نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان غرامت

رمان غرامت پارت 1

4.4
(33)

به نام خدای زیبایی
خلاصه:
دو خانواده به جآن هم می‌افتند یکی پسرش را از دست داده دیگری پسرش در کماست..
یکی بهای خون می‌خواد دیگر صلح
توافق می‌شود غرامتی برای صلح
برای خوابیدن کینه دیرینه هرکدام از خانواده ها جانی از وجود خودشان را روانه خانه دیگری می‌کنند..
عروس‌های بدون لباس سپید راهی خانه شوهر می‌شوند یکی که می‌خواهد که از عروسش جان بگیرد و دیگری فقط صلح!

#پارت-اول

صدای دآد و بیداد و غرش های عصبی برادران میثاق چهار ستون خون رو می‌لرزوند.

گوشه خانه کز کرده‌بودم، دلهره ماننده بختک دل‌و روده‌ام رو بهم می‌پیچاند
از لحظه ای سمیرا با دستان خونی وارد خونه‌شد و جیغ کشان نوحه‌غم میثاق را خواند
هول‌و ولا جانم را در دست گرفت!
سمیرا هنوزهم باصدای خش‌دارش نوحه خوانی می‌کرد، صورتش رنگ نداشت
تازه‌عروس بود یا تازه بیوه شده!
پاهایم را بیشتر در خودم جمع کرده‌ام، حالِا اسفناک سمیرا به من‌هم سرایت کرده بود.
دوباره درحیاط محکم کوبیده شد، صدای مهران بود برادر میثاق چنان دادمی‌کشید و چیزی محکم به در می‌کوبید که نشان میداد که هدفش فقط گرفتن خون‌است.
دستان پیچیده شده دور پاهایم لرزید، آرام زیر لب آیت‌الکرسی روانه عموی مهربانم که قراره است به دست‌این دیوانه پشت در بیفتد روانه کردم.
درحیاط به ضرب به دیوار خورد و مهران با سر و صورتی سُرخ پدیدار شد..
از ترس با سکسکه افتادم، همانند بچه‌ها در برابر داد و فریادش که حسن را می‌خواند.
سرم را بین پاهای جمع‌شده‌ام قایم کردم
صدای‌قدم هایش خانه رو هدف گرفته بود و بدنم هیستریک می‌لرزید، برق آن شمشیر بزرگ در دستانش عرق سرد را بر تیرک کمرم نشانده بود!

-حسن بی‌غیرت…

آنقدر یاوه گوی‌اش زیر عُرف سنم بود که خودبه‌خود گوش‌هآیم کر شد.
با آن شمشیرش محکم به در کوبید و شیشه‌اش فرو ریخت، بغضی که راه تنفسم را گرفته بود باز شد، هق‌هق‌ام در خانه که عربده های آن مرد که هنوز‌هم گویا مردونگی درونش رخنه داشت و پا به حریم خانه نگذاشته بود، درهم آمیخت.
نه دلم گوه خواستن عموحسن را می‌خواست نه تنها ماندن بیشتر از این را..
صدای شکسته و زار عموی پدریم که دوان دوان مهران را صدا می‌زد
کمی ترسم را آرام کرد.

-مهران‌عمو آروم باش، حسن نیست به ولله نیست

مهران گویا پنبه در گوش و عربده می‌کشید،
-تخم داری بیا با من در بیفت بی ناموس..

گویا عمو به او رسیده بود که دیگر چیزی به در خانه فرود نیآمد.

-تو رو روح پدرت قسم نکن!

هق‌هقم اوج گرفت، آنقدر که سرم را به زانوهایم فشار داده بودم که چشمانم می‌سوخت.
صدای زنگ تلفنی در بین عربده هایش وقفه‌ای انداخت، نمی‌دانم آن شخص پشت گوشی چه‌گفت فریاد کشان بنددلم را از هم‌گسیخت.

-بی‌ناموس تو بیمارستان قایم شده..

قدم های تندشده‌اش و و صدای عمو کم‌کم از خانه دور شد، با چشمان وق‌زده‌ام نیم‌خیز شدم…
عمو حسن را پیدا کرده، حتی برق آن شمشیر چشمت را می‌برید چه آن موقع که روی پوست نرم عمویم پایین می‌آمد…
اشکانم پهنای صورتم را خیس کرد و با حال خراب، وچشمآن تارم گوشیم را برداشتم بی تاب، روی آن عکس‌اش که لبخند دندون نمای زده بود فشردم..
حتی نگذاشت به بوق برسد، صدای خسته‌اش پیچید

-جانم عمو؟

حتی در آن حالت که نیمه‌جانش روی تخت بیمارستان و جان خودش در خطر برای من جانم بود.

-عمو این پسره دیوونه داره میاد بیمارستان…عمو شمشیر دستش بود…تروخدا برو

حرفایم اگرچه با هق‌هق عجز همراه بود ولی قابل فهمیدن بود، ولی او کله‌شق تر از مهران بود.

-تو از کجا دیدیش؟یامور نکنه اومده تو خونه…

نگذاشتم غم من هم در دلش لانه کند، بغضم را قورت داده و کلمات را پشت سرهم نشاندم.

-اومد ولی خونه نه، عمو مرتضی باهاش بود…
گویا عمو حسینم در کنارش نشسته بود که صدای عصبی‌اش جای صدای مهربان حسن را گرفت.

-عموقربونت، نترس میآیم از خونه بیرون نرید
طایفه زن قاسمم اومد سمیرا رو گم و گور کن تا بیام.

دستانم می‌لرزید و هق‌هقم بیشتر اوج گرفت،‌ ترس از دست دادنشان با آن حال مهران بیشتر شده‌بود

-عمو تروخدا مواظب خودتون باشید.

-الهی عمو دورت بگرده، هستیم توام مواظب خودتون باش!

می‌دانست از خداحافظی بدم میآید حتی در آن لحظه، چطور نباید از این عموهای که جانشان به من وصل است بترسم که روزی نباشند!
چشمان گریانم روی سمیرا نشست، اصلا در حال خودش نبود..
حرف عمو در سرم زنگ خود طایفه زن قاسم..
احتمالا میآمدند قاتل پسرشان عمو سجادم به کما بود پسرانشان به دنبال عموی های بی گناهم بودنند.
ولی از نظر زنانشان سمیرا بود قاتل و چه بهتر که زنده‌ام بود.

دست جنبآندم و از اتاق کوچک مشترکم با سمیرا بیرون زدم، نفس عمیقی کشیدم و بی میل دوباره به اتاق برگشتم نگاهی دوباره روانه سمیرا کردم، می‌توانستم قسم بخورم حتی صداهای مهران را نشنیده!
بدون عذاب وجدان کلید اتاق را برداشتم و در را بهم زدم و کلید را در قفل چرخاندم.
اشک‌هایم را با پشت دست پاک کردم و کلید را زیر قالی پر از نقش و نگار گذاشتم.
همان موقع صدای قدم‌های تند در خانه طنین انداخت مخصوصا که تق‌تق آرامشم مختص زن بود.
بیشتر به جان صورت و اشک‌هایم افتادم، منم از کله‌خری عموهایم به ارث برده بودم
برای همان سمیرا و خانه را عمو به من سپرد.

برای هرچه آماده و نگاه خیسم میخکوب در، بالاخره صاحب آن تق‌تق وارد خانه‌شد.
نفسم آشکارا از دهانم خارج شد، زن‌عمو حیران به در خانه که به دست آن پسر دیوانه تخریب شده بود نگریست، چنگی به لپ‌هایش زد.

-خاک به‌سرم چی‌شده؟

با احتیاط از بین خرده شیشه ها گذشت و چادرش روی شانه‌هایش انداخت.

-اون پسره دیوونه شکسته.

نگاهش را بالاکشید و به من دوخت و با ترس چکابم کرد.

-خونه نیومد.

نفس راحتی کشید و نزدیکم شد.

-بقیه کجان؟

درست است با زن‌عمو رابطه خوبی‌نداریم، حتی بارها سر مادرم با او به بحثی خیلی بی احترامانه کشیده‌ایم، ولی یک اشتراک بین‌ماست..
ما هردو سرد و سرتقیم که عجیب وقتی تنهایم یکدیگر را درک می‌کنیم.
بغضم دوباره ترکید روی دو زانو افتادم، ترسید و به کنارم آمد دوباره به لپ سرخ‌شده‌اش چنگی زد.

-یا فاطمه زهرا چی‌شده یامور؟

بغضم فرو داده میشد مگر!
مرا به آغوش کشید و بی تاب و سوالش را مکررا پرسید تا دهان باز کردم:
عموسجاد تو کماست

آنقدر برای او هم شوک‌آور بود که مرا از آغوش کشید بیرون به صورتم نگریست و کم کم چشمه‌های جوشان چشم هایش جوشید.

-خاک‌به سر شدیم.

من‌هم با او هم ناله‌شدم، که با چشمان خیسش بلند شد و با صدای غمگینش زمزمه کرد:
سمیرا کجاست؟

دو دل بودم که بگویم یانه؟که البته صدای داد و قال زنانه در حیاط زیاد به فکرم اجازه نداد.

-خدا ازتون نگذره، سمیرا پتیاره دلت خنک شد جگر گوشمون و فرستادی زیر خاک..

این صدا صدای مریم بود خواهر میثاق، آنقدر گریه کرده بود که از صدایش به سختی می‌شد فهمید چه می‌گوید.
زودتر از منِ افتاده روی زمین و صورت خیس، زن‌عمو به خودآمد و چادر به کمر بست و عزم بیرون رفتن کرد.
مطمئن بود مریم تنها به معرکه نیآمده برای زخم زبان زدن!
حال‌بدم به ضعف دست و پاهایم سرایت کرده بود، سعی کردم زیاد به آن بها ندهم ولی هنگام ایستادن خانه دور کامل به دورم زد، نفس بیرون دادم و دست به دیوار گرفتم،
می دانم درد حال بدم آن شمشیر و جان عموهایم بود..
دوباره دستانم بی رحم رد اشک‌هایم را پاک کرد و با احتیاط از بین شیشه ها گذشتم زن عمو ساکت بیرون ایستاده و به مریم که درحال زدن خودش بود نگاه می‌کرد.
پشت‌اش ایستادم، که احساس کرد منم

-یامور چیزی‌شد، چوب عموت تو انباریع بیار!

حس جنگ‌جو بودنش را دوست داشتم، من هم مانند او سینه سپر کرده ایستادم..
مریم با دیدنمان بیشتر سوخت و دهن چاک دارش را باز کرد…

-مرحباا پسر دسته گلمون زیر خاک کردین، دخترج*ن*دتون تو خونه منتظر…

با ادامه‌حرفش مغزم سوخت، چه گستاخ بود چه بی‌پروا تهمت می‌زد!
کف حیاط نشسته بود و این حرفا را می‌زد حالش را در چشمانم بیشتر اسفناک می‌کرد و تحقیرانه!
راستش از او یک حمله می‌خواستم آنطور که الان گیسوان سمیرا در دستش باشد نه رجزخوانی آدم یا باید شجاعت داشته باشد یا در خانه بمیرد..
این کارم همه می‌توانستد بکنند.
بالاخره زبان مسلسل زن‌عمو به کار افتاد.

-برو مریم خدات و شکر کن لباس سیاه تنته، اون دهن چاک دارتم ببند سمیرا اگ دختر ماست ناموس شماهم هست!

مریم چشمان خیسش را با نفرت و با نفوذ به چشمان زن‌عمو بعد به چشمان من خیره شد.
لحظه‌ای از آن نفرت لرزیدم و ترس رخنه کرد در قلبم، از آن زن با آن همه نفرت، فکر قبلم واقعا عملی بود حتی لت و پار کردن من و زن‌عمو…
با همان نگاه پر از نفوذ بلندشد، که شکم بزرگش از لای چادر سیاه رقصان درهوایش را دیدم پس حامله‌است، برای همان پا پیش نگذاشته!

-از خدا می‌خوام که حرف‌های مردم راست‌باشه، سمیرا هرزگی کرده باشه اون موقع.‌…

نگاهش برداشته شد و پی پنجره اتاقمان گشت و خیره شد صدایش اوج گرفت.

-اون موقع به این طفل معصوم رحم نمی‌کنم، موهاش و پیچ میدم دور دستم، دورش میدم دور این شهر بشه درس عبرت که کسی دیگه هرزگی نکنه!

صدایش عجیب برنده بود همانند برادرش، با خیرگی که حواله ما کرد و از خانه بیرون رفت…
که زن عمو با شکاکی به سمتم برگشت.

-این چی‌میگه یامور؟سمیرا چیکار کرده؟

راستش خودمم به فکر افتادم حرف عمو حسین در سرم تکرار شد او از من خواسته بود که سمیرا را از طایفه قاسم حفظ کنم، از منطق عمو حسینم این بر نمی یآمد بی گناه خودش را قآیم کند..
آه از نهادم برخاست، که زن عمو دوباره چنگی به آن لپ داغانش زد از بین لبان هجی کرد:
بیچاره‌شدیم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
HSe
HSe
1 سال قبل

قشنگ بود💜🙂

لیکاوای قدیم آنتونی جدید
لیکاوای قدیم آنتونی جدید
1 سال قبل

عالی بود نویسنده جون👏

قلم زیبایی داری و موضوع رمان هم جالبه💓

...
...
1 سال قبل

سلام عزیزم عالی بود قلمت روخیلی دوست داشتم توی این سایت میشه گفت ازنظرمن دومین رمان خوبی هست که خوندم همینجورپرقدرت ادامه بده البته برای جذب خوانندگان بیشترسعی کن پارتگذاری مرتب باشه و اینکه موضوع جالبی هست موفق باشی عزیزم

...
...
پاسخ به  الماس شرق
1 سال قبل

انشالله موفق وپایدارباشی عزیزم خیلی برای رمان ها نظرنمیدم ولی خب بعدبوی گندم اولین رمانی هست که نظرموجلب کرده

لیلا ✍️
پاسخ به  ...
1 سال قبل

❤💃

پارت جدید رو خوندی ؟؟

دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x