رمان سقوط پارت بیست و دو
با نگاه خیس دخترک خشمش بیشتر شد محکم با شصتش زیر چشمش رو پاک کرد
_همراهیم میکنی تا موقعی که من بخوام
حالا صدای گریهاش هم بلند شده بود. چرا با حرفهاش آزارش میداد؟ چرا یک لحظه هم خودش رو به جاش نمیزاشت…! این مرد سنگی کسی رو به جز خودش نمیدید از او چه توقعی داشت؟
انگشت بین لبهای دخترک گذاشت
_خودت خواستی منو دوباره وحشی کنی کافیه همراهیتو نبینم اونوقت بهت رحم نمیکنم
لحن ترسناکش قلبش رو لرزوند. این مرد باز شده بود همون حسام گذشته به خودش لعنت فرستاد اگر کمی ملایمت به خرج میداد حالا چنین رفتاری ازش سر نمیزد که وحشیانه به جونش بیفته
برای آروم کردنش مجبور بود یکی یکی خواستههاش رو انجام بده و این روح یک زن رو میگرفت، به اجبار حتی اگه اون طرف شوهرت هم باشه حکم تجاوز رو برات ایفا میکنه و او این مدت بارها بهش تجاوز شده بود!
…
چه ساعتی بود خدا میدونست. تن پردردش رو کشون کشون وارد حموم کرد قطرات آب مثل شلاق رو تنش مینشستن و جای کبودی رو میسوزوند
این حقارت تا کی ادامه داشت؟ هر چی سعی میکرد قوی بمونه یک جا همه چیز نیست و نابود میشد، حس بیپناهی و تنهایی ضعفش رو بیشتر میکرد از سنگ که نبود دلش یه همصحبت میخواست که دردش رو بیرون بریزه؛ دلش دست نوازشی میخواست، کمی آرامش میخواست کجا میتونست پیدا کنه؟
با دیدنش که روی تخت خوابیده بود تنفر تو دلش دوید. دیشب یه روی دیگرش رو دیده بود یک جور غریب و ترسناکی…!! زیر لب لعنتی براش فرستاد و سر وقت داروهاش رفت اگه این قرص رو نمیخورد که کلاهش پس معرکه بود
لیوان آبی برای خودش ریخت و قرص رو نزدیک لبش برد. با صداش ترسیده لیوان از دستش رها شد و با صدای بدی کف اتاق افتاد! قلبش تو سینه تند میتپید جرعت نداشت حتی سرش رو برگردونه
چشم بست که همزمان شونهاش اسیر دستاش شد. لب گزید و از خدا طلب کمک کرد مگه میشد حالا آرومش کنه؟ قرص رو میون مشت عرق کردهاش فشرده بود و خدا خدا میکرد بویی نبرده باشه، هر چند با این رفتارش حتما فهمیده بود
چونهاش با خشونت بین انگشتاش فشرده شد. لحن عصبیش زیر گوشش پیچید
_چشماتو باز کن
سعی داشت صداش بالا نره وگرنه حتما یک بلایی سر این دخترک میآورد! ترگل با تردید پلکهاش رو از هم باز کرد. نفس حبس شدهاش رو بیرون داد
_میخواستم آب بخورم
محال بود دروغش رو باور کنه، نگاهش رو از لیوان شکسته روی زمین گرفت و با پوزخند بهش داد
_میخواستی آب بخوری یا این کوفتی رو؟
لبش رو از تو گاز گرفت. دیگه جای مخفی شدن هم نبود از همین هم میترسید حالا باید چه جوابش رو میداد؟ این حجم از استرس اصلا براش خوب نبود
کلمات رو گم کرده بود و فقط من-من میکرد و این مرد عصبانی روبروش رو دیوونهتر از قبل میکرد
مچ دستش رو گرفت و با هشدار غرید
_دور از چشم من داشتی چه غلطی میکردی…؟
قرص رو از بین دستاش برداشت و جلوی صورتش تکون داد
_این کوفتی رو چند وقته میخوری؟ جواب بده
آخ که خشم این مرد خاموش شدنی نبود و هر کسی هم به جاش بود حتما از وحشت بیهوش میشد! کف دستای عرق کردهاش رو بهم چسبوند. سعی کرد بغضش رو مهار کنه
_چند ماهه!
انگار با این جواب خونش به جوش اومده باشه. قرص رو محکم روی صورتش پرت کرد، یقه لباسش رو چنگ زد
_چند ماه یعنی از همون شب دیگه نه؟ کی بهت اجازه داد سرخود واسه خودت قرص بخوری هان؟
از دیشب زیر تحقیرهاش داشت له میشد بس بود سکوت کردن ترگل عادت نداشت به مظلوم بودن به وقتش میشد یه ماده زخمی که کسی جلودارش نبود
محکم پسش زد و جیغ کشید
_با اجازه خودم، چیه به خیالت میتونی منو با بچه پابند این خونه کنی؟
یکطرف صورتش سوخت. چون انتظارش رو نداشت پرت شد روی زمین کمرش از برخورد با سرامیک سرد اتاق تیر کشید
مجالی بهش نداد از یقهاش گرفت و دکمههای لباسش رو پاره کرد
_مثل سگ از حرفت پشیمون میشی پشتت به کی گرمه واسه من هار شدی؟
انقدر لحن و جملهاش گزنده بود که دوست داشت عق بزنه. دستش که به کمر شلوارش خورد جیغ زد این مرد دیوونه شده بود و قابل کنترل نبود حالا چطور باید خودش رو نجات میداد
بدنش به اندازه کافی ضعیف بود دیگه جونی برای تقلا نداشت. با عجز اسمش رو صدا زد
_حسام تو رو خدا
نگاه خونیش رو بالا آورد
_اسممو نیار تو دهنت، دیگه بمیری هم از دست من نجات پیدا نمیکنی
با تموم خستگیش از این جنگ و جدال بغضش ترکید! پناه برد به آغوشش دست دور کمرش حلقه کرد و سر روی سینهاش فشرد
حتماً ترگل هم عقلش رو از دست داده بود مگه میشد کسی که جون و روحت رو سلاخی کرده باشه تکیهگاه بدونی؟ حسام خشک و بیحرکت فقط نگاهش به تن لرزون دخترک بود، انگار تموم غصههاش رو میخواست یک جا بیرون بریزه
_بچه نمیخوام…نمیتونم…نمیخوام بچهدار شم
ازش عصبی و دلچرکین بود اما دلش به حالش سوخت. این دختر سختیهای زیادی کشیده بود ولی کاش کمی هم اونو درک میکرد اگه کمی حس تعلق خاطر بهش داشت حالا چنگ نمیزد به وجود یک بچه که زنش رو سر به راه کنه
سرش رو در آغوش گرفت. پشتش رو نوازش کرد
_هیش بسه، تمومش کن
از گریه به سکسکه افتاده بود. بینیش رو بالا کشید و نفسی گرفت، تموم صورتش خیس از اشک بود موهاش از فرط گریه بهم چسبیده شده بود؛ یقه پاره شده لباسش رو درست کرد و زانوهاش رو در بغل جمع کرد
باورش نمیشد این روی مظلومش براش گنگ بود تا چه حد ناتوان و کم تحمل شده بود که بی پروا جلوش اشک میریخت، دستی به صورتش کشید و از جاش بلند شد
اول از همه شیشه خوردههای روی زمین رو جمع کرد. دوشی گرفت و از حموم بیرون زد حوله از موهای خیسش برداشت که نگاهش به ترگل افتاد، اخمی بین ابروهاش جا خوش کرد؛ دخترک بیفکر!!
بالای سرش ایستاد. دستش رو به طرفش دراز کرد
_پاشو رو زمین نشین سرده
انقدر تو فکر و خیال خودش غرق بود که اصلا متوجه اومدنش نشده بود، هر دو حال هم رو بد میکردن و در آخر مجبور به سازش میشدن! حقیقتاً جونی برای بحث و جدل براش نمونده بود حسابی انرژی از دست داده بود؛ امروز برخلاف روز قبل اصلا براش خوب شروع نشده بود و چقدر فرق بود بین حسام و بهراد…!!
همین مشکلات و تفاوتها باعث میشد همیشه شوهرش رو با بهراد مقایسه کنه و کاش زوجها بفهمند که نبود محبت نداشتن اطلاعات کافی از شریک بودن در زندگی باعث میشه یکی از آن دو به سمت دیگری جذب بشه! وقتی پر از عقده باشی ناخوداگاه ذهنت حوالی اون بیرون، خارج از خونه و همسرت میچرخه، همسری که میخواست با توجه عذاب وجدان خودش رو کم کنه، خودش براش لقمه میگرفت و مجبورش میکرد بخوره
این سکوت و حرف نزدنش در مورد بحث سر صبحشون را باید چه معنی میکرد؟ حتماً باید دور از چشمش قرص رو میخورد تا دیر نشده
بعد از خوردن صبحونه به هوای لباس پوشیدن سریع وارد اتاق شد. در کشو را باز کرد، به دنبال بسته قرص داخل کشو رو زیر و رو کرد
نفسش سنگین شد اثری ازش پیدا نبود حالا باید چیکار میکرد؟ دستی دور مچش حلقه شد و پشت بندش بوسهای روی گوشش خورد
خدای من از این بدتر نمیشد!! حسام از پشت بهش چسبید و دست دور کمرش حلقه کرد
_چه فکری کردی خانم کوچولو؟ که میذارم جلو چشمت!
لعنتی تو دلش گفت. تیرش به سنگ خورده بود دستش رو با حرص از دور کمرش باز کرد و به سمت کمد رفت
_میخوای منو دیوونه کنی میدونم
دست به گوشه لبش کشید و نیشخندی زد
_اینجوری نگو خانوم، آدم که به عشقش آسیب نمیزنه
در کمد رو باز کرد و با غیض به طرفش برگشت
_آره خودت میگی عاشق، ولی تو هر روز و هر لحظه داری منو میکشی
اخم کرد. به طرفش رفت و در کمد رو بیشتر باز کرد
_اگه ازت گذشتم فکر نکن حرفمو پس کشیدم بحثمون سرجاشه، گذشتهها گذشته ولی دیگه حق نداری از اون آشغالا استفاده کنی
دوست داشت سرش یه جیغ بلند بکشه، اما الان جای درستی نبود. بهتر دید بعداً یه فکری به این مشکل جدیدش کنه
مانتوی مشکیش رو از داخل رگال برداشت و جلوی آینه ایستاد. چقدر لاغر شده بود مادرش حق داشت میگفت شدی پوست و استخون! گفته بود اینطوری شوهرت تو رو پس میفرسته خونمون
در دل تلخ خندی زد مادرش کجا بود که ببینه این مرد هر شب به جونش میفتاد…! مگه ازش زده میشد؟ کاش که از چشمش بیفته، کاش
_:بیا تا یادش میکنم عین عزرائیل سر میرسه!
پشت بهش جلوی آینه ایستاد و کراواتش رو برداشت
_اینو واسم ببند
ابروش بالا رفت. خواست بگه مگه خودت چلاقی ولی زبون به دهن گرفت. کراوات رو ازش گرفت، همیشه اون موقعها تو ذهنش همچین صحنهای رو تصور میکرد که روزی برای شوهرش با عشق کراوات ببنده! ولی علی اهل کروات بستن نبود و این فکر محال میرسید اما حالا چه بد خواستهاش برآورده شده بود
بعد از تموم شدن کارش ازش فاصله گرفت که نگذاشت و بوسهای به پیشونیش زد
_امروز خودم میام دنبالت، حاجخانوم فردا روضه داره شب زود میریم اونجا
با تعجب نگاهش کرد. چرا از این موضوع خبر نداشت؟ حسام زودتر از او خبردار شده بود! امروز کارش تو شرکت زیاد بود؛ پوفی کشید و مقنعهاش رو سر کرد
_ساعت شیش بیا دنبالم، امروز یکم دیر کارم تموم میشه
اخم کرد. باز هم همون افکار مالیخولایی به ذهنش هجوم آوردن! نزدیکش شد
_نیازی نیست، یه امروز رو زنگ بزن مرخصی بگیر! حالتم روبراه نیست بهتره استراحت کنی
با حرص موهاش رو داخل مقنعهاش جا داد
_تو نمیخواد نگران حال من باشی جناب فلاح امروز باید برم مهمه
چشم تنگ کرد. مچ دستش رو گرفت و مقنعهاش رو از سرش کشید
_اصلاً، چه لزومی داره انقدر دیر از اون شرکت کوفتی بیای؟ لازم نیست همین که من گفتم
خدایا این مرد کفرش رو در میآورد انتظار داشت همه چیز طبق خواسته و علایقش پیش بره اگه مخالفتی هم میشد با زور عملیش میکرد، لقب دیکتاتور واقعا برازندهاش بود…!
_حسام دیرت میشه، منم باید برم سرکار چرا انقدر سخت میگیری؟
چنگی به کمرش زد و خودش رو جلو کشید جوری که پشت دخترک به میز آرایش چسبید و خودش هم تنش رو مماس باهاش کرد
دستاش رو دو طرفش روی میز گذاشت. هیچ راه گریزی نبود از دست این مرد خلاصی نداشت! هر لحظه مثل مار دور تنش میپیچید لحن جدیش گوشش رو نوازش داد
_وقتی شوهرت یه حرفی میزنه نباید حاضرجوابی کنی خانوم، یک کلام میگی چشم
آخر جملهاش رو کشدار گفت و بوسهای به صورتش زد
محکم و پرحرص رد بوسهاش رو پاک کرد. با گستاخی تو چشماش زل زد
_من زن مطیع و تو سری خور نیستم جناب فلاح، تا اینجام زیادی باهات راه اومدم همونقدر که درکت میکنم انتظار دارم درک بشم شیرفهم شد؟
با حالت بامزهای ابروش رو بالا انداخت. سعی کرد جلوی خندهاش رو بگیره این دخترک پررو و زبون دراز یک لقمه چپش بود
ازش جدا شد. جلوی آینه با وسواس خاصی به موهاش رسید، در همون حال خونسرد گفت
_من جدیم ترگل، لازم نیست بری شرکت
دوست داشت دونه به دونه موهاش رو از ریشه بکنه، یا نه یک مشت به صورتش بزنه تا بلکه دلش خنک شه واقعاً چه فکری میکرد؟
بیتوجه به حرفش خم شد تا مقنعهاش رو برداره. زیردلش ناگهان تیر کشید از درد آخی گفت و دست به شکمش گرفت، حسام با اخم به طرفش برگشت
_چت شد؟
درد شکمش یکطرف با صداش نقطه جوشش فعال شد
_برو کنار، از دست تو من دق میکنم میدونم
شاکی اسمش رو صدا زد و بازوش رو گرفت
_زبونتو گاز بگیر، وقتی بهت میگم نرو سرکار واس خاطر همین اوضاعته ببین خودتو…
به دنبال حرفش یکی یکی دکمههای مانتوش رو باز کرد. خسته و کلافه دستش رو گرفت
_حسام اگه نرم واسه خودم بد میشه، امروز جلسه مهمی داریم
اخمهاش بیشتر شد
_بیخود، تو اون سگدونی چه کار مهمی آخه دارین! خودم زنگ میزنم مرخصیتو میگیرم همین که گفتم
گوشه لبش رو جوید و روش رو برگردوند حرف حرفِ خودش بود کار بقیه بیارزش و مسخره بودن انگار فقط خودش در این دنیا کار مفیدی انجام میداد!
اون روز مجبور شد تو خونه بمونه از بس کار کرده بود حالا انگار در و دیوارای خونه داشت اونو میخورد! تصمیم گرفت پیش مادرش بره، خبری بهش نداد دوست داشت غافلگیرش کنه، قبل از رفتن سر راه یک جعبه شکلات کاکائویی خرید و با تاکسی به سمت خونشون رفت
دلش برای این کوچه تنگ بود، نزدیک به بیست روزی بود که به خونوادهاش سر نزده بود جلوی در آهنیشون ایستاد. با لبخند زنگ در رو فشرد که صدای مهربون مادرش پشت آیفون پیچید
_تویی دخترم! قربونت برم الان باز میکنم مادر
لبخندش وسعت گرفت. در رو هل داد و خواست وارد حیاط بشه که صدایی اونو سرجاش متوقف کرد
_علی آقا سلام به حاجخانوم برسونید مهمونی فرداشب یادتون نرهها
هر چقدر خواست جلوی خودش رو بگیره نشد نیروی عجیبی باعث شد نگاهش رو به سمت صدا کج کنه، با دیدن دخترک غریبهای که کنار علی ایستاده بود متعجب سرجاش خشک شد این لبخند و نزدیکی عادی نبود! چه اتفاقی تو نبود او رخ داده بود که بیخبر بود؟
هیچکدوم متوجه حضورش نبودن، دخترک محجبهای با چهرهای نمکین کنار علی ایستاده بود! به نظر کم سن و سال میرسید، صدای مادرش از تو حیاط بلند شد
_کجایی مادر! بیا تو دیگه
بدون اینکه جواب مادرش رو بده چشم دوخت به علی که در ماشین رو برای اون دختر باز کرد و کرایه تاکسیش رو هم حساب کرد
لحظه آخر نگاهشون بهم افتاد. ترگل بدون هیچ حرفی خیرهاش بود اما اون اخم ریزی بین ابروهای بورش نشست. بعد از چند ثانیه چشم ازش گرفت و با سری پایین وارد خونهشون شد
اما اون هنوز سرجاش مونده بود، هر چی تو قلبش رجوع کرد اثری از دلتنگی و حسادت پیدا نشد عجیب بود اما دیگه هیچ حسی به علی نداشت تنها واکنشی که از دیدن اون دختر به سراغش اومده بود تعجب بود آخه فکر نمیکرد علی انقدر زود با کس دیگهای آشنا شده باشه
با فکری مشغول وارد حیاط شد مادرش جارو به دست روی ایوون ایستاده بود، با دیدنش افکارش رو پس زد و به طرفش دوید
_دلم براتون یه ذره شده بود طلعت جون
در آغوشش گرفت و چند بوسه محکم و آبدار دو طرف صورت نرم و سفیدش که کمی چروک ریز روش خودنمایی میکرد نشوند
طلعت خانم با غرغر خودش رو از آغوشش و بوسههای تندش نجات داد
_خبه، خبه، دختر گنده خجالتم نمیکشه تو اگه دلت واسم تنگ بود یکساعت پشت در نمیموندی؛ چه خبر بود اونجا؟
جعبه شکلات رو به دستش داد و لبخندی به حرص خوردنهاش زد
_هیچی بابا جلوی در علی رو دیدم
مادرش با این حرف اخمی کرد
_خب که چی!
_نگران نباش مادر من، چیزی نبود فقط یه دختره رو دیدم که از خونشون بیرون اومد و باهاش حرف میزد؛ کیه؟ نامزد کرده…!
طلعت خانم از این بیخیالی دخترش کم مونده بود شاخ در بیاره دو هفتهای بود که خونواده علی دختری رو برای پسرشون خواستگاری کرده بودن و قرار بود جشن عروسیش هم آخر همین ماه برگزار بشه! تموم غصهاش این بود اگه این موضوع به گوش ترگل برسه چه حالی میشه اما انگار اشتباه فکر میکرد
…
دو فنجون چای ریخت و با کلوچه و شکلات به سالن برگشت، سینی رو سر میز گذاشت و کنارش نشست
_دختره یکی از فامیلای دورشونه، خوبه بد نیست قراره با هم ازدواج کنند و بعدش هم با هم برن آبادان
استکان چای رو به لبش نزدیک کرد و ابرویی بالا انداخت. خودش هم از این حالش تعجب کرده بود او همون ترگل عاشق بود که بدون علی زندگی رو تصور نمیکرد؟ این ترگل جدید براش ناشناخته بود. هر چی بود حس خوبی داشت علی نباید به پاش میسوخت آن دو از اول هم وصله هم نبودن مطمئناً اون دختر شرایطش رو پذیرفته بود که تن به این ازدواج داده بود
در دل براشون دعای خوشبختی خوند. سرگرم حرف زدن با مادرش شد قد همین بیست روز حرف نگفته داشتن! وقتی از حنانه برای مادرش گفت چشماش برق زد و لبخندی از سر ذوق روی لبش نشست
_الهی دورت بگردم مادر، من که از خدامه؛ این پسره پاشو کرده تو یه کفش که من زن نمیخوام
آروم خندید
_باهاش حرف زدم، نگران نباشید مهرانم گلوش گیره منتها دودل بود که خودم بهش اطمینان دادم؛ حنانه براش بهترین گزینهست
طلعت خانم آهی کشید. دستاش رو بالا گرفت
_خدا از دهنت بشنوه، ایشاالله همه جوونا خوشبخت شن
آمینی زیر لب گفت و سینی رو از روی میز برداشت، به طرف آشپزخونه رفت. مادرش از همونجا صداش زد
_نمیخواد مادر، یه روزه اومدی پیشم بشین باهات حرف دارم
_باشه بزار اینا رو بشورم میام
استکانهای خالی رو آب کشید. بعد از تموم شدن کارش دوباره به سالن برگشت، کنار مادرش نشست و در همون حال مانتوش رو از تن در آورد؛ زیرش یک تیشرت نخی پوشیده بود
طلعت خانم نگاهش به کبودی روی بازوش افتاد! هینی کشید که ترگل ترسیده سر بالا آورد
_چیشده مامان..!!
رد نگاهش رو گرفت با دیدن هاله قرمز رنگ روی بازوش لبش رو گزید و هر چه فحش بلد بود نثار حسام و خوی وحشیانهاش کرد؛ خوب بود که حالا پوستش سفید نبود وگرنه حتما رد دندونهاش بیشتر خودنمایی میکرد
روی نگاه کردن به مادرش رو نداشت معذب شالش رو دور شونهاش انداخت، جوری که بازوهاش رو پوشوند. خجالت زده گفت
_چیزی نیست مامان، بابا اینا کی میان؟
این سوال تکراری فقط برای پیچوندن موضوع بود اما مگه میتونست از سوالهای مادرش فرار کنه
_میگم دختر، شوهرت تبش خیلی تندهها تا الان حامله نشدی هنر کردی
دوست داشت زمین دهن باز کنه و اونو یک جا ببلعه، داغ دلش باز تازه شده بود اصلا دوست نداشت در این وضعیت نابسامان زندگیش پای یک بچه بیگناه هم باز بشه مادرش هم دلش خوش بود فکر میکرد حسام بهش علاقه داره ولی روی وحشیش رو فقط او بود که شب و روز میدید
طلعت خانم خوب از خجالت و حیا دخترش باخبر بود نخواست بیش از این اونو معذب کنه. دست به شونهاش گذاشت و با مهربونی گفت
_با حسام خوشبختی مادر؟
بغض به گلوش چنگ انداخت. چقدر دیر این سوال رو پرسیده بود خواست بگه مادر من این مرد همونیه که خودتون واسم نسخهاش رو پیچیدین با وجود اینکه میدونستین هیچ علاقهای بهش ندارم! حالا الان دنبال چه جوابی هستین؟
خوشبخت بودن یا نبودن چه فایده داشت وقتی به خاطر آبرو تن به این ازدواج داده بود اگر یکی از رفتارهای بد حسام و ویژگیهاش رو برای مادرش بازگو میکرد چه نتیجهای داشت؟ فوقِ فوقش نصیحتش میکرد و اونو به سازش دعوت میکرد
این جماعت طلاق براشون حکم مرگ داشت زنها مجبور بودن به سوختن و ساختن اونم از این قائده مستثنا نبود
غروب بود که پدرش و مهران همراه با حسام به اونجا اومدن
ممنون لیلا جان قشنگ بود خدا روشکر علی داره از میدون بدر میشه ولی نگرانی بابت مهندس بیشتر میشه
هنوز چیزی معلوم نیست رمان داره به جاهای حساسش میرسه🙂 مرسی که خوندی منیژه جان
حسام ترگل رو دوست داره ولی چون میدونه دل ترگل باهاش نیس عصبی میشه کاش ترگل یه کم دل به دلش بده
ممنون خانم مرادی عزیز.😘خوب و عالی وعالی مثل همیشه.😍
مرسی از نگاه گرمت خانووووم😍😘
خسته نباشی لیلا جان
خیلی خوب بود.
علی پر
میمونه بهراد. که فکر کنم ترگل هم کم کم به سمتش کشیده بشه
مرسی قشنگم لطف داری😘 همه داستان فقط این نیست که ترگل بره سمت کی، صبر داشته باشید🙂
ممنونم لیلا جونم ولی همه اون یقه جر دادن های علی همین بود
ای خاک بر سر اون حسام بی لیاقت کنن
هوففففف ممنونم عزیزم🥰
اون موقع اسیر احساسش بود به هر حال بعد این همه ماه به خودش اومد و منطقش رو به کار برد اما این به این معنی نیست که کلاً از داستان بره تو زندگی ترگل تاثیر عمیقی داره
👍🏻
واقعا خوب شد که با علی نرفت چوم واقعا پسر بدرد نخوری بود
امیدوارم که رابطه شون با حسام درست شه کم کم
خسته نباشی
یه طرفه قضاوت نکن جونم دیگه قسمت نبود برای هم باشند،ببینیم چی میشه در ادامه
سلام عزیزم، با اینکه خیلی سرم شلوغ اما تنهات نمیذارم گلم خیلی عالی بود فقط عشق دو طرفه ارزش داره به نظر من محبت و عشق و صفا جای تمام کمبودها رو میگیره ایشالله همه خوشبخت باشن و دل ترگلم شاد بشه و حسامم یکم عاقل بشه اما از همه منطقی تر مهندس هست اونم سر و سامان بگیره فدات عشقم ممنونم مهربون
مرسی😘 میدونی همین چند خط پیامت چقدر حال منو خوب میکنه کاش بدونیم که با دادن انرژی مثبت میتونیم روز طرف رو بسازیم و انگیزهاش رو واسه کار و هدفش بیشتر کنیم ممنون که خوندی راحیل جان🤗😍
قربونت برم عزیز دلی لیلی جونم من ممنونم ازت عشقی
احساس میکنم ترگل و علی از اول ادم زندگی هم نبودن و اینکه باهم نیستن میتونه خوب باشه شاید زندگی مشترکشون ب جاهای بدی میکشید.
حالا در مورد حسام به نظر من هر چقدر سعی کنه خوب باشه تهش نمیتونه همون وحشیه بیشعوریه که بود
و احساس میکنم ترگل و بهراد خیلی به هم میان
بازم امیدوارم هر چی درست تره اتفاق بیفته
خسته نباشی لیلا جونم عالی بود💜
منتظر یه اتفاق ایدهآل نباشید شخصیتهای عادی رمان قراره با اشتباهاتشون درسهای زیادی به مخاطب بدن
خدا منو تو خوندن این رمان یاری کنه ایشالا🥹😂
همچنان دوست دارم ترگل رو خفه کنم 😒 😒 😒
اینکه حسام بلد نیست با یه زن چجوری برخورد باید بکنه تا دلش رو بدست بیاره کاملا مشخصه ولی ترگل هم با دوری کردن های مسخره اش داره شرایط رو بد تر میکنه🤦♀️
شاید اگه چند بار با حسام راه بیاد و باهاش لج نکنه شرایطشون اوکی شه😁
عععععععععععععع سلااااااااااممممممممممممم
خب زوری نمیشه که ترگل در هر حال هیچ حسی به حسام نداره و این طبیعیه که چنین رفتاری انجام بده، باید دید چی میشه مرسی که خوندی سیمیت جونم😍
درسته ک زوری نمیشه اما مقاومت بیشتر از نظرم شبیه فرو رفتن تو باتلاقه
یه جاهایی فقط باید تسلیم شد و دید ک چی میشه
شاید اگه با حسام کنار بیاد زندگی بهتری داشته باشه تا رفتن با مرد ظاهرا بینقص تری مث بهراد
عزیزای دلم سفیرتون داره از دست درد میمیره مجبوره یه دستی تایپ کنه☺️
خدا بد نده عزیزم امیدوارم زودی خوب بشی
مرسی قربونت برم🥹🫂
خب چی بگم قلمت که حرف نداره ولی همچنان ترگل رومخمه حالاببینیم تابعد شاید بتونی کاری کنی نظرم عوض بشه خسته نباشی خواهری😘
ممنون از نظرت عزیزم😍😘 تو کتاب خودت باش دختر یه تیکهاش برام جالب بود نوشته بود دخترای مقتدر، شجاع و مغرور تو دید بقیه منفورن چون از کودکی تو گوششون خوندن که باید همیشه بینقص و کمالگرا باشی یعنی با یک اشتباه سریع شماتت میشن اما مردها برعکس هزار بار خطا میکنند و دوباره از نو شروع میکنند براشون هم مهم نیست قضاوت مردم اما دخترها نه همیشه میترسن از حرف بقیه ترگلم رفتار اشتباه زیاد داره و میخواد که راههای جدید رو تجربه کنه
متاسفانه قانع نشدم😕🤔
کاملا مخالفم😁😂
خیلییی حرفت زیبا بود👏👏مرسی که گفتی.
😍 عزیزم میخوام سر فرصت رمانتو بخونم منتظر نظرم باش
به نازی خانوم😂😁
به ستی خانوم خوشگل خودم چطوری تودختر بخدااینقده دلتنگ بودم که نگو چه نامردی بودی تو یه حالی هم ازمون نمیگیری😕
منم خیلی دلم برات تنگ شده بودش و🥲🥲🥲نمیدونی نازی چه اتفاقایی افتاد🤦♀️🤦♀️
خودت چطوری؟ خوبی الان دیگ؟؟؟
خداروشکر خوبم ولی نینی رفت….اما خودم خوبم دیگه مشکلی ندارم خداروشکر ….چیشده بدنباشه
خب خدارو شکر پس❤️
نینی خیلی مهم نیستش😂
یه شب خوشگل موشگل میکنی و یه نینی جدید تولید میکنی😂😂😂
جای قبلی هم حس نمیشه اصلااا😂😂😂
نگوووووو دلت میاد مگه ازاون مهم ترم داریم ….ولی عاقل نمیشی ها 🤣🤣🤣🤣دیگه کلا مثبت هجده شدی دیونه
وقتی نینی بعدیت رو بدنیا اوردی میبنی اون همچینم مهم نبوده😂😂😂
خب اینم حرفیه فعلا که دیگه کلا بیخیالش شدم تا در آینده ببینیم چی پیش میاد
سلام نازنین خانم خدا رو شکر که خوبین انشالله خودت سلامت باشی وقت برای نی نی دار شدن هست عزیزم فکر کردم یه نازنین دیگه باشی
بخدا دلم لک زده واسه روزایی که سرظهر هی کامنت میدادیم ومیخندیدیم یادش بخیر نامرد نباش نرو بیا سربزن همیشه🥺
منم🥲🥲🥲
این ترم لعنتی دیر شروع شد آموزش کوفتی داره تلافیش رو سر ما در میاره با کلاس جبرانی🤦♀️🤦♀️🤦♀️
هیچی هم بارم نیست با غیبتایی ک کزدم🤦♀️😂
دعا کن مشروط نشم ترم اولی😂😂😂
نمیشه بابا ماشالا ذهنت خوبه میدونم که خودتو میکشی بالا فدای سرت
من ک دیگه از دانشگاه ناامید شدم😂🤦♀️
گفتم میریم چهارتا پسر خوشگل میبینم کیس آینده مو انتخاب میکنم
لعنتیا همه شون قیافه هاشون تو افسایده😂🤦♀️
شانس منو میبینی؟؟؟🥲🥲🥲
شرمنده برادر شوهرام مثل قرص ماهن ها ولی متاسفانه زن دارن🤣🤣🤣توروحت
🥲🥲🥲
میبینی میگم شانس ندارم همینه دیگ
رو یه پسر مو بلندم کراش زدم بعد بهمیدم رل داره طرف😂🤦♀️
الهی بمیرم برات…بهتر مردم مگه موهاشو بلند میکنه این بدرد بخورنبوده
موافقم منم😂😂😂
آفرین فدات شم خیلی خوشحال شدم بخدا هروقت تونستی یه سربزن نذار زیادی بی خبر بمونیم من فعلا باید برم هروقت تونستم بازم میام میبوسمت بای😘
❤️💋
ستی دلم برات تنگ شده بود🥲
ناااااااازییییدیدیپپبتلنزننپبنینیهفهقتصد
دلم برات تنگ شده بوددددددددددددددددددددددددددددد🥹🥹🥹🥹🥹🥹🥹🥹🥹🥹🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂
حسام هم نباید مثل ی آشغال باهاش رفتار کنه که.🥺
عالی بود لیلا جان.
داستان زیبایی هستش
دقیقاً عزیزم خوشحالم که ازش خوشت اومده😍🤗
طبیعیه که با خوندن این پارت گریه م در اومد؟
خیلی قشنگ و اشک درار بود لیلا جون
واقعا برای علی متاسفم کثافت😐💔
خسته نباشی❤
آخی، چرا آخه دختر؟ بدبختانه به عنوان نویسنده حسی بهم منتقل نمیشه😑 مرسی که خوندی عزیزم😘
خدا قوت
پارت باحالی بود👏
مرسی قشنگم😘
لیلاااااااااااااااا
فک کنم خراب شد پارتم
چرا؟؟؟