نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان مائده...عروس خونبس

رمان مائده…عروس خونبس پارت ۱۶

4.3
(52)

اشک هایش مثل ابر بهار، سقوط کردند…
مائده چی میگفت؟!
فراموشش میکرد؟!
کی را فراموشی میکرد؟ مائده؟ مائده که همه جانش بود!

سمت در رفت و در را باز کرد و با تمام توانش بست…از پله ها پایین رفت و سمت در رفت که چشمش به مهیار خورد!
با نفرت نگاهش کرد…چقدر از این مرد متنفر بود!
عشقش را دزدیده بود…

خواست برود…

_محمد جان کجا میری؟ بیا بشین اینجا پیشه ما!

صدای پدر مائده بود…
محمد جان!
تا دیروز که چشم دیدن محمد را نداشت، حالا شد محمد جان!؟

پوزخند صدا داری زد و رفت کنار بقیه نشست…سرش را پایین انداخته بود و در فکر بود، فکر اینکه چطوری از مهیار انتقام بگیرد…چطوری دوباره مائده را بدست بیاورد…!

_اقا محمد میوه پوست بکن دیگه

_ممنون…

پدر مائده، رو به مهیار کرد گفت
_این اقا محمد ما…گلِ گلِ
اقا…مهربون…

پوزخند زد…
چه بازیگران خوبی بودند این جماعت!

_پس چرا نزاشتی دامادت بشم!؟

رنگ از صورت پدر مائده پرید…
_داماد! مگه من چندتا دختر دارم پسرجان!؟
یه دخترم که عروسیشه الان

حرفش را قطع کرد
_یه دخترتم عروس خونبسه!
مائده….همونی که مال من بودو تو از من گرفتی!

مهیار اخم هایش در هم رفت…
اول که محمد را دید، احساس کرد چهره اش اشناست!

اولین بار، وقتی محمد را دید که با مائده عقد کرده بود و مائده به طرفش میرفت….

دلش میخواست همین الان دست مائده را بگیرد و برود…..

_محمد جان….قسمت نبوده حتما

پوزخند زد
_اره…قسمت نبود زن من بشه…قسمت بود عروس خونبس بشه بره پیشه یه عده ادم های عوضی!

صدای داد مهیار بلند شد
_حرف دهنتو بفهم مرتیکه…
اصلا تو کی زنه منی که درموردش حرف میزنی؟

_من عشق زنتم!

سیلی محکمی در گوش محمد خواباند…

همه در هال جمع شده بودن و مرد ها سعی داشتن جدایشان کنن

مائده از ترس در خود جمع شده بود…

میهار به سمت مائده رفت و دستانش را کشید

همینطور تا دره خانشان او را میکشید

در انباری را با پا باز کرد و مائده را به سمت جلو هل داد
در را از پشت بست…

_پس بگو واسه چی داشتی این همه حرف میزنی و چرت و پرت بهم میبافتی…میخواستی منو گول بزنی که بری عشقتو ببینی..؟
میکشمت

_نه به خدا…به جان مادرم نمیدونم اونجاست…

_کمتر دروغ بگو عوضی

_بخدا نمیدونستم…

_حالیت میکنم، اینقدر میزنمت تا خون بالا بیاری

ترس تمام بدنش را گرفت…

کمربند را بالا گرفت و با تمام قدرت به بدن بی جان مائده زد…زد…باز هم زد

ان قدر زد که خودش دیگر توان نداشت!

نگاه به مائده انداخت که لباس سفید در تنش پاره شده بود و رنگ خون به خود گرفته بود!

به سمتش خیز برداشت…

تکانش داد

_مائده…مائده

بدنش سرد بود…و از پشتش خون می امد…

_یا حسین…
من چیکار کردم…مائده، مائده تروخدا بلند شو

سمت در رفت و در را باز کرد
همه پشت در بودند

وقتی مائده را دیدند، سریع به سمتش هجوم بردند…

_یا خدا…. داداش چیکار کردی با این طفل معصوم!

(ببخشید دیر پارت دادم)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
FELIX 🐰
1 سال قبل

وای از محمد خیلی بدم میاد🗡🗡

FELIX 🐰
1 سال قبل

عالی بود👏
یه پارت از مثل خون هم میدی؟

فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

الان مهیار عاشقِ مائده هست یا نه دلم خوش باشه🥲💔

تارا فرهادی
1 سال قبل

تو واقعیت مائده رو زده واقعا🥺🤨
مرسی سحری♥️

تارا فرهادی
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

😔😔🥲

لیلا ✍️
1 سال قبل

عجب جماعتی هستند که عشق پاک مائده و محمد رو با سنت مسخره‌شون خراب کردن تا چه حد میتونند بی‌ملاحظه و سنگدل باشند نمیدونم باید به حال کدوم یکیشون بنالم به خاطر محمدی که شکست‌خورده و داغش تازه‌ست به خاطر مائده مظلوم که عقده خوشی به دلش مونده یا مهیاری که اسیر افکار منفی ذهنش شده و میخواد سعی کنه عشق تازه جوونه زده تو دلش رو نادیده بگیره😔

امیدوارم چنین مسائلی رو دیگه هیچوقت تو جامعه‌مون نبینیم .

تارا فرهادی
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

دقیقا🥺😔💔
امیدوارم🙂

ساناز
1 سال قبل

میشه لطفا زود به زود پارت بزاری
سحری خواهش میکنم 🥺

دکمه بازگشت به بالا
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x