رمان مائده…عروس خونبس پارت ۱۱
_خب خسته نباشی!
نگاهش افتاد به مردی که داشت خیلی راحت قهقهه میزد…
حق داشت بخندد، او که درد کمر و گردن را نمیکشید!
او که مثل خودش روی زمین سرد و نشسته توی انباری نخوابیده بود!
سعی کرد بی تفاوت باشد و بازم هم سکوت کند…ولی یک روز این سکوت را میشکند و انتقام این همه سال زجر کشیدن را از خانواده اش میگرفت…
چشمهایش را بست و با آستینش عرق روی پیشانی اش را گرفت…
درد کمر و گردنش امانش را بریده بود!
بعد از تمام شدن کار ها به همان انباری رفت و دوباره روی زمین سرد نشست
زانو هایش را بغل کرد و سرش را روی زانو هایش گذاشت، چشمانش را بست تا کمی بخوابد…شاید دردهایش ارام بگیرند!
____________________________________
با صدای توی حیاط چشمانش را باز کرد
نمیدانست چندساعت اینجا خواب بوده!
_چرا گراشتینش توی انباری؟
_چیه؟ نکنه انتظار داشتی بزارمش روی سرم؟؟
_این کارا ظلمه بخدا…این چه کاریه میکنید مادربزرگ؟ مامان تو یه چیزی به مادربزرگ بگو!
_چی بگم؟ خودمم دلم براش میسوزه، خیلی مظلومه
_شما ها حق دارین اینو بگین
چون شماها که برادرتون نمرده، شماها که عزادار نیستین!
شماها که برادر جوون تون نمرده
دلتون خون نشده هنوز که اینو میگین….من نمیزارم یه اب خوش از گلوی این افریته پایین بره!
_مادربزرگ
ماهم مثل شما عزاداریم…ماهم مثل شما ناراحتیم، ولی اون دختر گناهش چیه؟ مگه اون زده کشته؟
_رسم عروس خونبس برای صد ساله پیشه مادربزرگ…ااخه این چه بلایی بود سره داداش بدبخت من اوردین…بیچاره داداشم عاشق الهه بود، حالا….
_هیس…یواش تر حرف بزنین، میشنوه هاااا
صدای محمد علی بود که این را میگفت
_رفته بودم تو انباری…خوابیده بود
_شاید الان بیدار شده باشه!
_نه نشده
_داداش جان، بیا براش شام ببر…شاید بیدار شده باشه
_لازم نکرده ببری
_واااا
میمیره از گرسنه گی!
_مادربزرگ دیشبم نزاشتی براش غذا ببرم…بیچاره گشنه خوابید
_هههههه….
بزمَجه، فکر کردی ندیدم نصفه شب رفتی براش غذا بردی؟ فکر کردی من خواب بودم؟؟
_خب برده که برده
بمیره خونش می افته گردن ما
چرا این جماعت این طور میکردند…
از حرف هایشان مشخص بود همه دل پاک و ذات درستی دارند، ولی این خورشید بود که ذاتش بد بود!
توی محل هم هیچ کس با خورشید خوب نبود…
خورشید با همه دعوا داشت و از همه کینه به دل داشت….خداروشکرکه هیج کدام از بچه و نوه هایش مثل او نشدند…
(واقعا خداروشکر🤣🙄)
عالی بود❤❤
خوزشید خیلی عفریته س🥺😂
اره🥲😔
😥💔
عاشق سکانسهای مهیار و مائدهام کاش بیشتر ازشون بزاری واقعا همشون خوبن جز خودِ خورشید که اونم حتما سر چیز مهمی به این حال و روز در اومده
اوهوم🙏❤
یعنی میشه مهیا عاشق مائده شه💔🥲
ایشالله🥲🙏
آخرش 😂😂😂
عالی
🙏🥲😂😂
عالی💞
بیچاره مائده😥
امیدوارم یه روز انتقام رو از خانواده اش و مخصوصا خورشید ، بگیره
اوهوم🥲🙏💙
قربونت بشم عزیزدلم…خوشحالم که خوشت اومده🥺😍
اوهوم…😔💔
سحر جون چرا پارت نمیزارین 😥
فردا میزارم عزیزدلم