رمان عشق ناپاک پارت 6
سپهر _:متاسفم هول شدم چیشد بهت سلدا
حقیقت رو بهش گفتم_: بعضی از خاطرات دخترت یادم اومد انتقام عشقتو میگف ازش گرفتی مگه اون دخترت نبود میشه از زندگی سلدا برام تعریف کنی
سپهر کلافه شد _:نمیدونم تعریف کنم یا نه
_:خواهش میکنم بابا
لعنتی این چی بود از دهنم پرید بیرون با تعجب نگام کرد لبخند زد
_:بمونه یه ساعت دیگه دخترم الان خستم طبقه بالا اتاق دومی سمت چپ برا توعه گوشی و لب تاپ همه چی اتاق جدیده حتی لباس ها حمومم انتهای سالن طبقه بالاس اتاق منم اتاق سومی سمت راسته یه ساعت دیگه تهمینه بانو میاد
سرمو تکون دادم
_: تهمینه بانو کیه
_:مادربزرگ من و مادربزرگ واقعی تو
بعدش رفت بالا چه زندگی عجیبی داره سلدا تهمینه هم مادربزرگ باباشه هم خودش عجیبه رفتم سمت اتاقی که گفته بود لباسامو دراوردم میخواستم برم حموم یه حوله برداشتم یه میدونم سپهر خوابه همونجوری درو باز کردم برم بیرون که سپهر رو تو سالن دیدم مات و مبهوت نگام میکرد خودش هم فقط یه حوله دور کمرش بود بدنش برنزه بود آب از موهاش میچکید رو بدنش
من چرا تحریک شدم لعنتی اصلا نمیدونم چمه بدون اینکه بخوام رفتم سمت لبای سپهر قدش از من خیلی بلند بود اما خم شد لبای همو اینقدر مک زدیم که یهو به خودم اومدم درسته این جسم من نیس جسم دختر این مرده من دارم چه غلطی میکنم خواستم جدا شم با مکی که از گردنم زد ناخواسته آه کشیدم سپهر یهو ولم کرد رفت داخل اتاقش
لعنتی لعنت با این شهوتم که همیشه کیاراد میگفت میترسم کار بدی دستم با این شهوتت رفتم زیر دوش آب سرد بعد یه ربع دراومدم سریع دویدم سمت اتاق لباسامو پوشیدم موهامو خشک کردم دم اسبی بستم به چهرم نگا کردم به دختر چشم آبی موهاش و ابرو هاش طلایی قهوهای میزنه لبای کوچک دماغ قلمی انگار عملیه اما نیس و پوستی به شدت سفید و اندامش رو فرم
اما من اینجوری نبودم دختری سبزه بودم موهام نه مشکی بود نه قهوه ای چشامم قهوای اندامم تپل بود
این دختر خیلی زیباس هرچی هم باشه دیگه این منم درسته به جسمم عادت نکردم اما خوبه واقعا دراز کشیدم رو تختم چشامو بستم سعی کردم به هیچی فک نکنم و به خواب عمیقی فرو رفتم
(_:دلا دلا تو روحت اسیر جسمت بود باید آزاد میشد سرجای خودش قرار میگرفت این جسم واقعی توعه تو انسان عادی نیستی
_:تو کی هستی کجایی چرا همه جا تاریکه
_:منو وقتی میبینی که به حقیقت خودت دست پیدا کنی این خواب نیس دلا تو خواب نیستی هیچ وقت با کیاراد ارتباط دیگه نداشته باش اون قاتل خانواده واقعی توعه )
با ترس از خواب پرید نفس نفس میزدم به ساعت دیدم هیچ پنج دقیقه هم نشد خوابم برد حتی میترسیدم به خوابه فک کنم
دیگه پارت نمیدی