نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان شوکا

رمان شوکا پارت 12

4
(2)

شوکا پارت¹²

یخ را به دستش می‌دهد. و پسر لب میزند.

نیما: گفتن دست به زنت تو خانواده از همه بدتره ولی انگار کم گفتن.

نگاهی به نهال و ریحانه می‌کند. که عین بازجویان بالای سر متهم دارند. به نیما نگاه می‌کنند.

میشیند. روی صندلی وسط روبه روی نیما که نهال سمت چپ و ریحانه سمت راست او قرار دارند.

داد میزند:

شوکا: مامانم کجاست؟ توله سگ هان؟!

نیما فریاد میکشد.

نیما: به من چه مادر من و تو بُریدن و دوختن.
ببین شوکا یا همون روز خواستگاری شخصاً به من جواب رد میدی. یا…

چشمان بهت زده. ی هر سه دختر او را مخاطب قرار می‌دهند.

ریحانه: چی؟

نهال: تو؟

شوکا: تو؟ با مامان و بابات خواستگاری من؟

بعد انگشت نشانه اش را به طرف خودش علامت میگیرد.

که نیما متعجب می گوید.

نیما: پس مامانت چی بهت گفت پا تلفن

شوکا خندید و لب زد:

شوکا: هیچی احساسی شد. بعد آنتن قطع شد. بعد کلاً تماس قطع شد. بعدشم

که این دوتا اسکل مادرزاد اومدن.

نیما: ببین شوکا من و تو …تو و من… مادرامون می خوان با هم ازدواج کنیم.

شوکا و ریحانه و نهال با تعجب هم زمان لب میزنند: what?

شوکا از حالت شوخ طبعی می‌رود. و می گوید:

شوکا: از خاله شبنم می‌ترسی نه؟

نیما روی پاهاش ضرب می‌گیرد. که برای شوکا علامت رضایتِ

شوکا: نمی تونم. رد بدم.

نیما داد میزند:

نیما: چی میگی تو میکنی شوکا…باید بکنی.

شوکا عصبانی می شود. و می‌رود. تا یک مشت در وسط صورت نیما بخواباند. که ریحانه جلویش را میگیرد.

نهال با فکری که به ذهنش می‌رسد. سریع لب میزند:

نهال: طلاق…اگه هیچ کدوم نمی تونید. جواب منفی بدید. حدود یک ماه با هم ازدواج بکنید. بعد بگید. با هم به تفاهم نرسیدیم. هر کی سوی خود

چشمکی میزند. و ادامه می‌دهد:

نهال: چطوره؟

شوکا و نیما برای مدتی در فکر فرو می‌روند.

شوکا با خودش فکر می‌کند. برای رهایی از شر اشکان باید ازدواج کند. حتی اجباری

پس دستش را جلو می‌گیرد. و لب میزند:

شوکا: من قبول میکنم.

نیما کمی فکر می‌کند. دودل بود. نباید به عشقش خیانت میکرد.

اما نباید یه عمر یه دختر رو سر به زیر خانواده اش میکرد.
در هر صورت اینم توضیح منطقی برای تیارا بود.
به هر حال او هم شاهد ماجرای دعوای مادر و پسر بود.
پس دست شوکا را گرفت و لب زد:

نیما: فقط یک ماه

•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••

(۳ هفته بعد)

شنبه ساعت ۹:۵۶

لباس عروس ساده که فقط سمت چپش آستین دارد. را
همراه کفش ۸ سانتی سفید را
می پوشد.
و به خودش در آیینه نگاه می‌کند.
چند روز دیگر مراسم عروسی بود. همه خوش حال بودند.
به جز دخترک که دارد.
اسمش در شناسنامه ی مردی می رود.
که تا اسمش می‌آید کلمه ی “ازدواج اجباری” در ذهنش نمایان میشود.
با صدای گلچهره به خود می آید. که صدایش می‌کند.

گلچهره: شوکا دخترم…تموم شد؟!

آرام قفل در را باز می‌کند.
که هر سه نفر با حیرت
بهش نگاه می‌کنند.
به جز داماد که روی مبلی کنار
لباس فروشی نشسته و با گوشی اش ور می‌رود.

لیلی: دختر خدایی این رو دیگه باید بزارم.
اینستا چشم عمه ها در بیاد. رفتن.
خارج از جمع میوه ها و شام عروسی که سنت
دیرینه خانواده هست. دور موندن.

با صدای بلند شروع به خندیدن میکند. که شبنم میگوید:

شبنم: ماشاالله عروس گلم عین ماه شدی مگه نه نی…

نگاهش را به پسرش که خنده ای به مخاطبش
در گوشی می‌کند. و خنده از لبانش
پَر میکشد.

شبنم: نیما

نیما هول گوشی را پایین می آورد. و می‌گوید:

نیما: بله مامان؟!

شبنم دستش را به اشاره ی موبایل تکان می‌دهد. و میگوید:

شبنم: موبایل رو بده.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

mahoora 🖤

اندر دل من درون و بیرون همه او است🖤 اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست🖤
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nazanin 💋
Nazanin 💋
1 سال قبل

عالی💗

Nazanin 💋
Nazanin 💋
1 سال قبل

ترو خدا پارت بعد رو امروز بزار

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x