رمان فرفری پارت26
تا اینجا خوب بودم
اما تا لباسم رو در آوردم بازم حالم خراب شد
یاد نگاه ها و دست اون کثافت افتادم
یاد این که حتی محمد هم دنبال بی آبروییم بود
نشستم زیر دوش تا تونستم گریه کردم
همیشه بعد از خنده گریه میاد ونابود میکنه همه چیزرو
وسط گریه یاد نگاه آقا افتادم آنی سرخ شدن گونه هام رو حس کردم
ووی چرا اونجوری نگاه میکرد
نگاهش هیز نبود یه حس خاصی داشت که دلم یه جوری میشه یادم میفته
با یادآوری نگاه آقا اون حس نگاهش بلند شدم دوش گرفتم
رفتم اتاق یکم دراز کشیدم باز یادم افتاد بغلم کرد
نمیدونم دلم چرا یه جوری شد حسم جدید بود تا حالا تجربه نکردم
سعی کردم یکم بخوابم فکر کردن بهش فایده نداره
چون قرار نیست به جایی برسه فقط ممکنه خودم داغون بشم
کارا ورفتار آقا از ترحم هست منو جز اعضای خونه میدونه
نگران میشه وگرنه چیز دیگه ای نیست
دیروز هم چون بهش زنگ زدم اومد
حالم گرفته شد سعی کردم بخوابم چشمام رو بستم وخوابیدم
ولی خوابی پراز فرار وپراز ترس
بیدار که شدم بدنم کوفته بود
بلند شدم یکم اتاق رو جمع کردم رفتم بیرون
دیدم مامان داره شام میزاره
نوچ اینا یه چیزیشون هست میدونم
رفتم دست وصورتمو شستم رفتم یکم هم سالاد درست کردم
بعد از شام دوباره نشستن با بابا به پچ پچ دیگه اعصابم خورد شد ولش کن اصلابه من چه
وُجی :بسه دختر کم فکر فضولی باش تا اذیت نشی
_بیا باز که تو اومدی چی میگی خب همش پچ پچ میکنن
_ولشون کن هرچی بشه میفهمی فقط تا اون موقع مراقب باش از فضولی نمیری
_بروگمشو بابا
_تو هم اینو خوبه یاد گرفتی من رفتم خداحافظی هم نمیکنم
_آخی دلم ریش شد ترو خدا بیا خداحافظی کن
دیگه جواب نداد فکر کنم قهر کرد رفت
منم رفتم اتاق بخوابم فردا دیگه برم سر کار
علی هم اومد جا انداختیم خوابیدیم
خونمون چون دوتا اتاق داره منو علی تو یه اتاقیم ومامان وبابا یه اتاق حموم هم تو راه رو
گرفتم خوابیدم صبح با آلارم گوشی بیدار شدم
هنوز خوابم میومد چون نیمه شب با کابوس بیدار شدم تا نزدیک ۶بیدار بودم
بعد از خستگی بیهوش شدم
به سختی بلند شدم آماده شدم یه لقمه سر پا خوردم زدم بیرون
داشتم میرفتم تا برم ایستگاه
دیدم دوتا بچه سوسول وایسادن سر خیابون و بد نگاه میکنن
خواستم بیخیال رد بشم نزاشت با حرفای مزخرفشون
×پیس پیس کجا میری قرار داری بیا با ما هواتو داریم
چیزی نگفتم که برن ولی از رو نرفتن
×ببین چقدره قیمتت بگو تا برات بزنم بیا یه چندساعتی خوش باشیم
نه نمیزارن الان شماره کارت ننشون رو میدم بهشون
برگشتم عقب دیدم پشت سرم میان وهی چشمشون رو هیلکم میچرخه
یاد این اواخر افتادم اونجا ها نمیتونستم کاری کنم ولی الان کم نمیارم
پدرشون رو میارم جلو چشمشون
وایسادم ویه لبخند هم زدم فکر کردن خر شدم اما نمیدونن قراره سواری بدن
اومدن نزدیک یکیش دست دراز کرد دست بده
که دستشو گرفتم پیچوندم پشتش دادش بلند شد
هولش دادم جلو اون یکی با حرص حمله کرد یه مشت مشتی زدم پا چشمش
ای بابا یادم رفته بود بگم من قبلا که زندگی خوبی داشتم کلاس دفاع شخصی میرفتم یه مدت
اولیه اومد که یه لگد هم وسط پای اون زدم تا با داد افتاد زمین فرار کردم
رسیدم ایستگاه سوارشدم
صندلی خالی نبود وایسادم کنار گرفتم از میله
خداروشکر شخصیت اصلی داستان ناز نازی نیس
دلم خنک شد