رمان مائده…عروس خونبس پارت ۱۲
_من هرکاری دلم بخواد میکنم به کسیم هیچ ربطی نداره
_مهیارررررررررر
_چیه پدربزرگ؟
خسته شدم از بس برام تصمیم گرفتین…خسته شدم از بس به حرف ها و ساز شماها رقصیدم…
ولم کنین دیگه…
چرا نمیزارین یه نفس راحت از دستتون بکشم؟!
مهیار حرف دلش را گفت و رفت…
در حیاط را با تمام زور و توانش بست..
طوری که بدن بی جان مائده از ترس به خود لرزید…
چشمانش را پر درد بست!
اشک هایش سرازیر بودند
خسته شده بود…
دلش اغوش خواهرش را میخواست، اغوش کسی که در کنار امنیت داشت…
دلش شنیدن صدای عشقش را میخواست…
دیدن چهره ی زیبایش…
در اغوش گرفتنش…
کاش میشد از اینجا فرار کرد…کاش میشد برای همیشه از این روستا میرفت…
سرش را به دیوار انباری تکیه داد و چشمانش را بست، سعی کرد برای یکبارم که شده همه چیز را فراموش کند…میخواست به به خودش، قلبش، مغزش، یک استراحت کوتاه دهد…
دیگر عقل و قلبش نمیکشید…
_________________________________
میشد گفت دوماهی میگذشت از امدنش به این خانه…
روزها پشت سره هم میگذشتن…گاهی خانوادش می امدن برای دیدنش، که او فقط میرفت تا مهدیه را ببیند…با پدر و مادرش هیچ کاری نداشت…
از محمدش هم خبری نداشت
از مهدیه چندبار سراغش را گرفته بود ولی مهدیه هم گفته بود از او خبر ندارد و خیلی وقت است او را ندیده است!
داشت حیاط را اب و جارو میکرد که در باز شد…
با چهره ی عصبی مهیار رو به رو شد…
_سلام…
مهیار فقط به او نگاه کرد…
به سمتش رفت و دست کوچک و ظریف مائده را در دستان بزرگ خودش گرفت و به سمت انباری برد
مائده راهل داد و دره انباری را قفل کرد
مائده با تعجب به مهیار چشم دوخته بود و حرفی نمیزد
_امروز عروسیشه…میدونی؟؟
چیزی نگفت و فقط به مهیار نگاه کرد
عروسی که بود؟!
_امروز عروسیِ دختری هست که دوستش دارم… میدونی؟
دختری که خودمو بخاطرش به اب و اتیش زدم تا بهش برسم…میدونی؟؟
بازم حرفی نزد…
_چرا ساکتی؟ حرف بزن؟
مادرت میگفت خیلی بلبل زبونی…پس چرا اینجا موش شدی؟
باز هم چیزی نگفت…بهتر بود لال بماند تا مهیار خودش را خالی کند…
مائده خوب او را درک میکرد…او هم محمدش را از دست داده بود!
_اصلا تو چی میفهمی از عشق؟
نگاهش کرد…
_تو یه بچه ی ۱۵ ساله هستی، که معلوم نیست زیره کدوم اش*غالی خوابیدی…
سعی کرد جلوی اشک های بی اختیارش را بگیرد، ولی مگه میشد؟!
چرا تهمت میزد؟ دلش از جای دیگر پر بود می امد سره مائده خالی میکردو تهمت میزد؟!
با مائده درستتتتت حرررففففف بزننننننن
اولین کامنت بودی…پینت کردم🤣
توی این پارت ۱۲…یه نکته وجود داره، کی موتونه حدس بزنه؟! 🥲🌱
اون عکس رو جلد این پارت؟
افرین جانم..😂
حالا عکس کی میتونه باشه؟؟؟؟
من دیگه زیادی فیلمش کردم
قدرت تخیلیم بالاست دیگه😂
😂😂😂😂
مائدههههه؟
یا خودتتتتت؟
یا حرفی که به مائده زد؟
محمد با الهه ازدواج کرده
ن بابا🤣
اگه اینجوری بود من الان خودمو کشته بودم😂
با مائده درست حرف بززززن😡
خیلی خوب بود لطفا بازم پارت بزار
دلم واسه هردوشون میسوزه
اینو تو کلاس نشسته بودم تایپ کردم🤣
فردا شاید بزارم
خیلی قشنگ نوشتی قلمتو دوست دارم
باشه منتظرم😊
قربونت عزیزممم
خیلی خوب بودبازم پارت بده
چشم عزیزم🥹🌱🤍
خیلی خوب بود❤😘
قربونت عزیزم
نمیدونم والا🥲
شنیدی میگن هر عشقی توی دنیا، مثل عشق اول نمیشه؟!
مائده و مهیار هردوشون عاشق یکی دیگه بودن و رویا هاشونو با یکی دیگه بستن…
الان خب، به ظاهر که خوبن و…ولی از درون که خبر نداریم!
آخییی کاش عکس عموت رو هم میزاشتی اصلا چند تا بچه دارند ؟ عمو و زنعموت چند سالشونه ؟
لیلا بروقلب بنفش
عکس عموم که…اصلا نمیزارن😂
زن عموم ۴۵
عموم۵۱
این آناشید حسینیه داداشم🤣🤣🤣
درست میگم سحری یا دارم اشتباه میگم؟🤣🤣
اره اناشید حسینی هست…
ما اینیم دیگه😎🤣
ولی حالا جدایی از شوخی این عکسشو قبلا دیده بودم و از مدل چشماش هم معلوم بود کیه🙂
دقیقا
ن بابا عکسشو نمیتونم بزارم
ن بابا🤣🤣🥲
سحری دیگه این رمانتو نمیذاری؟🥲🤣