رمان شاه دل پارت 21
آن موهای ژولیده و قیافه اش طوری بود که ناخوداگاه دلش میخواست محکم در آغوشش بگیرد اما در آن لحظه فرصت همچین کاری را نداشت..
_پاشو بریم بیرون کیوان
لحظاتی خیره صورتش شد و به آرامی از جایش بلند شد و از دستشویی خارج شد..
صدای تلفن خانه که آمد بیخیال کیوان شد و تلفن را جواب داد..
مادر کیوان بود!
گویا خاله کیوان از خارج برگشته بود و برای شام دعوتشان کرد.
تماسش که پایان یافت نگاهش به کیوان خورد که روی مبل نشسته بود و قطره اشکی که روی صورتش میچکید متعجبش کرد و قلبش فشرده شد!
_چی شده؟!
سرش را بالا گرفت و با چشم های خیس مشکی اش خیره شد و با تعلل گفت:
_گذشته آزارم میده
شاید همان گذشته ای که خاطراتش در گورستان قبلش به فراموشی سپرده بود..
خاطراتی که با به یاد آوردنش زخم قلبش عمیق تر میشد!
_میتونی باهام حرف بزنی
لحظاتی سکوت کرد و تازه به خودش آمد و اشک هایش را پاک کرد
_چیزی نیست
درحالی که او را میان هزاران علامت سوال تنها میگذاشت به اتاق رفت..
اولین گامی که برای بهبودی او باید برمیداشت ایجاد اعتماد بود!
تا شب خانه در سکوت مطلق فرو رفته بود و هیچ کدام قصد شکستن آن سکوت را نداشتند..
ساعت ۷ بود و باید آماده ی رفتن میشدند کیوان که در خواب عمیقی فرو رفته بود را بیدار کرد
_پاشو دیره دیگه..باید بریم زودتر
گرچه هیچ دلش نمیخواست در آن مهمانی شرکت کند..کیوان که لباس هایش را از روی تخت برداشت و از اتاق خارج شد سراغ کمدش رفت و سعی کرد مرتب تر از همیشه باشد..
مانتوی نسکافه ای رنگ که کمربند کشی داشت به همراه شلوار مشکی و شال کرمی ست زیبایی میشد
جلوی آینه نشست و آرایش ملایمی کرد که همان لحظه کیوان وارد اتاق شد
از پشت میز بلند شد و منتظر شد کار او هم تمام شود
کمی عطر روی گردن و لباسش زد و برگشت سمت افرا،احساس میکرد موهایش زیادی جلب توجه میکند
قدمی نزدیکش شد و به آرامی موهایش را داخل شال فرو برد،اصرار دفعه قبل برای آرایش کجا و این کارش کجا!
_این طوری بهتره
لبخندی زد و خیره چشم های عسلی اش شد، چشم هایی که بیشتر از هر چیزی جلب توجه میکرد.. ناخودآگاه نگاهش از چشم هایش به طرف لب های قرمزش سوق پیدا کرد لب هایی که وسوسه بوسیدنش لحظه ای رهایش نمیکرد
سرش را خم کرد و در یک حرکت ناگهانی آرام لب هایش را بوسید..
اول در شک کارش بود اما بوسه های طولانی اش باعث شد همراهی اش کند
دستش را دور کمرش حلقه کرد و بیشتر به خودش فشرد
لحظاتی در همان حال بودند که خودش را عقب کشید و نگاهی به صورتش انداخت که از شرم قرمز شد و سرش را پایین انداخت لبخندی روی لبش نشست و گفت:
_دم در منتظرم زود بیا
بدون اینکه منتظر جوابی باشد اتاق را ترک کرد، احساس میکرد درون کوره ای داغ فرو رفته و تمام وجودش به آتش کشیده شده
بار دیگر خودش را در آینه مرتب کرد و از اتاق خارج شد..سعی میکرد از چشم تو چشم شدن با کیوان خودداری کند!
هر دو حاضر بودند و بعد از قفل کردن در به راه افتادند..در این میان تنها دست باند پیچی شده کیوان بود که حالشان را دگرگون میکرد!
در تمام طول راه کیوان خیره ماشین ها و سرنشینانشان بود و با خودش فکر میکرد اگر خودش را جلوی ماشین آنها بیندازد بلافاصله ترمز را میگیرند و چند تا فحش آب دار حواله اش میکنند که از کرده خودش پشیمان شود یا با سرعت بالا زیرش میکنند!
با رسیدن به خانه مجبور شد به فکر های بی سر و تهش خاتمه دهد
همین که پا به خانه گذاشتند دختر خاله اش اولین نفری بود که به استقبال آمد
حضور افرا را نادیده گرفت و محکم خودش را در آغوش کیوان پرت کرد
_دلم واست تنگ شده بود پسر
و حالا سر تا پا گوش بود جواب کیوان را بشنود
_منم همین طور سودا جان
لحنش کاملا عادی بود پس کمی آرام شد دختری که سودا نام داشت حالا نگاهش را به افرا داد و گفت:
_خوش اومدین
لبخند به لب داشت اما بغل کردن کیوان در جمع هیچ حسی خوبی به او نداد پس خیلی عادی احوال پرسی کرد و در نهایت کنار کیوان نشست..
تا موقع شام سودا یک ریز حرف زد و دهانش بسته نشد موقع شام ولی سکوت بود و سکوت!
بعد از خوردن شام ساعت ۱۰ بود که سودا رو به کیوان گفت:
_من امروز ی بسته سفارش دادم و شب قرار بود برم بگیرم..میشه همراهم بیای؟
از سوال او جا خورد و بدتر از آن که کیوان هم به راحتی قبول کرد و سفره جمع نشده خانه را ترک کردند
زمانی که کیوان حضور نداشت دقیقه ها به کندی سپری میشد و تا برگشت آنها خودش را در آشپزخانه مشغول کرده بود که حضور حاجی را احساس کرد:
_دست کیوان چی شده؟
تنها گیرش انداخته که همچین سوالی بپرسید..حقیقتا مدتی بود از حاجی هیچ خوشش نمیآمد گرچه آدم بدی نبود
_میخواست خودکشی کنه!
درست حدس زده بود!
خوب میدانست گاهی اوقات افکار خودکشی تا مدت ها گریبان گیرش است!
_چرا اوایل خودتون نگفتین بره پیش روانپزشک؟
_که بگن پسر حاج مرتضی دیوانه است
اگرچه خودشم راضی نبود
با شنیدن این حرف ها از دهانش مغزش سوت کشید، دیگر چیزی نگفت و از آشپزخانه خارج شد..تمام مدت همان جا ماند و به حرف هایش فکر کرد
یکی دو ساعت بعد کیوان و سودا سر و کله اشان پیدا شد
سودا که با لبخند به اتاق رفت و در جمع حضور پیدا نکرد کیوان که طبق معمول هیچ چیزی در چهره اش هویدا نبود!
وقتی افرا را بین خانواده اش پیدا نکرد در آشپزخانه سراغش رفت که همان جا تنها نشسته بود
_چرا تنها نشستی
سرش را بالا گرفت و اخم کرد
_چه عجب اومدی
حسادت میکرد؟!
لبخندی رو لبش نشاند همان لبخند هایی که هزاران معنا برای خودش دارد!
_درخواست کرد منم نتونستم رد کنم
چه دلیلی میدید برای افرا توضیح دهد!
(امیدوارم از این پارت هم خوشتون اومده باشه..بی صبرانه منتظر نظرات شما هستم 🥺😊)
دوستان تیکه اول
هیچ دلش نمیخواست در آن مهمانی شرکت کند
نمیخواست بود!
اوللللییییین💪🤣
تبریک🏆🤣🤣
ستیییییی
ستی رمان منم تایید کن
مرسی از هوس زود گذرت کیوان خررررررر😒🤬🤬
اینجوری نگو راجب بچه امممممم🤬🤬🤨
🤣👍
باباچی شده فکر کردی هوس بود 😂🤦🏻♀️
عالی بودد
حالشون کنار هم خوبه خداروشکر
کجا خوبه ناموصا اون بوسه فقط برای کیوان یه هوس زود گذر بود برای افرا رو. فکر نکنم
آره خب بود ولی همینکه مجبور نمیشن گلدون تو سر هم بشکونن خوبه دیگه😂😂
دقیقاااا والا 🤣
عجب
_درخواست کرد منم نتونستم رد کنم
چه دلیلی میدید برای افرا توضیح دهد
خوب ببنید اینجا رو یعنی اون بوسه برای کیوان هیچ اهمیتی نداشته چقدر من حرص بخووورم🤬🤬
اولش ذوق کردمبخاطر بوسشون
بعدش این سکانس آخری زدحال خوردم😒
تارا بنده خدا یکم موجی حق داره قاطی کنه😁😁
بعدشم تو جای کیوان بودی نمیرفتی با دختره؟؟؟🤣🤣🤣
ستی از دست تو🤣
نخیرممم🤬🤣🤣
شاید سکانس آخر منظورش رو اشتباه متوجه شدی 😄
واقعا؟
گفتم شاید 🤣🤣
شاید سعید یعنی صد در صد😂😁
نه🤣
بخدا کیوان داره با افرا بازی میکنه …. میترسم افرا جونم بد ضربه بخوره 😓😓
خسته نباشی سعید جونم … مثل همیشه عالی بود …
مراقب افرا جونت هستم 😂
ممنون هلی جان🌿🌸
مرسیییی ….بلایی سرش بیادا ….
🥺🤣
دقیقااا خداروشکر بلخره یکی پیدا شد منو درک کنه این حس منفی درونمو🤣🤣🤣
راستی بچه ها لیلا جونم کجاست نیستش که🥺🥺
شاید کار داره امروز 😄
آره دقیقا میخواستم همین الان بگم اینو
ضحام نیستتتت🥲💔
اونجا که از بر خوردش با حاجی نوشتی احتمال داره حاجی تو گذشته کیوان نقشی داشته باشه ؟ آخه سوالش ی جوری بود دست پنجت طلا خیلی خوب بود موفق باشی
ی مقداری نقش داره 😊
ممنون از اینکه همیشه انرژی میدی بهم نسرین جان 🥺💐
سعید خیلی داری کشش میدی
وااا تاره شروع شده ک حالت خوبه؟؟؟😒😒😒
شک دارم لیلا باشه واقعا 🥺🤣🤦🏻♀️
لیلا واقعا خودتی؟ یا داری سربه سرمون میذاری😐
فکر نمیکنمممم🤦🏻♀️
چیو دقیقا 🤦🏻♀️🥺
آخه موضوع رمان من همینه نمیشه که سر چند پارت تموم کنم خب
امروز رو مود شادی ام ولی دوشت دارم در همین مود کیوان رو بکشم
نمیدونم کلا جدیدا حس قاتل بودن بهم دست داده🤦♀️
باور کنید بیچاره کاری نکرده🤣🤣🥺
بفرمایید وسیله مورد نیاز 🔪🔪 🧨
دوباره دلم داره برای کیوان میسوزه🥲🙄🤣
عجب 🤣🎭
چقدر کنار هم گوگولین🥺✨️
اصلا به سودا حس خوبی ندارم دلم میخواد کلش رو بکنم دختره خررررررررر🤬🤬
عالی بوددددددددد🥰🤍
اصلااا خیلی زیاد 🥺
عجب 🤣
ممنون غزل جان 😄
دلم نمیخواد فکر کنم بوسهشون یه هوس زود گذر بوده باشه😂
عالی بود🥲🫧
کار خوبی میکنی 🤣🥺
ممنون گل🥰
خوبه راه افتادیا از اون صحنهها گذاشتی😂
اولین بار بود نوشتم
امیدوارم خوب شده باشه 🤣🤦🏻♀️
سعید این کیه 🤬🤬
دارم دیوونه میشم به خدا اگه کسی شوخی کرده باشه نمیبخشمش
واقعا تعجب کردیم ما هم
من گفتم از لیلا بعیده بخواد همچین چیزی بگه اونی که همیشه حمایت میکنه🥺🤦🏻♀️
شوحی نکرده یه خورده مریضه🤣😁
من ساکت نمیمونم حالیش میکنم عوضی😤😡
حق داری فقط نفس عمیق بکش تا سکته نکردی خواهر🤣🤣
🥺
منم گفتم امکان نداره لیلا باشه بیخیال آدما مریض شدن🤦🏽♀️
عالی
خدا قوت❤️🔥❤️
مچکرم ازت گلی🌿🌷
طبق معمول پر احساس و عالی
ممنون از انرژی های قشنگت 🥺🌷
عالی بود عزیزم ظاهراً کیوان داره عاشق افرا میشه من اینجوری حس کردم ….امیدوارم همینم باشه خسته نباشی گلم
ممنون نازنین جان
اگه باشه پارت های آینده متوجه میشد 💐
ممنون که خوندی 🌿✨