نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان مائده...عروس خونبس

رمان مائده…عروس خونبس پارت ۱۲

4.8
(96)

_من هرکاری دلم بخواد میکنم به کسیم هیچ ربطی نداره

_مهیارررررررررر

_چیه پدربزرگ؟
خسته شدم از بس برام تصمیم گرفتین…خسته شدم از بس به حرف ها و ساز شماها رقصیدم…
ولم کنین دیگه…
چرا نمیزارین یه نفس راحت از دستتون بکشم؟!

مهیار حرف دلش را گفت و رفت…
در حیاط را با تمام زور و توانش بست..
طوری که بدن بی جان مائده از ترس به خود لرزید…
چشمانش را پر درد بست!
اشک هایش سرازیر بودند
خسته شده بود…
دلش اغوش خواهرش را میخواست، اغوش کسی که در کنار امنیت داشت…
دلش شنیدن صدای عشقش را میخواست…
دیدن چهره ی زیبایش…
در اغوش گرفتنش…

کاش میشد از اینجا فرار کرد…کاش میشد برای همیشه از این روستا میرفت…

سرش را به دیوار انباری تکیه داد و چشمانش را بست، سعی کرد برای یکبارم که شده همه چیز را فراموش کند…میخواست به به خودش، قلبش، مغزش، یک استراحت کوتاه دهد…
دیگر عقل و قلبش نمیکشید…

_________________________________

میشد گفت دوماهی میگذشت از امدنش به این خانه…
روزها پشت سره هم میگذشتن…گاهی خانوادش می امدن برای دیدنش، که او فقط میرفت تا مهدیه را ببیند…با پدر و مادرش هیچ کاری نداشت…

از محمدش هم خبری نداشت
از مهدیه چندبار سراغش را گرفته بود ولی مهدیه هم گفته بود از او خبر ندارد و خیلی وقت است او را ندیده است!

داشت حیاط را اب و جارو میکرد که در باز شد…
با چهره ی عصبی مهیار رو به رو شد…

_سلام…

مهیار فقط به او نگاه کرد…
به سمتش رفت و دست کوچک و ظریف مائده را در دستان بزرگ خودش گرفت و به سمت انباری برد

مائده راهل داد و دره انباری را قفل کرد

مائده با تعجب به مهیار چشم دوخته بود و حرفی نمیزد

_امروز عروسیشه…میدونی؟؟

چیزی نگفت و فقط به مهیار نگاه کرد

عروسی که بود؟!

_امروز عروسیِ دختری هست که دوستش دارم… میدونی؟
دختری که خودمو بخاطرش به اب و اتیش زدم تا بهش برسم…میدونی؟؟

بازم حرفی نزد…

_چرا ساکتی؟ حرف بزن؟
مادرت میگفت خیلی بلبل زبونی…پس چرا اینجا موش شدی؟

باز هم چیزی نگفت…بهتر بود لال بماند تا مهیار خودش را خالی کند…
مائده خوب او را درک میکرد…او هم محمدش را از دست داده بود!

_اصلا تو چی میفهمی از عشق؟

نگاهش کرد…

_تو یه بچه ی ۱۵ ساله هستی، که معلوم نیست زیره کدوم اش*غالی خوابیدی…

سعی کرد جلوی اشک های بی اختیارش را بگیرد، ولی مگه میشد؟!

چرا تهمت میزد؟ دلش از جای دیگر پر بود می امد سره مائده خالی میکردو تهمت میزد؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 96

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
32 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساناز
1 سال قبل

با مائده درستتتتت حرررففففف بزننننننن

لیکاوا
لیکاوا
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

اون عکس رو جلد این پارت؟

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

من دیگه زیادی فیلمش کردم

قدرت تخیلیم بالاست دیگه😂

لیکاوا
لیکاوا
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

مائدههههه؟

لیکاوا
لیکاوا
پاسخ به  لیکاوا
1 سال قبل

یا خودتتتتت؟

لیکاوا
لیکاوا
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

یا حرفی که به مائده زد؟

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

محمد با الهه ازدواج کرده

ساناز
1 سال قبل

با مائده درست حرف بززززن😡

لیلا ✍️
1 سال قبل

خیلی خوب بود لطفا بازم پارت بزار

دلم واسه هردوشون میسوزه

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

خیلی قشنگ نوشتی قلمتو دوست دارم
باشه منتظرم😊

بی نام
1 سال قبل

خیلی خوب بودبازم پارت بده

Newsha
1 سال قبل

خیلی خوب بود❤😘

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

آخییی کاش عکس عموت رو هم میزاشتی اصلا چند تا بچه دارند ؟ عمو و زن‌عموت چند سالشونه ؟

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

لیلا بروقلب بنفش

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

این آناشید حسینیه داداشم🤣🤣🤣
درست میگم سحری یا دارم اشتباه میگم؟🤣🤣

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط 𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

ما اینیم دیگه😎🤣
ولی حالا جدایی از شوخی این عکسشو قبلا دیده بودم و از مدل چشماش هم معلوم بود کیه🙂

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

سحری دیگه این رمانتو نمیذاری؟🥲🤣

دکمه بازگشت به بالا
32
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x