رمان غرامت پارت 36
صدایاش در نزدیکی گوشم مرا به خود لرزاند
-راه بیفت!!
عمومرتضی، حسن را به زور به سمت خآنه میکشآند او سینهسپر کرده منتظر من بود؟
چشمآنم جوشید!
ماندنم چیزی را درست نمیکرد جز وحشی شدن مهران قدمی به سمت مهران برداشتم
نگاهش در صورتم چرخآند و پوزخندی کنج لبانش نشست..
-دیگه مگه خواب زنم و ببینی!
تهدیداش آنقدر کارساز بود که اینبار عمو حسین با تمام صبوریاش غرید:
برو بچه، کم کُری بخون!
خندید
بلند
مثل جوکر
ترسناک..
پر از تحقیر!
-الحق که خون هاشم تو کوچک و بزرگتون جریآن داره، همخونتون خوب میفروشین!
من شکستم جه برسد حسنی که به زور افسار شده بود!
مشتاش با چنان شتابی در فک مهران کوبیده شد که چادرم را از هیبت فِرزاش پایین افتاد..
هنوزم میخندید
درمیان خونی که از دهآنش میریخت مارا به سخره گرفته بود..
دایی مهران صبرش به سر رسید، شانه مهران را گرفت و بلندش کرد
حسن دوباره افسار شد
-هعی بچه….. فکر میکنی دستم بهت نمیرسه اینا سر نمیشه؟
ها؟
مهران دستی به فکِ پر از خونش کشید،
من میآن آن هیاهوی مانده بودم..
یکی مرا آدم فروش
دیگری خیانتکار میخواند
درحالی که من بیگناهترین آدم این قصه پر از درد بودم!!
-الانم گذاشتم بزنی برا این بود که از حرص نترکی بمونی رو دستم، میدونی که دلم میخاد با همون آجری که زدی سر بابام میخام سرت و بترکونم..
تهدید!
عادی شده..
بین این خانواده و کشمکشهایشان عادی شده..
قدمی برداشتم و پاهایم لرز داشت؟
آره
حرف مهران مرا شکست!
تصمیم اشتباه بود؟
یا او نمک نشناس؟
عربده های حسن و ناسزا هایاش به مهران کل خانه را میلرزاند..
ولی من نلرزیدم!
گویا مهران مرا ویران کرده بود..
اشکانم راه پیدا کردند
به در خانه رسیدم
بازهم در آن نیمه شب اهالی در کوچه بودن..
-همه اینا رو سر خواهرت درمیارم، تک به تک شو
وایسا ببین!
پوزخندی کنج لبم نشست به پشت برگشتم چه تهدید مسخرهای!
مهران صد برابرش را سر من درمیآورد..
بالاخره آقارضا(داییمهران) مهران را از معرکه بیرون کشآند..
کنار در ایستادم..
حالم پر از تحقیر بود..
صورت قرمزش با اون فک خونی ترسناک بود؟
خیلی..
مخصوصا آن چشمان یخ زده
تهدید حسن او را سخت کرد
یا رفتن من؟
هر جوابی برای هر دو باشد من باید به جآن بخرم..
این جانسوز است..
آقا رضا از مردم خواست پراکنده شوند..
هرکدام با نگاههای متفاوت و پچپچ های از ما دور شدند..
فقط صاحبان خانه روبهرویی ایستاده بودن
مالک
حلیمه
حلیمه با نگاه پرکینهای به من آرام چیزی به مالک گفت خود وارد خآنه شد..
از خانهی عزیز هنوز صدا میامد..
چرا هیچکس به دنبال من نمییامد؟
هه!
من ان هارا فروختم!
مالک جلو آمد و به سمت مهران رفت
-ببینم فکتو
دست دراز شده مالک را محکم پس زد و گفت:
سویچ ماشین و بده!
مالک دست پس زدهاش را در جیب شلوارش کرد و سوئیچ را به مهران داد
-کجا میخوای بری؟
بی توجه به سوال مالک با آستین پیراهنش خون کنار دهانش را پاک کرد و به سمتم نزدیک شد
نگاهخشناش
را نینی نگاهم انداخت
بازویم را گرفت و گفت:
بریم!
چانهام لرزید..
آقا رضا زودتر به دادم رسید
-بزار من ببرمتون
مهران بازویم را فشرد و گفت:
خودمون میریم..
مالک شانه داییاش را گرفت و با خباثت در چشمانم پوزخندی زد و گفت:
شما دخالت نکن دایی!
با نگاه مالک انگار جان از بدنم رفت…
آقا رضا با نگاه غمگینی مرا راهیی کرد،
او تندتند قدم برمیداشت و من گریان را میکشید..
قفل ماشین را زد بازویم را به ضرب رها کرد و سوار ماشین شد..
تردید داشتم
نگاه ترسناک مالک…
رفتار مهران
تهدید حسن
پایم لرزید و قدمی به عقب برداشتم..
ماشین روشن شد
با بوق کشدارش نگاهم به دود خارج شده از اگزوز خورد..
میخوام فرار کنم؟
اخه کجا؟
دوباره بوق را گرفت..
پوزخند کنج لبانم میان اشکان راه گرفتهام نشست..
فرار خیلی دیره…
خیلی…
پاهایم جان گرفت و در سمت شاگرد جا گرفتم..
ماشین از جا کنده شد
به او خیره شدم
فکاش منقبض بود
درون چشمانش رگههای قرمز متورم شده بود..
-فکر کردم آدمی
همون شب که اسم طلاق بردی باید خفهات میکردم..
دستش را روی فرمان کوبید، حرفهایاش برایم نامفهوم بود..
-با خودت گفدی زنشم عموم جون سالم بدر ببره، بعد با حیله و گریهزاری نزارم مهران بهم نزدیک بشه
آب از اسیاب افتاد با عموم فلنگو ببندم.
چشمانم گرد شد و اشکام ایستاد..
چه میگفت؟
حیله؟کدام حیله؟
-با خدم گفدم این دختر کم سن و سال حتمن چیزی نمیدونه از این حرفا، خدت نگهدار مهران خجالت بکش آدم باش!!
رگ های قرمز درون چشمانش انگار به آخرین حد متورمی رسید و چشمانش رنگ خون شد..
فرمان را پیچاند و با ارنج دست به پنجره کوبید
-خاک تو سرت مهران، همین یک الف بچه گولت زد!!!
روی صندلی در خودم مچاله شدم، هنوزم در گیجی به سر میبردم
از حرفهایاش نه میفهمیدم علت را؟نه پاسخی مناسباش!
بهترین راه برای چشمام قرمزش حداقل کار سکوت بود..
-بیا خونه ببین در خونه باز، چادر زنت خاکی وسط حیاط افتاده، هوار بکش که زنم کجاس..
دستاش را جلوی دهانش برد و با غیظ گفت:
عهعه مهران احمق، نگران کی شدی؟؟؟
نگو زنت با عموجونش رفته که طلاق بگیره!!
نگرانم شده بود؟مهران!
خندهدار بود…
ماشین را نگه داشت و به سمتم برگشت نگاهم روی در حیاط خانیمان نشست
-برای همهاینا باید یک جواب قانع کننده برام بیاری یامور وگرنه…
صورتش را جلو آورد و نگاهم به سختی در نگاهش نشست و انگشت اشارهاش را تهدید وار جلوی صورتم نگه داشت
-امشب خدام نمیتونه از زیر دستام نجاتت بده!
پارت جدید ارسال شد
درضمن خیلیم طولانیه😁💋
الماسی پارت جدید هنوز نیومده😪
نیومد که🤔😅
عالی بود
خیلی وقت بود منتظر پارت بودیم😊
مرسی عزیزم🥰💋
ایش چقد این حسن چندشه احمق گوه میگه سر خواهرت تلافی میکنم اه اه چقد شخصیت حقیری واسش ساختی نویسنده
آدما تو عصبانیت خیلی چیزا میپرونن😂
ببین حسن یک فرد عصبی و خودخواه و روی رفتارش فکر نمیکنه هنوز قرار از حسن بکشید…🥲💔
عزیزم بعد یه هفته بنظرت اینقدر کم نیست؟
میخواستم زیاد بزارم منتها دیر میشد، برای همین همین مقدار و گذاشتم بجاش پارتا رو از این به بعد بلندتر میکنم
آخ جون یامور برم بخونم💃💃
از همه مردای این رمان بدم میاد حتی از مالک زنها رو وسیلهای برای خالی کردن زور و خشمشون هدف قرار دادن هم خواهر مهران و هم یامور مهره سوخته این داستانند که شوهراشون با بی اهمیتی تحقیرشون میکنند😑
عالی بود عزیزم دلم واسه پارت گذشتنات تنگ شده بود همینجور پرقدرت ادامه بده☺
کی بود رو مالک کراش بود؟؟؟🤣🤣🤣
باز مهران از نظرم بین همه شون آدم تره فقط نباید عصبی شه😂😁
نه دیگه الان حس خاصی نسبت بهش ندارم 😂
اون مهرانو که باید خفه کرد آخ که اگه من جای یامور بودم هفت روش سامورایی روش پیاده میکردم🤬
آره همه به انتقام و حرصشون فک میکنن🥲💔
انشالله که مشکلی پیش نیادد🙂
زهرا نبودی جات خالی بود😁😁😁
عالی بودششش
ای کاش یاموربا مهران کل کل نکنه همه چیز بخیر و خوش تموم شه🙂
مرسی قشنگمم
آدمای اطرافشون نمیزارن اینا خوب باشن🤦🏻♀️
یه مشت آدم مزخرف دورشون ریخته😬😬😬
صحیح😂🤦🏻♀️
رسیدن بخیر الماس جان دیگه زود به زود پارت بده
چشممم🫠💋
چند روز نبودی جای پارت جدید علامت تو سایت خالی بود😪
ولی الان هم که اومدی پارت کم دادیا😕
عالی بود نمیدونم چرا از حسن بدم میاد و دوست دارم بکشمش🗡
هعییی چیکا کنم گلم مشکل داشتم🥲💔
این پارت یهویی دادم شما رو از کنجکاوی دربیارم
بزا نگم خودت پارت بعدی بخونی🥲🥲
سلام خدمت نویسنده عزیز،خواستم ببینم این رمان دیگه پارت گذاری نمیشه؟رمان جذابی بود حیفه اگر ادامه دار نباشه