رمان شاه دل پارت 37
سودا با کفش های پاشنه بلند مشکی اش که روی خاک ها به سختی قدم برمیداشت نزدیک کیوان شد و چند لحظه بیشتر طول نکشید تا مردی جوان از ماشین پیاده شد و به طرف سودا رفت
دقیقا نمیدانست او دیگر چه کسی است
صدای سودا همانند سوهان مغز و روحش را آزار میداد:
_مدارکی که گفتم آوردی؟
دیشب چندین بار سپرده بود که هر مدارکی که لازم هست همراه خودش داشته باشد
تابه راحتی فروش مغازه انجام شود
_این آقا اینجاست که هر چه سریعتر کار رو تموم کنه
لحظه ای درنگ کرد و بعد آرام زمزمه کرد:
_البته اگر افرا رو میخوای!
برای خودش هم جای سوال داشت که چرا پول تا این اندازه برای دختر خاله اش اهمیت دارد
یا شاید هم از قیمت بالای آنجا خبر نداشت!
تمام چیز هایی را که لازم بود به دست مرد روبه رویش داد و دعا دعا کرد که آن لحظه هر چه زودتر به پایان برسد
سر رسیدن پلیس ها قبل از فروش مغازه هم برایش هیچ اهمیتی نداشت
تنها دعا میکرد که افرا داخل آن ماشین باشد
با چشم هایش اطراف را از نظر میگذراند اما گویا خبری از پلیس ها هم نبود
پول اهمیتی نداشت ولی دلش میخواست بعد از پس گرفتن افرا او را به دست قانون بسپارد تا تاوان کار هایی که با افرا کرده است را پس بدهد
گرچه نمیدانست در این مدت چه بلایی سر زنش آورده!
چند دقیقه بعد گویا کار ها تمام شده بود که مدارکش را پس دادند
سودا با پوزخند نگاهی به چهره ی مضطرب کیوان انداخت و با قدم های آهسته حرکت کرد
در آن لحظه با خودش فکر میکرد که اگر یک درصد افرا را با خودشان نیاورده باشند خودش را میکشد!
روزهایی که در نبودن افرا سپری میشد دوباره حالش مثل سابق شده بود و حالا افکار خودکشی بود که سرش را به درد می آورد
تمام مدت خیره ی رفتار های سودا بود که به مردی که دورتر ایستاده بود اشاره کرد و تنها چند دقیقه طول کشید که افرا را از ماشین خارج کردند
با دیدن افرا گویا دنیا را به او دادند
لبخندی عمیق روی صورتش نقش بست و زیر لب خدا را برای سالم بودن او شکر کرد
با قدم های محکم خودش را به افرا رساند و در یک قدمی اش ایستاد
دقایقی کوتاه خیره ی صورتش شد و سپس محکم در آغوشش گرفت
هر دو با دلتنگی های فراوان هم دیگر را بغل کردند
صدای آژیر پلیس ها و فریاد سودا تصویر عاشقانه اشان را درهم ریخت!
کیوان که از همه چیز باخبر بود فقط افرا با بهت از آغوشش بیرون آمد
ماشین پلیس ها منطقه را محاصره کرده بودند
سودا با چشم های خشمگین برای کیوان خط و نشان میکشید
اما دیگر کاری از دستش بر نمی آمد
چند دقیقه بعد هر چند نفری که آنجا بودند دست بند به دست از آنجا دور شدند
با خودش فکر میکرد که آیا کار درستی کرده که او را به دست پلیس داده یا نه!
اما هر چه بود در آن لحظه از خوشحالی روی ابر ها سیر میکرد
نگاهش را روی صورت افرا چرخاند
گویا به اندازه ی چندین سال دلتنگش بود
این روز هایی که گذشت گویا زمان ایست کرده بود و قصد داشت جانش را بگیرد
یا شاید هم دلش به حالش سوخت
وگرنه بی شک کیوان طاقت نمی آورد
دست های افرا را محکم گرفت و راه افتاد
شاید میترسید!
میترسید از اینکه لحظه ای از او غافل شود و دوباره عروسکش را بدزدند!
عروسک نازنینش!
تا خود خانه هر دو سکوت کرده بودند ولی به اندازه سالیان درازی حرف داشتند برای گفتن
شاید خانه که رسیدند در کناره هم بنشینند و حرف بزنند!
سعی کرد فعلا فکر سودا را کنار بگذارد
تمام فکرهایی که در سرش بود را پس زد و کلید را از جیبش بیرون آورد
با لبخندی کوتاه کلید را در قفل چرخاند و با دست به افرا اشاره کرد که وارد خانه شود
بدون هیچ تعارفی قدم به داخل گذاشت
عجیب دلتنگ خانه اش بود!
کیوان پشت سرش وارد شد و با لبخند کوتاه و غمگینی گفت:
_بالاخره اومدی
برای افرا هم کلمه به کلمه ی حرف هایش همانند شکلاتی تلخ بود!
خوشحال برای بازگشت و غمیگن برای چند روز های اخیر!
دلش میخواست اولین کاری که انجام میدهد یک دوش آب گرم باشد!
فکرش را عملی کرد و وارد حمام شد
شاید نیم ساعتی را داخل حمام ماند و وقتی احساس سبکی کرد بیورن امد
با احساسی بی نظیر لباس های راحتی اش را پوشید و از اتاق خارج شد
تلویزیون روشن بود و گویا چند دقیقه ای دیگر فوتبال شروع میشد
کیوان در آشپزخانه مشغول آماده کردن چایی بود که با دیدن افرا با لبخند گفت:
_عافیت باشه
افرا هم مانند خودش با مهربانی زمزمه کرد:
_ممنون
کیوان بعد از روشن کردن زیر کتری از آشپزخانه خارج شد
این چند روز زندگی برای هر دویشان تلخ و بی معنی شده بود
دیر وقت بود برای همین املتی سر سری درست کرد و کنار کیوان روبه روی تلویزیون سفره را پهن کرد
شاید هر دو عاشق فوتبال بودند که بال بال میزند برای شروع
بماند که چقدر خوشحال بودند از کنار هم بودن
چقدر حال و هوای خانه در حضور افرا تغییر کرده بود!
(دوستان پارت قبل ویوش از همیشه خیلی پایین تر بود
اما با این حال گفتم بزار پارت بدم که زیاد منتظر نباشید
پس اگر ویو این رمان پایین باشه یا کامنتش کم باشه شاید یک روز در میون پارت بدم
پس ممنون میشم از تک تک خواننده ها که کامنت بزارن
کامنت های شماست که بهم انرژی میده 🥺🌷)
سعید ژوونم عالی بود❤😍😍
بالاخره افرا برگشت😂😂
ممنون از نظرت ستی جان🍃🌷
بله خداروشکر 🥺
خسته نباشی عزیزم ….فقط یه چیز مهساجون من واقعا گاهی تعجب میکنم یه رمانی که قلمش خیلی ضعیفه وداستانش هم جالب نیست ویوش خیلی بیشتر از رمان توئه که قلمت واقعاخوبه وتمام احساسات روبه خواننده منتقل میکنی حق داری بخدا پارت ها یک روز درمیون بذاری
ممنون نازی جون🥺🌷
خوشحالم که درک میکنی به هر حال منم دوست دارم نظرات و ویو رمان بالا باشه تا انرژی بگیرم🥺
هیژ وقت یه خواننده “کورد” رو تهدید نکن به قول دوستمون سعید ژون😏😎😅 چراااا آخه ما چه گناهی کردیم خو😥😓کوتاه بیا.😍حد اقل من یکی دو بار می خونمش.🤗شما به خاطر خودت بنویس جانم,چیکار به ویو داری!😅همین جوری پر انرژی ادامه بده.چرا اینقدر زود تحت تاثیر قرار می گیری?حیف نیست ذهنتو در گیر میکنی.😘❤ خودم هستم 💪یادم رفت,دستت درد نکنه افرا رو برگردوندی.اون سودا😡 رو هم خفه کن.
باور کن این کامنتت بهم انرژی زیادی داد🥺😂
حتما سعی میکنم بنویسم و امیدوارم ویو و کامنت هم خوب باشه
خواهش قابل شما رو نداشت کاملیا ژون😌😉
خوشحالم کردی.😘
😁🌷
آخییی چه گشنگگگ😍🥲😂😂
🥺🌷
بزار بزار بزار من دوست دارمممم
خوشحالم که اینو میشنوم🥺
سعی میکنم بزارم حتما تینا جان🍀✨
عزیزم اگه نذاشتی اشکالی نداره ولی سعی کن که بزاری
میزارم عصر مثل همیشه
شکر خدا 💕❤️
مهسا جان رمانت خیلی قشنگه ویو هاتم که به نظرم خوبه عزیزم رمانت دنبال کننده های پر و پا قرص خودشو داره🥲❤
اگه یه پارت ویو پایینه خودت رو ناراحت نکن برای یه پارت پر قدرت ادامه بده
چون پارت قبلی نسبت به همیشه ویوش پایین تر بود و ناراحت شدم یکمی🥺
ولی تمام سعیم رو میکنم بنویسم برای فردا😌
نه عزیزم ناراحت نباش دیگه حالا همیشه که اینطور نبوده آدم برای یه پارت که ناامید نمیشه که😂🥲❤
آفلیییننن
احساسم اون لحظه این بود که لابد دیگه رمان رو دوست ندارن!
ولی ممنون ازت نیوشا جان🥺🌿
آخيش بلاخره افرا برگشت😃
چقدر کیف کردم که سودا گیر پلیس افتاد😒
عالی بود سعیدییی 🤍🥰🥰✨️
پر قدرت ادامه بدهه
بله دیگه گفتم بزار یکم خوشحالتون کنم😁
ممنون از نظرت گلی💐🌷
آخيش 🥰 امشب با خیال راحت میخوابم 😅😅 نکنه این آرامش قبل طوفان باشه 🤨🤨
خداروشکر 😁
تازه طوفان تموم شده ولی شاید هم حرفت درست باشه😁💐
وای خیلی جذاب بود
خسته نباشی
ممنون از اینکه همیشه بهم انرژی میدید🥺
ممنونم🌿🌹
خیلی قشنگ بود خدا رو شکر بخیر گذشت پرقدرت ادامه بده
خوشحالم که دوست داشتی 🥺🌷
اره خداروشکر ✨
چرا کیوان و افرا اصلا با هم صحبت نمیکنن فقط با هم غذا میخورند به هم لبخند میزنن و تلویزیون میبینن
افرا تازه آخر این پارت برگشته باید یکم صبر داشته باشید خب🤦🏻♀️😊
و اما پارت های قبل!
اونا که همیشه با هم حرف میزدن توجه داشته باشید
به هر حال زندگیشون فقط هم حرف زدن نیست😊
حالا امیدوارم دوست داشته باشید 🌿🌹
عالی عزیزم ❣️❣️❣️
دلم آروم شد😍
خوب مینویسی
خوش دست❤️
خداروشکر گل🥺💐
ممنون از اینکه بهم انرژی میدی 🍃