رمان غرامت پارت 25
بالشت نرم بود و اصلا آسیبی بهم نرسوند ولی ازقصد لب زدم:
دماغم و شکوندی..
صدای فنرهای تخت اومد و بعد انگشتهای پاهاش که کمی توی پهلوم فرو رفت
بالشت از روی صورتم برداشت و با یک جهش سمت مخالفم، بالشت و انداخت چفتِ من دراز کشید..
-کو ببینم..
دستای پهن و کشیدهاش روی صورتم گذاشت و به سمت خودش برگردوند و بینی مو لمس کرد..
هنوز از اومدنش کنارم تو شوک بودم
-نچنچ از شیش جا شکسته..
دستاش رو پس زدم و گفتم:
تو من و زدی منم به نشانه قهر ازت جداشدم..
دست پس زدهاش رو برد زیر لانگم و دور کمرم پیچوند، بدنم منقبض شد و چشمام چشمای خمارش و شکار کرد..
-دروغ گفتی..
کمی تو جام تکون خوردم تا کمتر کنم این لمس عذاب آور و ولی اون حلقهاش تنگ تر میکرد…
-آدم که نکشتم..
خیلی سعی میکرد سرش رو مماس با من نگه داره ولی من ریز کوتاهترو اون هیکلی بلند تر
کمی جابهجا شد و سرش توی گردنم فرو کرد و لباش تو فاصله کم از گردنم نگه داشت
دستای لرزونم روی بازوی پیچیده شدهاش دور کمرم، بود!
-تو چشمام نگاه کردی و دروغ گفتی!
حین حرف زدن لباش به گردنم میخورد، پوست گردنم از هرم نفسهای گرماش مور مور شر
سعیکردم تمرکز داشته باشم ولی مگه میشد؟اولین تماسم با یک مرد بود..
-اونام توی چشمآت نگاه کردن هرچی دوست داشتن بار زنت کردن..
ازقصد”زنت” رو کشیدم که با خیسی دهنش و مک زدنش چشمام خودبهخود بسته شد و پاهام تکونی خورد که زود با پاهاش قفل کرد
عملا تو چنگالش بود و ضعف عجیبی با مکیدنش توی تنم پیچیده بود و وار رفته توی آغوشش بودم..
دهناش برداشت و بینی شو به گردنم کشید
-اونا ازت متنفرن نمیتونم کار باهاشون بکنم خودت میتونی با اون زبونت جواب بده..
سرش برد بالا به چونهام رسوند بوسه آرومی گذاشت و حلقه دستاش باز شد و همگام با سرش پیش رفت روی کاپِ سینهام نشست..
خیلی ماهرانه خلع صلاحم کرده بود ، با دستاش فشار داد و صورتش مماس کرد با صورتم
-اوم تو دست جا میشن..
دست لرزونم روی بازوش گذاشتم و با حالی خراب زمزمه کردم:
داری چیکار میکنی؟
گوشه لبم و بوسید و زبونش رو روی لبام کشید
-به قول خودت زنمی دیگه، کارای زن و شوهری..
اجازه پاسخی رو با گذاشتن لباش روی لبم نداد، لباش داغ بود و با عطش کام میگرفت..
دستاش رو از زیر لباسم در آوردم و فشاری به شونه ام داد و خودش اومد روی بدنم و تسلط اش بیشتر شد..
لباش از لبام کند و بلافاصله سرش توی گردنم فرو کرد، خجالت میکشیدم از این که مثل ماست بودم..
اولین لمس اونم آنطور ماهرانه مثل مهران من از هرچیزی منع کرده بود و از همه بیشتر یادآور اینکه اون همسرمه..
اینبار پایان مکیدنش گازی ریزی میگیرد و که بدنم زیر تن تنومندش که فقط کمی سنگینی شو انداخته تکونی میخوره..
همینطور که پوست گردنم به دهن میکشه لباسم کاملا بالا داد و دستاش رو به قفل لباس زیرم رسوند..
اون موج عجیب و غریب توی بدنم خارج از اختیار بود ولی مغزم نهیب میزد
-مهران لطفا..
قفل و باز کرد و لباس زیر و بالا داد و سرش از توی گردنم در آورد و نیم خیز شد و به سینههای لختم که حتی تو اون تاریکی بخاطر پوست سفیدش میدرخشید، خیره شد و خندید گفت:
اوم گیلاسین که..
گونههام از شدت گرمای بدنم رو به ذوب شدن بود..
-مهران..
دوباره به حالت اولش برگشت البته اینبار صورتش مماس بود با صورتم
تنهامون بدون حفاظ درتماس بودن..
-چیه یامور؟
-ما هنوز همو نمیشناسیم این کار..
چشمای براقش روی صورتم به گردش درآورد و گفت:
-اینم یجور شناخته..
-اما ما به اجبار..
سرش و پایین میاره روی کتفم و میبوسه، این آرام بودنش در این رابطه عجیبم من و از موعضه پایین میاره..
دوباره نگاهش بهم دادوگفت:
یامور تو زنمی، تاآخر عمرت!
چه الان بخام تنت و چه صدسال دیگه باید اینکار و بکنی
من رو اجبار هیچکس زندگی نمیکنم اگهام قبول کردم شاید نصفش نفرت از حسن بوده برای جزوندنش ولی نصفه دیگهاش تصمیم برای ازدواج واقعی بود
بعدم من اینقدر خر نیستم گناه عموت بزارم پا تو..
الانم قرار نیست کاری بکنم تا خودت آماده نباشی!
خودش کنارم انداخت و لباسم و پایین کشید و با تخسی به صورت وا رفتهام گفت:
فقط یاد آور میشم که شوهرتم یجور مقدمات، دلم نمیخاد همش فکرت این باشه که قراره مثل دوتا دشمن اینجا زندگی کنیم
نفس عمیقی کشیدم و آب دهآنم قورت دادم تا اختیار تنم به دست بگیرم..
دوباره دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و گفت:
اذیتی ببندم قفلشو؟
به خودم تکونی دادم و گفتم:
نه راحتم..
این سکوتم برای حرفهای منطقیاش به معنی قبول شدنش بود ولی خانوادههامون نمیتونستیم دور بریزیم مخصوصا موقعی که هنوز مهران خانوادهاش رو بخاطر من محاکمه نمیکنه
احساس میکنم داره به من لطف می کنه که شبیه مادرش نیست..
غلتی زدم پشت به او دراز کشیدم و پاهام از حصار پاهاش کشیدم بیرون که زیر گوشم پچ زد:
بخواب صبح زود میخآم برم..
افکارم ساکت نمیشد ذهنم پریشون بود بیشتر مغزم نهیب میزد که چه بخام چه نخام اسمش توی شناسنامه و نمی تونم کاری بکنم جز سازش..
بی اختیار لب زدم:
تو از من متنفر نیستی؟
نفس عمیقاش رو توی گوشم فوت کرد و با مکث جواب داد:
وقتی رخ به رخم وایمستی جواب پس میدی احساس میکنم حسنی دوست دارم همون دم خفهات کنم، یا موقعی که ساکتی و با چشمهات قصد داری چیزی و برسونی در کل خیلی شبیع حسنی بعضی وقتا بی اختیار ازت متنفر میشم دوست دارم خفهات کنم..
پسره یبیشعوراین که همش میخوادخفه کنه
مودش رو خفه کردنه😂
ولی پسر خوبیه خوشم اومدکه گفت تایامورنخواد کاری باهاش ندارن این یعنی اونقدراهم که نشون میده بدنیست
عالی بود الماس جونم
مرسی نازی جونم
وای این مهران هم مودش معلوم نیستا ، یه دقیقه میبوسه دقیقه بعد میخواد خفه کنه
دوقطبیه🤦♀️😂
عالی بود مرسی میشه امشبم پارت بذارین
وای بچه هاازستی خبرندارین دلم براش تنگ شده الان شدیداً به دیونه بازیاش احتیاج دارم😂😂😂
تو اگه پیداش کردی به منم یه خبر بده😂
فکر کنم رفته مسافرت ورپریده
آره بیمعرفت
😂
خب چیشد اون روز تعریف نکردیا🙄
منم معتاد داستانهای زندگیت شدم🤣
هیچی ازاونروزتاالان تنها نشدیم یعنی من نمیذارم بشیم یکم اذیتش کنم دیشب که کلا دیوونه شده بودم باخنده ازخونمون فرارکرد به بابام گفت عمومن برم تادخترت منوتیکه تیکه نکرده
آفرین😂
نمیدونم چرا اینجور موقعها وقتی از خودت و امیرعلی تعریف میکنی تو ذهنم انگار که خیلی خبیثی و به شدت حرصدرار🤣🤣
یه بار فقط یه بار اذیتش نکن بزار حداقل آرزو به دل نمونه دوست دارم جیغ بکشم نمیدونم چرا حرصم گرفته
اوووفففففف دلم خنک شدتودیروزخیلی منوسرگندم حرص دادی این دربه اون در😂
😮😯
یعنی انقدر حرص خوردی ؟
وااااا🤣🤣
خیلی کلادیروزتومودعصبیم بودم پاچه میگرفتم😂ولی خدایی من تواین سایت خیلی بی ادبم جرات ندارم توخونه یه کوچولو هم حرف بدبزنم الان اینحاخودموتخلیه کردم وای اگه مامانم بفهمه تیکه تیکم میکنه 🤣🤣🤣
تو کجا بیادبی آخه وا😂
میدونی چون تک فرزندی همیشه مورد کنترل خونوادهات بودی واسه همینم الانش هم مامانت اینا خیلی روی رفتارهات حساسن
آره به قول عمم مامانم زیادی فیس و افاده داره😂
خوبه بیادببینه بخداآویزونم میکنه میدونی من توبچگی بیشترپیش مامان بزرگم وعمم بودم ولی خونمون پیش مامانم حکومت نظامی میشد برعکس بابام همیشه بهم میگه راحت باش باباهرچی دوست داری بگو ولی خب من ازمامانم زیادی حساب میبرم
آخ اززندگی من واسه شام دایییم اینا دارن میان خونمون الان بفهم چه حالی دارم منم تواتاقمم دلم میخواد زنگ بزنم امیرعلی بیادپیشم ولی خیلی بیحیاشده دوست دارم یکم ادبش کنم اماخب…..
بابای مهرداد منظورته؟
آخیی عزیزم حالت رو درک میکنم به نظرم به امیرعلی هم زنگ بزن دور هم جمع بشید جای هیچ نگرانی نیست
آره اتفاقاآقاهم تشریف فرما شدن باهاشون اصلادلم نمیخواست ازاتاق بیام بیرون ولی مکه مامانم ول میکرد الآنم روبه روم نشسته وااااای دارم خفه میشم نه دیگه به امیرهم زنگ نمیزنم بیخیال
آهان آروم باش نازی تو شرایط بدتر از اینم پشت سر گذاشتی این که چیزی نیست سنگین و متین سرجات بشین حرف بزن بزار بهت خوش بگذره اونجور که راحتی رفتار کن اصل حال خودته
دقیقا الان توگوشی توسایت مد وان حالم عالیه البته تازه امیرعلی هم بهم پیام داد ولی خب نمیشه بگم چی گفت😂🤦
چقدرم خوب😊
اوه اوه دیگه پررویی شده واسه خودش🙃🙃
خیلی واقعانمیفهمم کافیه یه بار بهشون روبدی اصلاکامل عوض میشن یه بیحیایی میشن که نگو😂
خیلی خوب بود😟
بازم پارت میخوام نویسندهجون🙄