم نداشتههاش رو امروز جبران کنه
آخه دخترکش دوست داشت یه شهربازی سه نفره رو برای اولین بار تجربه کنه که بقیه هم ببینند و گمان کنند اون زنی که دستش رو گرفته مادرشه نه یه غریبه
الحق که ترگل با اون مهربونیها و حرفهای شیرینش خوب بلد بود نقش مادر رو براش بازی کنه
بهراد صدای آهنگ رو تا ته زیاد کرد و همراه با خواننده خوند. عسل هم فقط دست میزد و جاهایی که بلد بود با پدرش همراهی میکرد
در این بین ترگل با لبخند در طول مسیر به این پدر و دختر نگاه میکرد و با خودش میگفت چقدر باید عسل خوشبخت باشه که پدرش با تموم مشغولیتهای کاری و ذهنیش هر کاری برای خوشحال کردنش انجام میداد
محبتهای پدرانهاش یکجور عسل رو از این حقیقت دور میکرد که مادری نداره. همه جوره پشتش بود و واقعاً چه چیزی بهتر از دیدن شادی و گل لبخند روی صورت بچهها بود
عسل امروز خوشحال بود. برخلاف همیشه یک زن همسن مادرش همراهش بود که دستش رو میگرفت موهاش رو درست میکرد و مراقبش بود
این دختر چقدر محتاج این محبتها بود که جنسشون مادرانه بود. امروز برای ترگل هم یک روز متفاوت بود خودش هم یادش نمیومد کی انقدر از ته دل خندیده بود! کی تونسته بود انقدر بچگی کنه؟
آخرین باری که شهربازی رفته بود دوازده سالش بود بعد از اون مادرش بهش گوشزد میکرد که دختری به سن و سال تو جاش تو شهربازی نیست. بلند خندیدن جرمه و چه و چه…
حتی یادشه که عید دو سال پیش خونه عموش برای سیزده بدر دور هم جمع شده بودن. تو حیاطشون یه تاب بزرگ دو نفره بود و اونم که عاشق تاب
چقدر اون روز از مادرش حرف خورد میگفت زشته دختر به سن و سال تو سوار تاب شده و ترگل با خودش فکر میکرد دنیا بدون خنده، بدون تاب و بچگی کردن چقدر زشته!
امروز اما بعد از مدتها آزادانه برای خود شادی میکرد جوری که عسل اونو به چشم یک همبازی میدید، پا به پاش میخندید و جیغ میزد
از بس خندیده بود دلش درد گرفته بود و بریده بریده صحبت میکرد
_بسه…عسل..وای..خدا….
هیچوقت مثل امروز بهم خوش نگذشته بود
نگاهش به بهراد افتاد که با لبخند عمیقی خیرهاش بود
خودش رو جمع و جور کرد و روی نیمکتی نشست
_انگار شما بیشتر از عسل نیاز به شهربازی داشتین…! بفرمایید تا آب نشده
طعنهاش بوی شوخی داشت و او اصلا ناراحت نشد
با لبخند بستنی قیفی را ازش گرفت
_تو عمرم انقدر نخندیده بودم واقعا ممنونم ازتون
لبخند محوی زد و سر تکون داد
_من باید از شما تشکر کنم که امروز همراه ما اومدین
چیزی نگفت و به عسل که از توی قطار بازی براش دست تکون میداد خیره شد
لبخند روی لبش نشست. همزمان گازی به بستنیش زد
با لذت از طعمش چشم فرو بست، از کجا میدونست عاشق طعم توت فرنگی بود؟ تو این هوای ملایم پاییزی عجیب خوردن بستنی میچسبید
با سنگینی نگاهش سر بالا گرفت.
تیلههای قهوه مانندش یک طور عجیبی بهش خیره بود معنی نگاهش رو خوب میفهمید و باید از این جملههای عمیق تو چشماش فرار میکرد، از این نگاههای بی پروا که روش میچرخید!
دستپاچه چشم دزدید. بهراد متوجه حالش شد و برای عوض کردن جو گفت
_هیچوقت عسل رو انقدر خوشحال ندیده بودم، میدونی من حاضرم جونمم براش بدم از هیچ کاری براش دریغ نمیکنم اما بازم خلا نبود مادر رو تو زندگیش نمیتونم پر کنم
بستنی رو از لبش پایین آورد و در سکوت به نگرانیهای پدرانهاش خیره شد
چشمای قهوهایش حالا پر از تردید و حسرت بود
_بعضی وقتها فکر میکنم دارم در حق این بچه ظلم میکنم…
آتیش میگیرم وقتی میبینم از کمترین حقش هم نمیتونه استفاده کنه…
لبخند تلخی کنج حرفش زد و ادامه داد
_شاید اگه تو امروز نمیومدی اصلا دلش نمیخواست بیاد شهربازی، دوست داشت برای یه بارم که شده یه روز سه نفره رو تجربه کنه خب بچهست من نمیتونستم بهش نه بگم باید منو ببخشی ترگل
به خدا که ترگل باید بیخیال حسام و علی بشه بچسبه به همبن رئیس شرکت.
مثلث عشقی شده برای خودش .
خسته نباشی عزیزم دلم میخواد ادامه اش رو زودتر بخونم
😂😂
ببینیم خدا چی میخواد مرسی از نظرت قشنگم🌹💛
من تا عصر میخونم لیلا
کامنت میزارم
باشه عزیزم هر جور راحتی😍
لیلا جون، میخواستم پارت دوم چشم های وحشی هم بفرستم. اگه الان تایید میکنی بزارم چون دیر وقت تایید که میشه میخوره به شب و دوباره رمان های دیگه هم هستن، میره صفحه قبل.
حالا برای من فرقی نداره میخواهی فردا صبح پارت بدم
بنظرت چی کار کنم؟
بفرست خواهر این چه حرفیه میذارم😍
ممنون عزیزم❤️
سلام لیلا جان.عالی عالی.سپاس
سلام مریمجان سپاس از اینکه خوندی😍
لیلا یه پیشنهاد توپ واست دادم ینی توپاااا🤩🤩🤩🤩
ببین این علیو تو یکی از ماموریتا شهید کن
بعد این حسامم یه سفر کاری بره و تصادف کنه و من یقرا فاتحه مع الصلوات
ترگل بمونه با رئیس شرکت😍😍😍
ویییییییی❤
نسخه پیچیم چطوره؟ 😎
همه اینا میتونه اتفاق بیفته میتونه هم نه 😄 باید تا آن موقع صبر کرد فعلاً حالو بچسبید🤣
بهراد خوب چشمتون رو گرفتهها😉
جنتلمن پسندیم😎😂
یه کمپین # نه به خشونت باید بزنیم🤣
لیلااااا لطفاااا با بهراد نه!🥺🥺
یعنی من انقدر حرص خوردم که نگو
بابا حسام چشه مگه
از رئیس متنفرممممممم منتقر.
جبهه ی من از الان مشخص شده😂
عالی بود
حالا من نسخه بپیچم؟!😂
به قول نرگس
این رئیس رو بکش و علی رو هم بکش تا فقط حسام بمونه🤣
چتونه شماها هر کدوم یه ساز میزنید ترگل که سرش گرم کار و زندگی خودشه
مردهشور هرسهشون رو ببرن😂
نهههه این نسخه پیچی خیلی ترسناکه😱😞
علی باید بره حسابم بره فقطططططط بهراد جونم😎
لیلا جان جنتلمن دیگه ای قرار نیس واردشه من روش تمرکز کنمو؟😂
آقا منم حسامو بیشتر دوست دارم نره با این رئیسهههه تروخدااا
عالی بود لیلا جونم
شیطونه میگه همشون رو از داستان محو کنم اصلاً مهمه ترگل با کی میره یا میمونه؟ به روند داستان توجه کنید
مرسی که خوندی😍
چون که من احساس خیلی بدی دارم ب حسام و فک میکنم خیلی مودیه و به موقع ش روانی تشریف داره دلم میخاد ک ترگل بره با بهراد ینی یجوری حسام از داستان بره، بمیره چمیدونم ی بلایی سرش بیاد بره با یکی دیگه یا حالا هر چی
و اینکه از علی عم خیلی بدم میاد مرتیکه ی استغفرالله ☺️🔪
در کل عالی بود لیلا جونی
خسته نباشی👈🏻👉🏻💙🫂
مرسی ارغوان جان🤗😘 همه چیز در آینده مشخص میشه خواهر😅
این ترگل یه چیزیش میشه ها!مگه آزار داری, دوستداری همه اش با شوهرت مشکل پیدا کنی و اونو بدبین تر کنی.مشکل روانی داری خو ازدواج نمی.کردی 😠اگه بفهمه با رئیسش رفته شهر بازی😱😈اگه اون با یه خانم و دخترش بره شهر بازی,تو خوشت میاد?😒
تو نگران نباش کاملیا جان😂 ترگل خودش باید برای زندگیش تصمیم بگیره بیاحتیاطی میکنه درست اما اگه میبینین ترگل به سمت بهراد جذب میشه به خاطر اخلاقای متفاوتیه که تو حسام یا بقیه ندیده شاید اشتباه کنه اما این یه واقعیته اینجور آدما خلاهای عاطفیشون رو بیرون از خونه جستجو میکنند هدف اینه که باید مراقب روابطت با همسرت باشی حتی اگه پاکترین هم باشه محبت نبینه به راه دیگهای کشیده میشه
مهندس داره خطرناک میشه ترگل یه زن شوهر داره چرا باید بایه مرد غریبه بره تفریح حسام حق داره عصبانی بشه اگر بفهمه ممنون لیلا گلی خسته نباشی
مرسی که خوندی منیژه جون باید صبر کرد تا ببینیم چی میشه سرنوشت ممکنه خیلی چیزها رو تغییر بده
چرا فک میکنم ترگل به خاطر محدودیتهایی که داشته اینجوری شده؟ ینی نیاز به محبت داره و به طرف کسی ام میره که بهش محبت کنه مهربون تر باشه 🤔
میتونه اینم باشه شاید بهراد همونی باشه که ترگل از مرد زندگیش انتظار داره
یه حسی بهم میگه ترگل با همین بهراده ازدواج میکنه….😐
خسته نباشی لیلا جون
حالا چرا واسه من لب و لوچهات رو آویزون میکنی؟😂 مرسی از نگاهت مائده رو نمیذاری؟
آویزون نکنم؟!😐
میزارم امشب صدرصد…رفته بودم با علیرضا کرمانشاه…نتونستم بزارم🫠
اصلا از این مرتیکه خوشم نمیادش
خوبه میدونه ترگل متاهله و این شکلی برخورد میکنه😒😒😒
خوبه که بابا حتماً باید زورگو و عصبی باشه؟ ترگلم خدایی حریمش رو باهاش حفظ کرد انقدر جبهه نگیرید
خدایی ترگل حریم رو حفظ نکرده لیلا
اینکه پاشه باهاش بره شهربازی و این داستانا اصلا حفظ حریم نیست
حقیقتش زورگو بودن و عصبی بودن رو اصلا دوست ندارم وحتی دلیل این اخلاقش گندش رو نمیفهمم اما این خوش رفتاری این مرتیکه هم صد در صد بی دلیل نیست و دنبال چیزیه
دنبال مادر برای بچشه🤣
😂😂😂🤦♀️
خواهر من…کجا حفظ کرده؟!
ترگل شوهر داره و میدونه شوهرش چه آدمیه ولی باز با یه مرد غریبه رفت شهربازی! چرا!؟چون بچه خوشحال بشه😐🤌
خدایی خیلی غیرمنطقی هست…اینجا اگر حسام متوجه بشه من بهش حق میدم هرکاری بکنه!چون این یه جور خیانت میشه نسبت به حسام! من قبول دارم حسام آدم خوبی نیست..شکاکه و….. ولی باز ترگل حق این کارو نداشت بنظرم!
ترگل خودش میگه جسمم اینجاست و روحم پیشه علی
ماشالله جسمش هم اینجا نیست…تو شهربازی هست😒
بیچاره حسام😔باید براش زن دوم بگیرم
عجب
خوب خوانندهها رو حرصی کردیا😂😂😂
پارت بعدی فکر میکنم هیجانی باشه.
چه عجب ما شما رو دیدیم😍 آره مثل اینکه😂🤦♀️ پس منتظر بمونید
دیگه کم افتخار میدیم😎
خیلی قشنگ بود لیلا جونم۰🥰
مرسی از دلگرمیت عزیزم💜💛