رمان شاه دل پارت 24
گویی تمام لحظات روی تند زندگی قرار گرفته باشد تا به خودش بیاید افرا از اتاق خارج شد
خودش را با چنان سرعتی به او رساند که کم مانده بود با کله زمین بخورد
جلوی در ورودی دستش را چسبید و با صدای لرزانی زمزمه کرد:
_کجا میری تو؟
گریه میکرد هم جای تعجب نداشت!
افرا بدتر از خودش صدایش میلریزد و عصبی بود:
_اینجا شده دیوونه خونه میفهمی کیوان
به راستی که کلمات چقدر بی رحم بودند!
در سکوت خیره به چشم هایی که به تازگی در بی رحمی همتا نداشت شد!
_تکرار نمیشه به خدا
مگر دست خودش بود!
افرا از فرصت استفاده کرد و گفت:
_میری پیش روانشناس وگرنه میرم
دیوانه بود!؟
یا باید افرا را از دست میداد یا قبول میکرد دیوانه است
دروغ کار سختی بود؟
_میرم..باور کن میرم
چشمهایش مثل همیشه هیچ چیز درونش هویدا نبود
پای رفتن نداشت و این عجیب بود!
لحظاتی خیره اش شد و تنها چیزی که در چهره اش مشخص بود همان مظلومیت همیشگی اش بود!
کیوان از فرصت استفاده کرد و دری که باز بود بست و آرام زمزمه کرد
_برو ی شام خوشمزه درست کن منم فردا به قولم عمل میکنم
کیوان و این کار ها..بعید بود!
با همان اخم برگشت به اتاق و به خودش قول داد اگر پیش دکتری نرفت بی شک خانه را ترک میکرد!
شاید کمکی باشد برای بهبودی اش!
———
آخرین ظرف هایی که از شام باقی مانده بود را شست و روی آب چکان قرار داد
چایی تنها چیزی بود که سردرد هایش را تسکین میداد!
سریالی درحال پخش بود برای همین کنار کیوان روی مبل نشست و چایی اش را در دست گرفت
مدت زیادی بود تمام فکرش را به کیوان اختصاص داده بود و حالا شاید کمی فیلم دیدن حواسش را پرت کند از زندگی و روزمرگی های خسته کننده اش!
نگاه خیره ی کیوان باعث شد چشم از تلویزیون بگیرد و خیره در چشم هایش که عجیب دنبال چیزی در صورتش میگردد بشود!
_چشمات چقدر شبیه خواهرمه!
خواهرش..!
آناهیتا هیچ شباهتی به او نداشت به خصوص چشم هایش که زمین تا آسمان با او فرق میانش بود!
_وا چیش شبیه آخه
گویا حرف هایش را اصلا نمشینید و تنها زبانش کار میکرد
_رفتارت چقدر شبیه اونه..دقیقا مثل اون مهربون
آهی کشید و گفت:
_وقتی که بود همیشه کنارم بود!
از کدام خواهر و خاطرات حرف میزد شاید اویی که سال ها پیش به دست فراموشی سپرده بودند!
_کدوم خواهر؟!
تعجب از کلمه به کلمه اش مشخص بود گویی با خودش حرف میزد
_حاجی نذاشت قصاص بشه!
مرده بود؟!
آن شب غصه هایی که روی دلش تلنبار شده بود زیادی برایش زیاد بود!
_من ۸ سالم بود و خواهرم ۷ سالش تمام مدت کنارم بود
پدرم اون موقع ها مثل الان مهربون نبود و تنها خواهرم بود که درد های کمربند منو تسکین میداد!
حاجی او را میزد بچه ی ۸ ساله را..!
لحظاتی به گذشته هایش رفت و تمام چیز هایی که در دیدش بود برایش تعریف کرد
از همان صبح بارانی گفت که پدرش مست کرده بود و تنها چیزی که کسی جلودارش نبود همان ضرب های کمربند روی بدن کیوان کوچولو بود!
همان گریه هایی که دل سنگ را هم آب میکرد و به راستی که مادرش چقدر بی رحم بود که از ترس نزدیک هم نشد!
آخ از آن خواهر چشم عسلی مهربانش آخ از آن دختر کوچولویی که در گذشته هایش گم گشته بود!
افرا کپی آن دختر بود تنها ورژن بزرگش!
خاطرات آن شبش بسیار زیاد بود و تا ساعت ها هم حرف میزد چیزی از غصه هایش را کم نمیکرد!
افرا با فهمیدنش شاید کمکی باشد برای حال بدش!
(حمایت فراموش نشه و منتظر کامنت تک تک شما هستم 😄)
دیدین گفتم یه خواهری چیزی داشته مرده؟؟؟😁💪
ستی پیشگو در خدمت شما😂❤
عااالی بودش سعید ژووون😍❤
میشه بازم پارت بدی؟؟؟ 😁
بله ستی پیشگو درست حدس زده🤣🤦🏻♀️
ممنون از نظرت گلی🌿
ستی کجایی تودلم برات تنگ شده بود دختر قبلاً همش اینجابودی حالا کم پیدا شدی…راستی دانشگاه چی قبول شدی بالاخره؟
همیننننن☹️☹️☹️☹️☹️☹️
خیلی کم بود😭😭😭😭
مرسی ❤️
شرمنده دیگه🤦🏻♀️
مچکرم از نظرت بانو🌸
دشمنتون شرمنده 😍
خواهش میکنم
فردا زود پارت بده لطفاً ❤️😭
بمیرم واسه کیوان😥😥
خیلی مظلوم شده🥺🥺
ولی افرا کار خوبی کرد شاید اینجوری حالش بهتر بشه👌
عالی بود سعیدیی🥰🤍✨️
اره🥺
ایشالا که خوب میشه
ممنون از نظرت غزل جان 🌷🌿
وای خدا چقدرد درد کشیده 😭😭 حالم از پدرش بهم میخوره خواهرش مرده ؟
پدرش آدم خوبی نیست 🥺
بله مرده
ممنون از نظرت لیلا بانو💐
🥺🥺🥺🥺
🥺😄
حالم از پدرش به هم میخوره🥲
عالی مینویسی❤️
ممنون از نظرت گلی💐
آخی گلبم گرفتتت😭
🥺🥺💐
داره قشنگتر میشه ممنون
مچکرم از نگاهت 🥺💐
وااای بمیرم دلم گرفت الهی چقد ازمردن بدم میاد کاش مرگ وجودنداشت 😭😭حالاکیوان رو درک میکنم واسه همین مریض شده
واقعاااا🥺
ممنون از نظرت نازنین جان🍀🌷
وای چقدر زندگی کیوان غمناک و پیاده است.
گذشته و کودکی تلخ باعث حال الان اون شده
خیلی غصه خوردم واقعا زیبا بود
اره قطعا گذشته باعث شده🥺
ممنون از اینکه خوندی مائده جان✨
داستان داره هیجانی میشه…
امیدوارم دوست داشته باشید 😄
خوب 🤗وعالی 😍والبته کم😉👀 مثل همیشه.😘دستت درد نکنه.🙏
ممنون از نظرت کاملیا گلی
ببخشید دیگه این روزا نمیرسم بیشتر بزارم🤦🏻♀️🌷
خواهش,میکنم عزیز دلم.ممنون که می زاری.باداد عاشقی رو نمی زاری?
بامداد.
چرا شاید یکمدیر بشه
اما امشب میزارم 😄
فقط بزار.عیبی نداره دیر بزاری,فقطططط بزار.من امشب شیفت شبم😥,بیدارم.🤗
شغلت چیه گل؟
چشم
کادر در مانم.🤗
همراه با چایی نصف شب می خونمش.درست مثل قِرقی در عرض چند ثانیه.😊
پس نصفه شب منتظر کامنتت هستم 🥺😊
موفق باشی گل😄🥺
ممنونم.😍😘
چشمت بی بلا.
اوه ، بیچاره کیوان🥺
خداروشکر داریم میفهمیم گذشته کیوان رو، من که مردم از کنجکاوی
.
.
مرسی عزیزم خسته نباشی
قلمت روز به روز داره بهتر میشه 😎
اره پارت بعدی هم توضیح میدم 😄
ممنون از انرژی های قشنگت گلی 🥺💐
عزیزی❤️
سعیددد چرا آخه من اشک تو چشمام جمع شد بغض کردم🥺🥺
سعید جونم بخدا کم پارت میدی یکم طولانی ترش کن تو روخدا
مرسی از خودت و قلم زیبات😍💗
ممنون که انرژی میدیییی🥺
به دلیلی نمیتونم بیشتر بنویسم شرمنده 🥺
ممنون از نظرت بانو🌸
لیلاا عزیزم میشه یه لحظه بیای پی وی لطفا🥺
مردک بی چشم و رو دو قورت و نیمشم باقیه
بیچاره که کاری نکرده 🤦🏻♀️😞
واقعا
ولی خدایی ایندفعه دیگه کاری نکرده😁
👍👌
پدرش رو میگم 😁
پدر کیوان رو میگم بابا 😆😆
اهان
پس ریشه بیماری کیوان ارثی، پدر بیمار کیوان رو در کودکی کتک می زد و حالا کیوان … خانواده تن مشکل دارند هر کدوم هم به ی شکل..
درد فرزندان که ناشی از خاطرات بد دوران کودکی که مهمترین دوران در شکل گیری شخصیت کودکان هست با قلم زیبات خوب نشون دادی پاینده باشی نویسنده
حالا مشکل پدرش جدی نیست ولی همین اذیت های باعث شده این اتفاق براش بیافته😊🥺
ممنون که واقعا کلی انرژی گرفتم 🌿🌷
این پارت جالب بود
دستت مرسی❤🌹
همین جور پر قدرت ادامه بده
موفق باشی👍🏻
ممنون از نگاه قشنگت نیکا جان 🌷🍀
تو ۵ ساعت ویو رو ببین 😉
اره🥺
ماشالله
ماشالله🤣🤣🤣
😁
سعید فک نمنی کامنت نمیذارم نمیخونماا🤣
کیوان خیلی گناه داره ولی نمیدونم چرا..
هنوز حس خوبی ندارم بهش🤣🤣
فکر کردم نمیخونی🥺🤦🏻♀️
ممنون از نظرت ضحی جان
هر طور دوست دارین باهاش رفتار کنید🤣
من دیگه تحمل ندارمممم 😭😭😭 همین یه پارتو برای کیوان گریه میکنم😭😭😭
خسته نباشی سعید جونممم .چقدر قلمت عالیه 💜💜😭😭
تسلیم شدی بالاخره 🤣🤦🏻♀️
ممنون از نگاه و انرژی قشنگت 🥺
کیوان عزیزم 🤧🤧
🥺
من دلم پارت میخاد☹️
دوستان این روزا ببخشید که پارت کوتاه یا دیر ارسال میکنم
ولی هر روز حتما میفرستم 😄
مرسی فدات
چند دقیقه دیگه یعنی پارت رو صفحه ماست😌😌😌