رمان مائده…عروس خونبس پارت ۱٠
با نور افتابی که به چشمانش خورد، ارام چشمهایش را باز کرد…هنوز هم در ان انباری بود
دیشب، نشسته روی زمین سرد خوابید، درد کمرش…امانش را بریده بود!
در با شدت باز شد…
تنش به لرزه افتاد، خورشید اینجا چه میکرد؟!
پوزخندی زد
_چیه؟ ادم ندیدی؟؟
خواست جوابش را بدهد ولی سکوت کرد…
او داغ دار بود و اعصاب کسی را نداشت!
سکوت کرد و سرش را پایین انداخت
_بیا بیرون باید کار کنی
_کار کنم؟
_نه عروس خانوم…تو بشین ما کار میکنیم…معلومه که باید کار کنی!
از جایش بلند شد و به بیرون از انباری رفت، با این درد کمرش چطوری کار میکرد؟
_امشب نوه هام میخوان بیان…باید بهترین غذا هارو درست کنی، خونه و اتاقا باید تمیز باشه، حیاط باید شسته باشه و باید به گل و درختا اب بدی!
(دوستان، نوه ها منظورش عمه های منه😊😁)
سرش تکان داد و همراه خورشید به داخل خانه رفتن
اهالی خانه از دیدن خورشید، کنارِ مائده تعجب کردند!
_مادربزرگ…
_چیه؟ اوردمش که کارکنه!
_کار کنه؟؟
_نون خوره اضافی نخواستم…
سرش را پایین انداخت، میان این جماعت چه میتوانست بگویید؟! کاش یکی می امد و فرشته نجاتش میشد!
کاش کسی نجاتش میداد…
به سمت اشپزخانه رفت…که مادر مهیار هم همراش امد
_صبرکن مائده…
به سمتش برگشت و به چشمانش نگاه کرد
_من باهات دعوایی ندارم…هیچ کاری باهات ندارم
من اگر میدونستم مادربزرگ این کارو میخواد بکنه…هیچ وقت نمیزاشتم!
به هرحال گذشت…
تو الان عروس بزرگ منی!
لبخند تلخ زد…
اره، عروس خونبس!
سعی کرد جلوی اشک های اماده ی ریخته شدنش را بگیرد…
سعی کرد درد کمرش را از یاد ببرد…
شروع به غذا درست کردن شد..
بعد از درست شدن غذا به طرف هال رفت تا انجا رو دستمال بکشد…کمرش بدجور درد میکرد، حالا گردنش هم درد گرفته بود
هیج وقت خانه ی پدرش اینجوری کار نکرده بود!
یاد حرف مادربزرگش افتاد
_الان اینجا کار نمیکنی…بری خونه شوهر، برای مادرشوهرت مجبوری کار کنی!
لبخند زد و به کارش ادامه داد
اتاق ها هم تمیز کرد و رفت سراغ حیاط و گل و درخت ها
حیاط را با اب و جارو شست و به گل و درخت ها اب داد
_اخخخخ کمرم…
_خسته شدی؟!
سرش را برگرداند و به مهیار که روی ایوان نشسته بود نگاه کرد
_اره…خسته شدم
دلم خون شد برای مائده بمیرم براش😥💔
کاش یکم بیشتر از مهیار میذاشتی😟
امروزم پارت میزارم🥲
لطفا پارتا طولانی تر باشه ممنون.
چشم
کم بود 😥
امروز هم پارت داریمم
اخ چه سختی های کشیده مائده
خدا لعنت کنه خورشیدو همه مادر شوهر پست فطرت وبد هستن درسته خودم هنوز این چیزارو تجربه نکردم(خدا نکنه که تجربه کنم ) ولی دخترای همسن خودمو زیاد دیدم وقتی زود ازدواج کردن مث سگ تو خونه مادرشوهرش کا ر کرد
عزیزم….اروم باش، یه نفس عمیق بکش الان سکته میکنیاا🤣
اره💔😔
درود*
ببخشید من از مادربزرگ قاجاری••••
اون خانزاده مهیارخان بیش از اندازه بدم اومد یعنی بهتره بگیم تنفر پیداکردم[ مثل: مَلِک جهان خاتوون/مَهدِاولیا/ قاجار مادر ناصرالدین شاه شخصیت ترسناکی😳😵😨😱 داره] از طرفی هم دلم برای اون دختره بنده خداا بیچاره بینواا؛ مائده و اون پسری که دوستش داشت؛ محمد و همینطورخودخانزاده مهیار و اون دختری که دوستش داشت؛ الهه سوخت•••• {به نظره شخصی من)
طفلکیها خییلی همشون/به یک نحوی/ گناه داشتن
و قربانی تفکرات قاجاری ماءبانه عصرحجری مادربزرگ مهیارخان شدن 😐😕🙁😟😞😓😒😑🤐😬😲😯😧😫😩🤒🤕😔💔😳😵😨😰😖😢😭
ببینین….مهیار ادم بدی نیستا، فکر نکنین چون عمومه دارم ازش طرفداری میکنم، نه…
مهیار چون عاشق یه دختر دیگه بوده، و برای بدست اوردنش خیلی کارا کرده…الان با مائده لج کرده و خوب نیست
اگر سوء تفاهمی پیش اومد ببخشی
میدونم دختره گلم من هم گفتم دلم برایهمه سوخت{مخصوصن؛مائده و محمد▪خانزاده مهیار و الهه)
حتی والدین خانواده/ مادرپدرها و خواهربرادراشوون؛ یعنی خواهرمائده و اون یکی خانزاده؛ برادر مهیار/ همه و همه
و فقط گفتم تاکیدکردم از اون⬅ مادربزرگ قاجاری طور•••• بدم اومد که همه خانواده ها/خانواده خودش و خانواده دختربیچاره؛بینواا مائده/ رو قربانی تفکرات قاجاری•••• خودش کرد
پی نوشت؛
من به اون بچه ها کاملن در این باره حق میدم•• عصبانی،ناراحت بشن ازدواج زورکی به خودی خود بد و ناشایست🤒🤕💔 و زننده هست، مخصوصن وقتی عاشق یکنفر دیگر باشی خییییلی ترسناک هم میشه👣👀😵😳😱👿👹
عالی بود🥺❤
بمیرم برا مائده چه سختی هایی کشیده