رمان مائده…عروس خونبس پارت ۱۷
راوی:
پاهایش را بر زمین میکوبید…سر درد شدیدی گرفته بود
دکتر از اتاق مائده بیرون امد
به سمت دکتر قدم برداشت
_آقای دکتر؟ حالش چطوره؟
_چی بگم…
زخم هاش عفونت کردن
شرمنده سرش را پایین انداخت، چکار کرده بود با مائده؟!
_شما میدونستین؟!
_چیو؟!
_اینکه خانومتون ناراحت قلبی دارن!
ناراحت قلبی!؟
دکتر چه چه میگفت…
رنگ از صورتش پرید
_اوم….اره…میدونستم، یعنی بهم گفته بود
_درد هم داشتن؟
_نمیدونم…
_ناراحت قلبی شون برای الان نیست، مشخصه وقتی بچه هم بودن این مشکل رو داشتن!
من دیگه باید برم…
دکتر قدم هایش را سریع کرد و رفت
روی صندلی نشست…
تمام اتفاق های دیروز مثل یک فیلم از جلوی چشمانش رد میشدند…
فهمید، هیچ فرقی با سنگ ندارد!
قلبش مثل یک سنگ بود…
دستانش مثل یک تبر، ذره ذره جان مائده را میگرفتند…
چطور جواب خدا را میداد؟!
بلند شد و سمت اتاق مائده قدم برداشت
به آرامی دستگیره رو فشرد و داخل شد
مائده روی تخت دراز کشیده بود واز پنجره به بیرون نگاه میکرد
وقتی صدای در را شنید نگاهش را داد مهیار که وارد اتاق شده بود
نفس پر از دردش را بیرون فرستاد و رویش برگردانند
اصلا واسه چه امده بود؟
میخواست توی بیمارستان هم با کمربند کتکش بزند!؟
_مائده…
از درد زخم هایش، که عفونت کرده بودند….هیچ حرفی از دهانش خارج نمیشد!
_مائده نگام کن…
بخدا من ادم بدی نیستم!
من فقط اعصبانی شدم و نتونستم جلوی خودمو بگیرم
میدونی چقدر درد داره که یه پسر غریبه بهت بگه عشق زنته؟!
_درمورد محمد درست حرف بزن…
محمد من غریبه نیست!
بعدشم
مگه من زنتم که اینجوری میگی؟!
مگه تو خودت عاشق یکی دیگه نبودی؟؟ چیشد پس؟
و حالا نوبت به مائده رسیده بود تا خوردش کند…
حالا دور، دورِ مائده بود
_ببین مائده…
حرفش را قطع کرد
_دیگه اسممو نیار!
_اما…
_هیچی نگو اقای مهدوی
از این به بعد جلوت وایمیستم، جلوی خودت و خانوادت…جلوی همه!
اون مائده که تو سر خور بودو مظلوم بود، دیگه مرد!
دیگه قلبم برای هیچ کس نمیسوزه
منه خر رو بگو دلم برات میسوخت….!
دیگه قلبم جاشو با یه سنگ عوض میکنه اقای مهدوی!
نظرتون درمورد مائده و مهیار چیه؟!
دوستانی که میگن چرا پارت نمیزاری،ببینین
من دارم زحمت میکشم و پارت براتون میزارم، وقتی حمایت ها و کامنت هاتون رو میخونم…انرژی میگیرم!
دلم گرم میشه، پرقدرت تر ادامه میدم…
منتی نمیزارم، ولی خودتونو بزارین جای ماها
وقتی کسی بهت انرژی نده، یاحتی انتقادی از رمانت نکنه…خب معلومه دیگه انگیزه ای برای ادامه دادن نداری!
خیلی از نویسنده ها، وقتی از رمانشون انتقاد میکنی یا ایراد میگیری خیلی بهشون برمیخوره!
ولی من اینجوری نیستم، بقیه دوستامم که اینجا رمان میزارن اینطوری نیستن!
من خودم، وقتی رمان ارباب عمارت رو گذاشتم خیلی طرفدار داشت ولی یه چند نفرم بودن که دوست نداشتن و انتقاد میکردن…
من با احترام جوابشونو دادم
بالاخره باید درک اینو داشته باشیم که هرکی یه نظری داره….
از خواننده های خاموش سایت، ازتون خواهش میکنم بیایید یه نظری بدین و دل ماهارو شاد کنید تا انرژی داشته باشیم که بتونیم تا اخرش ادامه بدیم🥲🙏
انشالله فردا پارت مثل خون در رگ های من رو براتون میزارم قشنگا❤️☺️
سحرجان ممنونم بابت پارت
من رمانتو دوست دارم ،بیشتر به خاطر اینکه از روی واقعیت نوشته شده ، ارتباط خوبی باهاش گرفتم ❤️🙂و خیلی برای مائده ناراحتم
امیدوارم الان هرجا که هست زندگی خوب و پرارامشی داشته باشه ❤️❤️
انشالله سر فرصت بقیه رماناتو میخونم❤️🔥 قلمتو دوست دارم
اما اینکه پارتها واقعا کوتاهه و دیر به دیر پارت میذاری ،واقعا حیفِ این رمانه …
ممنون میشم روزایی رو مشخص کنی برای پارت گذاری ❤️
قلمت مانا💋
مرسی عزیزم🥺💜
نمیدونی چقدر با خوندن این پیامت ذوق کردم
خسته نباشی عزیزم اینقدر کم؟
مرسی عزیزم
اخه وقتی هیچ حمایتی نمیکنن…دست و دلم به نوشتن نمیره
#حمایت -حمایت✊✊✊✊
مرسی سحری
مرسی عزیزم🥹🥰
#حمایت_از سحری😎😍
🥰🙏😂
موفق باشی سحر جان
#حمایت_حمایت
ممنونم عزیزم💙🥹
سحری خیلی از دستت عصبانیم ها یه هفته هست پارت نذاشتی
البته اینم بگم همش بخاطر بی حمایتی نبوداااا
اینکه کارم داشتم بی تاثیر نبود🤣🤣
حالا هی التماسش کن آقا مهیار
یعتی مائده رو بدی بهش با من طرفی پسره ی 🤬🤬🤬
واس من غیرتی میشه بزنم لت و پارش کنم
سحری بعد ها عاشق هم میشن ؟؟
تقریبا اره
راستی مهیار چن سالش بود
چه زنم زنمی هم میکنه پسره بی شعور
پس این بابا ننه مهیار خان کجان این دو تا رو ول کردن تو بیمارستان
فاطمه جان آروم باش🤣
در ثانیه ۲ تا پیام میفرستی 🤣🤣🤣🤣
معلومه خیلی حرصی شدی🤣🤣
واااای ضحی🤦🏻♀️🤣🤣
برو پی وی نیوشا🤣🤣🤣🤣🤣
😂😂😂😂اینجا هم میگی سعیده ژووون🤣
🤦🏻♀️🤦🏻♀️
اره میگمممم🤣
آره دیگه گفتم زودی پیامام رو بفرستم برم که درس دارم
نیومدن🥲💔
ای بابا حمایت کنید دیگه نمیزاره ها
۱۳۳ تا ویو و ۳ تا کامنت ؟؟🥴🥴 نفری یه کامنت بزارین دیگه
فاطمه جان شما خودت که کلی کامنت گذاشتی دیگه کار ما رو هم انجام دادی🤣🤣
🤣🤣🤣🤣
من قلمتو تو این رمان خیلی دوست دارم داستان زندگیش هم جذب کنندهست دلم برای هردوشون میسوزه دارند تو آتیش ندونمکاریهای خانوادههاشون میسوزن😔
اوهوم🥹💔
ممنونم عزیزم💜🌵
امروز واستون سورپرایز دارم😊
میخوای رمان بوی گندم رو بزاری؟
درست حدس زدی😉
قلمت تو این رمان بهتر از رمان های دیگه ت👏
و اینکه نمیدونم چرا از مائده خوشم نمیاد
من همیشه سعی میکنم رمان هایی که میزارم، قلم هام مختلف باشن که خواننده براش تکراری نشه
چرا خوشت نمیاد😂😑
منم از مائده خوشم نمیاد ببخشیدااا🤣🤣
نمیدونم حس خوبی بهش ندارم
حمایت حمایت🫶🫶🤣🤣 ولی دلم میخواد عاشق هم شن اینجوری نمیشه کههه😭😂
به خاطر یه سری چیزا، باهم خوب میشن🥰
#حمایت
خیلی دوست داشتم رفتم از اول خوندم رمانو ♥️
ممنونم عزیزم🥹💜🙏🌵
مرسی سحری جونم عالی بودش ولی کاش زودی پارت بدی گناه داریم🥺😘🧡
قربونت
پارت میدم سریع🥲💜🌵
واقعا رمانت رو دوست دارم
لطفا زود به زود پارت بزار
مرسی
مرسی قلبم
حتما🥺💙
#حمایت از سحریییی🥰
ممنونننن🥲
کاشکی از سایلنتی در بیان منی که دیگه میخوام رمانمو همینطوری ول کنم و از سایت برم هیچ انگیزه ای دیگه ندارم
چرا آخه اگه کار اولته…اصلا ناامید نشو منم اون اوایل خیلی کم حمایت میشد ولی باید بقیه رو حمایت کنی تا اونا هم رمانتو حمایت کنند رو نقاط ضعفت کار کن مطمئن باش موفق میشی
لیلا بوی گندم رمان اولت هستش؟
سلام عزیزم ببین پارتای قبل رو که ببینی نظراتشم زیاد بود از یه جایی ب بعد دیگه درست پارت نمیزاشتین خب دیگه همه سرد میشن
من خودم اول باید قبلیو میخوندم که میفهمیدم کجاشه
رمانتون خیلی قشنگه لطفا مرتب پارت گذاری کنید حمایتشم با ما 😍
سلام…این دفعه سعی میکنم مرتب پارت بزارم، رمان آیسان هم داره تموم میشه… کارم کمتر میشهیه ذره بیشتر وقت دارم
این هفته سرم خیلی شلوغ بود چون سفارش طراحی چهره داشتم….نتونستم بیام🥲🤣💔
چی کار میکنی سحر جون
سیاه قلم 🙂؟!
اره سیاه قلم کار میکنم
عزیزم نمیخوای پارت جدید بزاری ؟😍😍😍
بی صبرانه منتظر ادامه اش هستیم
پارت ۱۸ رو که گذاشتم
۱۹ هم تایپ شده هست،الان ارسالش میکنم
احتمالا فردا تایید کنه قادر
پارت نمیزارید ؟؟؟؟؟