رمان سقوط پارت شش
***
سه روز بعد خونواده علی به خواستگاریش اومدن، مادرش حسابی متعجب شده بود ولی لب از لب باز نکرد تا ببینه چه اتفاقی میفته
ترگل در دلش کورسوی امیدی روشن بود،
چادر گلدارش را روی کت و دامن سبزش انداخت و از اتاق بیرون زد
…
نرگس خانم با دیدنش برق تحسین توی چشماش نشست
_الهی قربونت برم عروس خوشگلم، بیا اینجا بشین ببینمت مادر
از خجالت صورتش سرخ شده بود، کنارش روی مبل جا گرفت طلعت خانم با دقت رفتار دخترکش را زیر نظر گرفته بود تا به الان هر خواستگاری که داشت بی میل و ناراضی بود زیاد به خودش نمیرسید اما حالا… رفتارش کاملاً آشکار بود…!!
پدرش و حاج احمد گرم صحبتهای اولیه بودن و ترگل از استرس به جون ناخنهاش افتاده بود، کاش همه چیز به خوبی پیش بره
کمی بعد با اشاره مادرش به آشپزخونه رفت تا چای بریزه، موقع پذیرایی کردن انقدر اضطراب داشت که هر آن میترسید سینی از دستش رها بشه
فاطمه با نگاهش بهش فهموند که نگران چیزی نباشه و به خدا توکل کنه، نفس عمیقی کشید و سینی خالی رو به آشپزخانه برد
صدای صحبت هاشون رو میشنید
_خب عرضم به حضورتون که با اجازه شما حاجی میخوام برم سر اصل مطلب
_بفرمایید صاحب اختیارید
هر چه که میگذشت حس میکرد هوا برای نفس کشیدن کم داره، حاج احمد از علی میگفت از کارش، از علاقه ای که به ترگل داشت
از ظاهر پدرش و سر تکون دادنهاش چیزی دستگیرش نشد، کاش میتونست بفهمه چه فکری توی سر داره…
بعد از رفتنشون خواست برگرده به اتاقش که با حرف پدرش ایستاد
_یه لحظه بیا اینجا بشین دخترم
نگاهی به دور و برش کرد و به ناچار کنار پدرش نشست، مادرش و مهران هم روبروش نشسته بودن
حاج طاهر روی مبل جابهجا شد و دستی به ریشش کشید
_تو این یکماه دو تا خواستگار داشتی، من نمیخوام تو رو مجبور به کاری کنم دخترم تموم این سالها فکر کنم اینو فهمیده باشی…
حالام از تو نظر میخوام؛ علی رو که بهتر از هر کسی میشناسی پیش چشممون بزرگ شده غیر از اون باید بدونی اگه بخوای قبولش کنی زندگی سختی انتظارت رو میکشه…
علی یه آدم معمولی نیست، سپاهیه…
کارش ماموریت به شهرهای دور و درازه ببین میتونی با این موضوع کنار بیای یا نه
با دقت به حرفهای پدرش گوش میداد حرفهاش همه درست بود آیا میتونست یک عمر کنار علی بمونه؟ اویی که طاقت دوری ازش نداشت میتونست خونوادهاش را جا بذاره و تک و تنها تو شهری غریبه زندگی کنه
با وجود عشقی که بهش داشت دچار تردید بود…!! آیا عشق میتونست اونو انقدر قوی کنه که پای همه چیر بایسته؟
پدرش سکوت دخترک رو چیز دیگهای تعبیر کرد
_ببین دخترم، من از دار دنیا فقط یه پسر و یه دختر دارم خوشبختی هردوتون آرزومه…
در پاکی و آقایی علی شکی نیست اما نمیتونم تو رو همینجوری بدم دستش، فقط به یک شرط میتونم این ازدواج رو قبول کنم…!!
با تعجب به دهن پدرش زل زد، کنجکاو بود بدونه شرطش چیه، حالا طلعت خانم و مهران هم منتظر گفتن شرطش بودن
_باید از ماموریتش استعفا بده و بیاد تهران زندگی کنه با این شرایط راضیم
…
دقیقا از همون چیزی که میترسید داشت براش اتفاق میفتاد، پدرش هیچگاه از تصمیمش برنمیگشت
زندگی تو یک روستای مرزی نه تنها ترگل خودش قبول نمیکرد اصلا دلش هم نمیخواست علی هم اونجا بمونه
از مهران شنیده بود که مرز پرخطریه و سربازای زیادی اونجا شهید شدن، بین دل و عقلش در کشمکش بود باید حتما علی رو از این ماموریت منصرف میکرد
شمارهاش رو گرفت که با سه بوق جواب داد، صداش مثل گذشته سرحال نبود حتما شنیده بود که پدرش چه شرطی گذاشته بود
…
_ترگل تو موقعی که من و عشقمو قبول کردی وقتی قدم تو این راه گذاشتی میدونستی شغلم چیه…
هر آن ممکنه برام ماموریت پیش بیاد من ازت میخوام به عنوان شریک زندگیم کنارم باشی قبول میکنی یا نه؟
دست و پاش عرق کرده بود خوب میدونست، از شغل پرخطر و سختش خبر داشت اما علی یه حرفهای دیگه میزد قرار نبود به روستای مرزی برن ولی نمیتونست که به این عشق پشت پا بزنه، حالا باید چه میکرد…!!
_نمیدونم علی…نمیدونم، من…من حاضرم هر جا که بری باهات بیام…
خب دوری از خونوادهام برام سخته، دوری از تهران برام خیلی سخته؛ ولی همین که کنار همیم کافیه مگه نه؟
لبخند کمرنگی کنج حرفش نشوند انگار که روبروش باشه
علی آه غلیظی کشید خوب این دختر رو میشناخت این دختری که از احساس زاده شده بود و حالا هم به حرف قلبش داشت گوش میداد
شاید بقیه فکر میکردن او بی ملاحظهست که دست از ماموریتش برنمیداره و دخترک رو مجبور کرده به این روستای دور افتاده بیاد
اما او هدف بزرگی داشت یک طرف مردمش بودن این روستاییها بهش نیاز داشتن اصلا تصمیم خودش بود که اینجا بمونه و کمی به این اوضاع سر و سامان بده
در اون سو ترگل مثل یک تیکه استخون تو گلوش مونده بود، مگه میتونست قید عشقش رو بزنه!! این دختر داشت براش فداکاری میکرد باید حتما خوشبختش میکرد لیاقتش بیش از اینها بود
دو واره آسمانه دیل پورابو
[دوباره دل آسمان پر شد]
♫
سیه ابرانه جیر مهتاب کورابو
[مهتاب، پشت ابرهای سیاه کور شد]
♫
ستاره دانه دانه رو بیگیفته
[ستاره ها، دانه به دانه، روی گرفتند]
♫
عجب ایمشب بساط غم جورا بو
[امشب، بساط غم چه عجیب جور شده است]
♫
تی واسی مو دامون بشوم
[به خاطر تو به دامان رفتم]
♫
افسرده و نالون بوشوم
[افسرده و نالان رفتم]
♫
جنگل سیاه و سرده
[جنگل، سیاه و سرد است]
♫
میآه دیل پور درده
[آه دل من، پر درد است]
♫
شال ضخیمش رو روی شونههاش انداخت امشب از همه شبهای دیگه دلش غصه داشت
امشب خواب به چشماش نیومده بود، به یاد اون شبهای دو نفرهای که همراه علی روی پشت بوم مینشستن و ستارهها رو دید میزدن تنها برای خودش نشسته بود
آخه چرا باید همچین چیزی مانع عشقشون میشد؟ پدرش به هیچ وجه کوتاه نمیومد الا و بلا میگفت علی باید به تهران برگرده تا راضی به این ازدواج بشه
در این بین حس بی ارزشی داشت خونوادهاش اصلا به احساسش توجهی نداشتن، حتی مهران هم بهش گفته بود که مراقب این حسش باشه؛ تموم مشکلات رو براش شرح داده بود حالش رو بدتر از این کرده بود
احساس میکرد علی هم بهش توجه نداره همیشه کارش تو اولویت بود، حتی حالا که تو موقعیت حساسی بودن هیچ از تصمیمش منصرف نمیشد و ترجیه داده بود در اون روستا بمونه
بهونهاش هم این بود که نمیتونه مردم اونجا رو ول کنه پس این وسط تکلیف دل و احساسش چی میشد…!! یعنی همه اون حرفها دروغ بود؟ مگر به همین سادگی بود
تکلیف این عشق نوپا گرفته چه میشد؟
همیشه همینطور بود علی عقلانی تصمیم میگرفت نه مثل ترگل که بنده احساسش بود
تصمیم علی چی بود…!! چرا کاری نمیکرد چرا از آن روستای کوفتی دل نمیکند تا پدرش رو راضی کنه فقط خونوادهاش رو میفرستاد و پدرش هم هیچ از حرفش کوتاه نمیومد
خب حق هم داشت اگر خودش هم راضی بود به خاطر حرمت این عشق بود و بس، کاش علی هم کمی از خودگذشتگی میکرد…کاش
….
با صدای آشنایی رشته افکارش پاره شد
به سرعت سربرگردوند و به چهره مرد روبروش نگاه کرد
او هم امشب بیخوابی زده بود به سرش؟
سرخی چشماش از همینجا هم معلوم بود به چی انقدر خیره بود؟ نگاهی به خودش انداخت لب گزید
سریع شالش رو، روی سرش مرتب کرد تمام موهاش رو دیده بود…!!! حتی علی هم چشمش به موهای بازش نیفتاده بود اما این مرد….
با غضب نگاهش رو ازش گرفت اینجا هم احساس آرامش نداشت
_چیه قالت گذاشته دخترجون؟
اخمی به سرعت بین ابروش نشست، همینش کم بود که از این مردک هم حرف بخوره
ترجیه داد جوابش رو نده، هیچ حوصله طعنه زدنهاش رو نداشت
کمی که گذشت صدای پایی در نزدیکیش شنیده شد، ترسیده از جاش بلند شد که حسام رو در مقابلش دید
قلبش عین گنجشک میزد اینجا چه میخواست…!!
صدایش میلرزید
_تو…تو…اینجا چی میخوای؟
بدون اینکه به روی خودش بیاره پایین ستون نشست و نفسش رو در هوا فوت کرد
هاج و واج مونده بود چی بگه
با پوزخند بهش اشاره زد
_بشین، اینجا از چی میترسی؟
سرش رو پایین انداخت و مشغول بازی با ریشههای شالش شد
_میشه بگین چی میخواین، خوب نیست اینجا هستین
نیشخندی زد
_چرا؟ واسه تو که عادیه ترگل خانم
با نگاهی دردمند سر بالا آورد، این مرد فقط بلد بود زخم زبون بزنه حالش رو بیش از پیش خراب کرده، خواست از جاش بلند شه که با صدای جدیش بیحرکت موند
_جایی نرو حرف دارم باهات
پوفی کشید و دوباره روی زمین نشست
_غصه چیو میخوری؟
ارزشش رو نداره همسایه، بیخودی عمرتو برای هیچ و پوچ فنا نکن
با تعجب سرش رو بالا آورد این حرفهای
بی سر و ته چه بود از دهنش خارج میشد؟
خواست بگه اصلا به تو چه ربطی داره که نگران حال منی ولی به جاش گفت
_وقتی از چیزی خبر ندارین الکی قضاوت نکنید من دردم چیز دیگهایه
یک تای ابروش بالا رفت، گوشه لبش رو جوید
_خب من میشنوم، میخوام بدونم اون آدم ارزش اینو داره که بخوای براش زانوی غم بغل بگیری؟
منتظر چی هستی؟ که سوار بر اسب بیاد دنبالت آره…!!
نگاه از پوزخندش گرفت و آهی کشید اصلا هیچ از حرفهاش سر در نمیآورد
_خوب گوش کن بهت چی میگم، اون هیچوقت برنمیگرده من همجنس خودمو خوب میشناسم..
فکر نکن از سر احساس پا رو هدفش بزاره که اگه مهم بود حتما تا الان میومد
دیگه صلاح ندید سکوت کنه، این مرد بیش از حد داشت زیادهگویی میکرد
_تو کی هستی که همچین حرف هایی بهم میزنی؟ تو اصلا چیزی از احساس سرت میشه اصلا میدونی عشق چیه؟ نه فقط…
با عصبانیت حرفش رو قطع کرد
_بهتره خفه شی و حرفتو ادامه ندی
لحن خشنش اونو به سکوت مجاب کرد، خدای من چشماش پر از خطهای باریک خونی بود و رگ های کنار پیشانی و گردنش از بس برجسته شده بودن که هر آن فکر میکرد پوست تنش رو میدرند
به خودش نهیب زد که بی فکر صحبت کردی ترگل ببینش؟ الان میگیره از همینجا میندازتت پایین
صداش از خشم میلرزید، مشتش رو کنار پاش فشرد و با لحن بدی گفت
_بهتره همیشه حرفتو زیر زبونت مزه مزه کنی دختر جون، چون حتما به ضررت تموم میشه
پشیمون از گفتهاش سرش رو پایین انداخت
_منظوری نداشتم…
به دنبال حرفش سرش رو بالا گرفت و گفت
_تو تا حالا عاشق شدی؟
حسام متعجب از تغییر حالت دخترک پوزخندی زد و از جاش بلند شد
ترگل با خودش فکر کرد :یعنی سوال اشتباهی پرسیدم…!! این چرا هر چی میگم عصبی میشه؟
پشتش رو بهش کرد و با لحن سردی جوابش رو داد
_هیچکس ارزش دوست داشته شدن رو نداره اینو خوب تو گوشت فرو کن
اینو گفت و با قدمهایی محکم از اونجا دور شد
نمیدونست چرا از حرفش حس بدی گرفت این همه سردی از کجا نشات میگرفت؟ چرا فکر میکرد پشت حرفش معنی دیگری نهفته بود…!! این مرد زیادی مرموز بود
***
صبح فردا فاطمه با توپ پر به خونهشون اومد اصلا نمیدونست موضوع از چه قراره، باز چه شده بود؟ در اتاق رو بست و بهش تکیه داد
_میشه بگی چیشده؟
چرا عین مرغ سرکنده شدی، بابا دلم هزار راه رفت
پوزخندش هیچ به مزاقش خوش نیومد، این رفتارها چه معنی داشت…!!!
_چیه نگران حال علی هستی؟ نگو آره که باورم نمیشه
اخم کرد
_تو چت شده؟
این حرف ها یعنی چی…خب معلومه که نگرانم، ببینم نکنه باز اتفاقی افتاده…!!
مثل بمب منفجر شد
_این سوالو من باید از تو بپرسم…
داداشم راه دور کارش شده غصه و آه، بعد تو شب بالای پشت بوم چه حرفی با حسام فلاح داشتی هان؟
مات موند شکه به دوست صمیمیش به کسی که مثل خواهر نداشتهاش بود خیره شد
در باز شد و مهران وارد اتاق شد، با دیدن حال خواهرکش اخمهاش درهم رفت
_چه خبره اینجا، ترگل تو حالت خوبه؟
یک قطره اشک از چشمش چکید چه بی رحمانه مورد نیش و قضاوت قرار گرفته بود
مهران نگاه شاکی به فاطمه انداخت
_یه چیزی بگو…
داداشت اگه خیلی مردونگی و عشق سرش میشه پاشه بیاد اینجا، کار که واسش قحط نیست
فاطمه با حرص لبش رو بهم فشرد و رو برگردوند
تلخ خندی بر لبش نشست، مگه چه کاری ازش سر زده بود که حالا انگ هم روی پیشونیش چسبیده شده بود، او که خلافی نکرده بود خدای بالای سرش خوب میدونست…
حالا فاطمه از چی حرف میزد!
جلوش ایستاد، دلخوری در لحن و نگاهش موج میزد
_هیچوقت ازت انتظار چنین حرفی نداشتم…
منی که به خاطر خان داداشت جلوی خونواده و عقلم وایسادم شدم آدم بده…!!
علی کو کجاست؟ چرا حتی نمیاد ببینه چه حالی دارم…!!
فاطمه در سکوت فقط بهش خیره بود هیچ جوابی نداشت
برادرش علی قرار بود سر این ماه بیاد و دوباره ترگل رو از خونوادهاش خواستگاری کنه
همه امیدوار بودن حاج طاهر کوتاه بیاد، حتی خود حاج احمد چند نفر از ریش سفیدای محل رو هم همراه خودش آورده بود تا یک جوری وساطت کنند و این وصلت به سرانجام برسه…
دستت درد نکنه خانم مرادی.خوب و عالی بود.😍احتمالا حسام بایدشکست عشقی خورده باشه🤔😔
مرسی از دلگرمیت🤗
خسته نباشی عزیزم.
عالی بود❤️
ممنون از همراهیت🙌🏻
یعنی حسام خودش چیزی گفته یا کسی بالا پشت بوم دیدتشون بازم میگم حسام عاشق ترگل شده آخرشم بهم میرسن ممنون لیلا جان خیلی قشنگ بود
فاطمه دیده بود دیگه، خونههاشون چسبیده به همه واسه همون دیده بود شک کرده بود😂
مرسی که خوندی😘
به هرحال ترگل میدونست شغلش چیه دیگه
اما خب شاید اگر اونجا کار کنه بعد ها بتونه از کارش بیاد بیرون
پدرش هم حرفاش کاملا درست و منطقی هستش
راستی این آهنگ برای شمال هستش یا کرد؟
متن خیلی قشنگی داشت
عالی بود
خسته نباشی
ترگل تا به الان انقدر جدی به خطرناک بودن کارش فکر نکرده بود، علیم عاشق کارشه اما خب این وسط عشقی هم درمیونه
شمالی بود، زبان گیلگی…آهنگش احساسیه😊
هر لحظه داره حالم از علی به هم میخوره
این خوبه که مردم براش مهمن و فداکاره اما مسمس کردنش رو اعصابه.
برعکس من تنها کسی که تواین داستان ازش خوشم میاد علی هستش
خوب رو اعصابتونهها😂🤣
ومنی که اصلا از ترگل خوشم نمیاد نمیدونم چرا🤔خسته نباشی خواهرم عالی بود مثل همیشه👏👏👏
بالاخره من کامنت شمارو دیدم 🥺🥺
خوب شد ی سری زدی 😂🤦🏻♀️
فدات شم من ببخشید یکم اوضاعم خوب نبود که اگر خوب بودم مطمئن باش میومدم عزیزدلم
خواهش میکنم نازی جون🥺
به هر حال دلم واست تنگ شده بود 🥺
بخدا منم اصلا یه جوری بهتون عادت کردم که نگو🥺
🥺🎈
من برعکس ترگل رو خیلی دوست دارم دخترم ماهه😂 سلامت باشی عزیزم🤗
آره دیگه توخلقش کردی بایدم ازش تعریف کنی دختره ی لوس
من هر شخصیتی خلق کنم دلیل بر این نیست که ازش خوشم بیاد، ولی خب کم کم با ویژگیهای خوب ترگل آشنا میشین
پیام ایتا رو خوندی؟
کدومشون
یکم بیاایتا
اومدم
حسام رو دوست دارم🥺😂
یادمه آرتا رو هم دوست داشتی🤣🤣🤣
😁😁
😂😂
خسته نباشی لیلایی ❤️😍
از همون اولش از فاطمه بدم میومد همین الان هیچی نشده ادا خواهر شوهرارو در میاره 😒
مرسی😘 آره واقعاً حرص دراره🤣
واقعا که وااااقعا که هر چقدر این فاطمه ی خودمون مهربون و عشقه متنفرم از این فاطمه دوست ترگل🔪😑
چقدر آدم بیشعوری مگه هر کی با هر کی حرف میزنه قصدش…
خدااایاااا چررراااا این طرز تفکرهای قدمی و پوچ از زندگی برای همیشه جدا نمیشنننن☹😑🔪🤦🏻♀️
هم از علی متنفرم هم از فاطمه بدم میاد عشق فقط حسام و ترگل😂😂😂😂❤
آره واقعاً عقلشون تو چشمشونه😞 الکی اونا رو به هم نچسبونید🤦♀️
موفق باشی 🫂😃
💕همچنین عزیزم💕