رمان شوکا پارت 28👰🏻♀️
شوکا پارت²⁸⛈️🥘
( سلام دوستان ببخشید که این پارت کمه😓 قول میدم فردا بیشتر بنویسم💕)
یکی از دختر فیلمبردارا گفت
_آقا توسلی تا اونجا برید
و با دستش و فواره زیبا و دوست داشتنی رو اشاره کرد و ادامه داد
_و بعدش طبق برنامه پیش برید
چون از برنامشون خبر نداشتم خیلی کنجکاو بودم بدونم برنامه چیه
برنامه ی نزدیک اون فواره بوسیدن دست من توسط نیما بود که باعث میشد زیر نگاه فیلمبردار ها و
آلین ذوب بشم 〔 سانسور🚫 〕
بماند که اگه اونجا نیما رو ول میکردی به قول آلین حاضر بود لبامم ببوسه
اما برعکس من نمیخواستم سد راه عشق دو طرفه ی تیارا و نیما بشم
درسته که تیارا یکم مراقب بود و من میترسیدم که نکنه هر آن بپره از بین درختا بیرون و تک تک موهای نازنینم رو بکنه
ولی شاید مراقب بود چون میترسید عشقش رو از دست بده و من اینو درک میکردم
با پایان پروژه ی فیلمبرداری نفس راحتی کشیدم انگار که بار هزاران کیلویی رو روی شونه هام حمل میکردم و این فیلما من واقعا نمیفهمیدم به چه کاری میاد
فوق فوقش وقتی زن و شوهره بچه دار شدن میرن این فیلما رو به بچه شون نشون میدن
که من مطمئنم عمرا همچین اتفاقاتی بیوفته
قرار بر این شد که ظهر برگردیم تهران
آرایشمم کامل سریع پاک شد و فقط به خواست من رژ لبم موند که آلین گفت زود پاک میشه
البته بماند که چقدر گفت آخر انقدر جلوی این عشوه میای که بدبخت سکته میکنه
انقدر اینو گفت که خواستم بگم من همینجوریشم نیما رو مثل برادرم میدونم اما
فرار را بر قرار ترجیح دادم
و با یه خداحافظی به مکالممون پایان دادم و آرزو
کردم که دیگه هرگز آدم آنقدر فوضول جلوی راهم سبز نشه
توی راه برگشت نگاهی به عقب کردم و گفتم
_انگار دیگه چون میدونه دستش رو شده نمیاد
نیما با خنده گفت
_از بس دیشب باهاش کل کل کردم فکنم خوابش برد
وگرنه من میشناسمش خیلی سیریشه
با گفتن کلمه سیریش یه حس بدی پیدا کردم
شاید حس عذاب وجدان شایدم ترحم
نمیدونم فقط تونستم بگم
_از صبح یه جوری در موردش حرف میزنی احساس میکنم اصلا دیگه دوستش نداری یا من مانع دارم میشم بینتون ولی..
حرفم رو قطع کرد و گفت
_شوکا تو قلب شکننده و لطیفی داری
درسته که خیلی وقتا ادای آدمای جدی و مغرور رو در میاری
ولی میدونم تو دلت هیچی نیست
اگه منم هر کاری کردم بدون بخاطر تو نیست
شاید در مورد…
ولش کن
سعی کردم زیاد اسرار نکنم تا اذیت نشه برای همین صدای ضبط رو زیاد کردم و از طبیعت لذت بردم
نیما میونه راه کنار زد و سمت پارکینگ یک رستوران رفت که کنجکاو پرسیدم
_مگه ناهار ماهی آماده نکرده خاله
نیشخندی زد و ماشین رو گوشه ای پارک کرد گفت
_تو فقط بگو اومدیم باهم ناهار بیرون اون بال در میاره
با خنده شماره لیلی رو گرفتم که صدای جیغش از انور خط بلند شد طوری که فکنم نیما هم صداش رو شنید
_بیشعورا معلومه کجایید؟؟؟؟؟
گوشه لبم رو جویدم تا نخندم و گوشی رو از گوشم فاصله دادم
_لیلی ما میریم رستوران شما ناهارتون رو بخورید
صدای جیغ لیلی بلند شد انگار صدا روی بلند گو بود چون خاله با خنده گفت
_بهتون خوش بگذره
_چی چی رو…
بقیش رو نشنیدم چون صدای بوق توی ماشین پیچید و منم پیاده شدم همزمان نیما هم پیاده شد
رستوران فضای دلبازی داشت و فضای بیرونیش خیلی دست و دلباز بود
انقدر که آدم دوست داشت یه قهوه سفارش بده و بدون هیچ دغدغه برای آدمای زندگی به تصویر رویایی طبیعت و صدای آبشاری که انگار فقط از این فضای رستوران میشه دیدش گوش کنه
طبیعت بیرون انگار یه نقاشی بود و من خیلی دوست داشتم یه عکس بگیرم ازش و قاب کنم تو اتاقم
انگار آدم اینجا بهشت خدارو پیدا میکرد
نشستیم مقابل هم روی یه میز دو نفره و من گفتم
_آدم افسوس میخوره که نمیتونست همچین طبیعتی رو ببینه و از ته دل لذت ببره
نیما سری تکون میده که گارسون میاد سمتمون و میگه
_خوش اومدید
من و نیما همزمان با لبخند ممنونی میگیم که ادامه میده
_منوی رستوران یا کافه
نیما که انگار قبلا اومده باشه میگه
_یه مرغ پرتقالی یه کباب تابه ای و فسنجون گیلانی
با دوتا لیموناد
گارسون سری تکون میده و میگه
_امر دیگه قربان؟
_سلامتی
با رفتن گارسون نگاهی به نیما انداختم که بدجور تو فکر بود پوست دستش رو میکشید
نگران خیره به دستش گفتم
_نکن دستت چروک میشه
با گفتن این حرف دستاش رو از هم فاصله داد
از فرصت استفاده کردم و سوال توی ذهنم رو ازش پرسیدم
_با تیارا هم اومده بودی اینجا؟
سری تکون داد و گفت
_آره…میدونی اینجا جای مخفی منه یعنی یجورایی پاتوق اکیپ من و فرزاد و آرمین
سری تکون دادم
ولی ناگهان یاد حرفش که افتادم انگار یه سطل آب یخ روم ریخته باشن مثل گنگا به نیما نگاه کردم
“اگه منم هر کاری کردم بدون بخاطر تو نیست”
نه…نه…نه
محکم از صندلی بلند شدم که باعث شد صندلی چند سانت به عقب هدایت بشه
نیما نگران بلند شد و پرسید
_خوبی؟؟؟
نگاهم در نگاه چشمان آبی نیما برخورد کرد و من که کم کم متوجه موقعیتم شدم سعی کردم به اعصابم مسلط باشم و با دست و پای لرزون صندلی رو کشیدم جلو و گفتم
_چیزی نیست میرم wc
نیما که انگار خیالش راحت شده باشه نشست سر صندلی و من رفتم سمت دستشویی
رفتم سمت شیر آب
نگاهی به خودم توی آینه انداختم
دلم میخواست با مشت انقدر بکوبم به این آینه که اعصاب داغونم کمی بهتر بشه
از شدت عصبانیت نمیتونستم درست سر پا وایسم
دست و پام میلرزید و از شدت خشم ناگهان قفسه سینم تیری کشید که از شدت درد آخی گفتم و از جیب شلوارم که برای
مواقع اضطراری یه قرص میزاشتم قرص برداشتم و بدون آب قورت دادم که درد قفسه سینم کم کم رفع شد
دستم رو گرفتم جلوی شیر آب هوشمند که مشتم و پر از آب کرد و من آب رو به صورتم پاشیدم
انگار توی آینه خودم با انعکاسم ذهنی حرف میزدم
مثل دیوونه ها ولی خوب چیکار کنم این عادتم بود
_نکنه الان وقتی که من دارم تلاشم رو میکنم که تا آخر توافقمون عاشقش نشم اون بر عکس عمل کنه
_نکنه عاشقش شدی که داری این حرفا رو میزنی تا جلوی خودتو نگیری
مثل دیوونه ها توی آینه به خودم اشاره کردم و توی ذهنم گفتم
_کی من؟؟؟عمرا…من فقط نمیخوام سر راهشون باشم
_برو…برو..این حرفا به درد عمت میخوره
بعدشم تو فکر میکنی تیارا مراقبِ چون عاشق نامزد توی خول و چله
ولی نه خانم خانما اون به قول نیما خیلی سیریشه
_آقا اصلا انقدر باهاش سنگ میشم که تا روز طلاق نگاهمم نکنه
_مطمئن باش اونم میگه اگر با من نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟
با چشمای گرد به انعکاسم توی ذهنم گفتم
_لیلی عمته
_بیشعور لیلی خواهر خودته
لحظه ای به عقل خودم شک کردم و خدا رو شکر کردم که کسی توی توالت نیست
چند تا دستمال برداشتم و صورتم و خشک کردم و بعد هم دستمال های کهنه رو انداختم تو سطل آشغال
تا رسیدم به میز بوی غذا همه جا رو برداشته بود
_کجایی یه ساعت
خواستم بگم ببخشید ولی یاد حرفم تو توالت افتادم
“آقا اصلا انقدر باهاش سنگ میشم که تا روز طلاق نگاهمم نکنه”
خواستم بشینم ولی با یاد جوابی که از انعکاس جان گرفتم کمی مکث کردم
“مطمئن باش اونم میگه اگر با من نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟”
با بشکن نیما به خودم اومدم که گفت
_کجایی؟ امروز اصلا تو هپروتی ها…میگم غذا سرد شد
_ببخشید
و توی ذهنم گفتم
“به من چه اگه واقعا عاشق هم باشن کنار هم میمونن
حالا شایدم اون حرفای توی ماشین نیما شوخی باشه”
غذایی رو دستم داد که از ظاهرش فهمیدم مرغ پرتقالیه گفت
_بخور ببین چه چیزیه من که عاشقشم
توی دلم گفتم “کاش تیارا مرغ پرتقالی بود اون موقع تمام مشکلات ما حل بود”
چند قاشق ازش خوردم
با اینکه اصلا نمیشد ازش گذشت اما واقعا حوصله غذاخوردن نداشتم و اشتهام کور شده بود
هر چند اول با دیدن این طبیعت خیلی به وجد اومده بودم
ولی اتفاقا برعکس من نیما سریع خورشت فسنجون و کباب تابه ای رو خورد و وقتی دید دارم با غذام بازی میکنم
غذا رو ازم گرفت و نصف مرغ رو توی یه لقمه نون باریک جمع کرد و گرفت سمتم و گفت
_خدمت نامزد اخموی گرامی
لبخندی زدم و لقمه رو ازش گرفتم و برای اینکه ناراحت نشه همش رو خوردم اما بازم حس سنگینیش روی دلم بود
وقتی نیما داشت نوشیدنی ها رو باز میکرد گفتم
_نیما یه لیوان از مال خودت برام بریز من یه لیموناد کامل برام زیاده
پوفی کشید
_چرا اینطوری شده شوکا؟
حالت خوبه نکنه تب کردی
دستش رو آورد جلو اما تند و سریع گفتم
_حالم خوبه فقط یکم معدم درد میکنه…میشه زودتر بریم
نیما بدبخت از همه جا بی خبر گفت
_اخه من میخواستم چای سفارش بدم ولی اگه حالت بده بیا بریم
دلم براش سوخت
کاملا بخاطر من زهرمارش شد
شاید اصلا اگه بهم نزدیک میشه بخاطر اینه که به من به عنوان چشم خواهر برادری نگاه میکنه
جلوش رو گرفتم و گفتم
_ولش کن من حالم خوبه بگیر بشین بابا…
نه محکمی گفت و با هزاران راه و لج بلندم کرد و سمت پارکینگ کشوند
سوار ماشین شدیم گفتم
_بابا نیما من حالم خوبه عجب گیری دادیا
غذا هم زهرمارت کردم
نچی کرد
_حال تو مهمتره
ناگهان به خودم مهیب زدم
نکنه فکر کرده با اون دستپاچه رفتن به wc و سریع اومدنمون برای فیلمبرداری من ماهیانه شدم و نوار ندارم
توی ذهنم قربون صدقه دل مهربونش رفتم
البته قربون صدقه خواهر برادری
ماشین رو روشن کرد
نزدیکای غروب بود و ما هنوز به بابل نرسیده بودیم
هوا ابری بود و نیما احتمال میداد که بارون بباره
تنها چیزی که ازش میترسیدم رعد و برق بود البته بعد گیر کردن تو آسانسور
نیما هم میگفت حداقل 135 کیلومتر تا چالوس فاصله داریم
چون فیلمبردارا لوکیشن بهتری برای ساری نسبت به چالوس داشتن به غیر از لوکیشن دریا این لوکیشن رو گذاشتیم برای ساری
البته من ترس و لرزی که نسبت به رعد و برق داشتم باعث میشد مثل رعد و برق یکدفعه قاطی کنم
نیما با دیدن چهره ترسون من گفت
_از چی میترسی؟؟؟؟
با لرز گفتم
_نیما رعد و برق نمیاد دیگه
بی خیال شونه ای بالا انداخت
_نمیدونم هواشناسی گفت
با چشمای گرد گفتم
_تو مگه دیشب نگفتی خستمه!!!!
موبایلش رو بالا اورد و گفت
_هواشناسی گوشیم نه اخبار
آهانی گفتم
_میشه موبایلت رو بدی یه زنگ به خاله بزنم اگه رعد و برق اومد بدونن کجاییم
دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و قهقهه ای سر داد
_کجاش خنده داره؟؟؟؟
_اونجاش که شما دوتا فوبیا داری
با اخم گفتم
_سه تا
با چشمای گرد گفت
_تو به گیر کردن تو آسانسور فوبیا داری…به رعد و برق فوبیا داری والا الان بگی به سوسک و خر مگس و…
با جیغ گفتم
_نگو چون اگه ببینم سکته میکنم
با چشمای گرد گفت
_داری؟؟؟
_تو که…
با رعد و برق وحشتناکی که آسمون زد پریدم بغل نیما و جیغی کشیدم
_باشه بابا…من هستم..شوکا هی این خاله گلچهره گفت فیلم ترسناک نبین که به این روز بیوفتی…هی گوش ندادی
با اخم گفتم
_دوست دارم بازم میشیم نگاه میکنم
با داد گفت
_انقدر بچه بازی در نیار شوکااااا
انگار ماشین هم با من لج کرده بود چون یکدفعه از اون سرعت زیاد ایست کرد و باعث جیغ من شد و برای اینکه سرم به جایی نخوره نیما
دستش رو دور سرم پیچید
_خوبی؟؟
با گریه سرم رو بلند کردم و گفتم
_تروخدا بریم نیما این یه کابوسه
نیما پوفی کشید که من ادامه دادم
_اصلا الان وقت تموم شدن بنزین…
_باهوش…خودم میدونم ولی همین دیروز بنزین زدم فول فول بود
موبایلش رو برداشت و نا امید گفت
_آنتن هم نیست
قطره اشکی از گوشه چشمم چکید
صدای رعد و برق از بیرون میومد و باعث لرزش دستام که دور نیما حلقه شده بودن میشد
_از رستوران دور شدیم؟؟؟ شاید بتونیم از کسی کمک بگیریم
سری به نشونه نه تکون داد و گفت
_با این وضع جاده یه نفر هم بیرون نمیاد از رستوران هم فرسخ ها دوریم
زدم توی سر خودم که نیما عصبی دستم رو گرفت و داد زد
_چیکار میکنی؟؟؟
با هق هق گفتم
_اگه من احمق این قدر لجبازی نمیکردم الان ما تو رستوران بودیم حداقل یه سر پناهی داشتیم
نه اینطوری آواره
موهامو نوازش کرد و گفت
_اگر یه نفر اونجا لجبازی کرد که بریم بریم اون من بودم نه تو …پس در نتیجه اگر توی این داستان دنبال مقصر بگردی اون فقط منم
با غم به چشمای آبی دریاییش نگاه کردم آب دریایی که انگار خورشید روشون داشت طلوع میکرد
با رعد و برق وحشتناک پریدم به هوا و سفت و محکم بغلش کردم
دم گوشم گفت
_بخواب…اصلا به بیرون فکر نکن…بخواب قول میدم فردا تو ویلاییم
بهش اعتماد داشتم برای همین سفت بغلش کردم
بعد اون رعد و برق وحشتناک بارون شدیدی شروع به باریدن کرد
که با برخورد به زمین به اطراف پخش میشد
صدای برخورد آب با فلز سقف ماشین میومد و باعث شد کمر نیما رو از ترس چنگ بزنم
که فکنم زخمی شد و هزاران بار به خودم و این قدر دیدن فیلم ترسناک لعنت فرستادم
دستای گرمش رو گذاشت روی صورت و گوشام تا از
دنیا رها بشم و وارد آرامش خواب بشم…
🥺🥺🥺🥺
وای خیلی کیوتن
مرسی عزیزم ✨️❤
آخیی چقدر قشنگه این رمان 🤗
چقدر هر دو خوبن 🙃
خسته نباشی نویسنده جون بازم پارت بده منتظرم😅💗
مرسی که بهم انرژی میدی لیلا جان🥰
هر وقت اضافه ای که داشتم مینویسم🙃😉
نویسنده جان احیانا واقعا کم بود؟؟
به نظر من که مثل پارت های قبلی بود🥲
فقط ترو خدا یکم داستانو طنز تر کن خیلی از لیلی خوشم اومد😂🤣
فقط خدا میدونه پارت قبل چقدر خندیدم😆
موفق باشی ماهورا جان❤😘
راستش رستا جان میخواستم پارت هام یکم طولانی تر باشن آخه میخوام داستان رو یکم احساساتی تر کنم ولی الان سعی میکنم یکم طنزش رو بیشتر کنم😁💛