رمان مائده…عروس خونبس پارت ۱۹
بدون این هیچ حرفی، در بغلش بود
از تعجب چشمانش گرد شده بود!
_میدونم یه روزایی یه حرفایی بهت زدم که دلت شکست…
و اینکه اون روز کتکت زدم…
واقعا متاسفم!
میدونم هیچ وقت، این اتفاق ها فراموش شدنی نیستن…ولی امیدوارم منو ببخشی مائده
لب هایش را به پیشانی اش فشرد و بوسید
ارام از جا بلند شد و از انباری بیرون رفت
هنوز هم در شوک بود
اصلا چشد یهو؟
او و مهیار برای عروسی مهدیه به خانه ی پدرش رفتن، انجا محمد را دید
که شری برپا شد…
مهیار او را برد در انباری و کمربندش را روی بدن مائده کوبید…
چشمانش را که باز کرد در یک اتاق، روی تخت بود
دکتر را بالا سرش دید که فهمید در درمانگاه است…
نفسش را خسته بیرون فرستاد و سعی کرد بلند شود…
در انباری باز کرد و نگاهش را دور حیاط چرخید
به سمت پله ها رفت و کفش هایش را در اورد، ارام ارام از پله ها بالا رفت و دستگیره را فشرد
در را باز کرد و وارد خانه شد
مهیار و مادرش در هال بودند و درحال صحبت کردن بودن، از دیدن مائده حسابی تعجب کرده بودند
_چیزی میخوای مائده؟
_نه
مادر مهیار به سمتش رفت و او را در اغوش خود فشرد…
زخم هایش درد میگرفتند، ولی حرفی نزد
_سِنه قوربان اولوم…دردین جانیما
(قربونت برم…دردت به جونم)
با اینکه نمیفهمید معنی حرفایش چه بود ولی لبخند زد
_مامان
چرا ترکی میگی مائده که متوجه نمیشه!
_واااا خب بالاخره باید متوجه بشه دیگه مادر
قراره یه عمر پیشمون بمونه باید یاد بگیره دیگه!
مهیار لبخند زد و حرف های مادرش را تایید کرد
_اره…قراره یک عمر برای زن شوهرش کنیزی کنه!
صدای خورشید بود…باز چه نقشه ای داشت
_عه مادر جان
_چیه؟
میخوام واسه نوه ام زن بگیرم
مهیار سرش را کلافه تکان داد
_من خودم زن دارم
خورشید جلوی مائده رفت و بازویش را فشرد…
_تو به این بچه میگی زن؟
ه…
یه زنی برات بگیرم، شیرزن باشه
نه مثل این بچه گربه!
میخواستن برای مهیار زن بگیرن!؟
ترس تمام وجودش را گرفت…
چرا خدا با او چنین میکرد؟!
هروقت دلش در جایی گرم میشد، خدا خرابش میکرد!
اگر مهیار حریف مادر بزرگ نشود، او چه کار کند؟!
_اخه مادر جان خدارو خوش میاد اینقدر به این بیچاره بدی میکنید؟
رفتین اون دنیا جواب خدارو چی میخواین بدین؟!
_خبه خبه…تو نمیخواد برای من حرف از اون دنیا و…اینا بزنی
سرت تو کاره خودت باشه، به دیگرانم کاری نداشته باش
دیگر صبرش تمام شده بود..
_مگه من چیکار تون کردم؟
سعی کرد جلوی بغضش رابگیرد و قوی باشد
پوزخند صدا داری زد
_شماها قاتلین…
خون اون بیشرفت توی رگ های تو هست
_اما من…
حرفش را قطع کرد
_اما نداره دختر جون
نکنه یادت رفت واسه چی اومدی اینجا!؟
دست هایش را مشت کرد و اخم برچهره داشت
سعی کرد درد زخم هایش را از یاد ببرد…
_نخیر یادم نرفته
ولی من الان زن قانونی مهیارم!
مهیارم شوهرمه…
شما نمیتونید بزور برای مهیار زن بگیرید…چون نه من راضی هستم، نه خودش!
رنگ از رخسارش پرید…
دختره ی افریته… زبون در اورده برای من
_خبه خبه
نیومده زبونات دراز شدن!
_بهتره این بحث رو تمومش کنین مادربزرگ
_اخه تو چی میدونی از عشق و زندگی؟
من صلاحتو میخوام عزیزدلم!
_یکبار صلاحمو خواستین…دیدم!
دیگه لطفا برای من از این صلاح ها نخواین…
وای چه سنگدله این خورشید…مهیار و مائده تازه دارند همو درک میکنند و آروم میشند این زنیکه جفتپا میپره وسط و گند میزنه😑
حالا تازشه….
صبرکنین هنوز مونده زجردادن های خورشید💔🙄
هوفف.مرحوم واقعا رو اعصاب بود😤🤦♀️
اره💔😂
ممنون لطفا طولانیتر بذار🌹
خواهش میکنم چشم حتما❤
قشنگ بود دوست داشتم🌹🌹🌹
چه خوب🥰🌹
فحش به خورشید ازاده؟
😂😂🤦♀️
یعنی الان خورشید داره تو جهنم میسوزه 🤔 کاش با دوربین مدار بسته الان نگاش میکردیم دلمون خنک میشد
🤣🤣🤣🤣
فکر کنم داره میسوزه دیگه
یعنی دوست دارم این خورشید رو بکشمممممم🗡🗡🗡🗡 زنیکه ی……
چیکارشون داری تازه دارن عاشق هم میشن
خودش مرده
چیو میخوای بکشی😂😂
میدونم
دارم به زمانی که تو رمانه شمشیر میگشایم😁
سحر جونی رمانت رو میخونم و دوسش دارم ولی از اونجایی ک همه شخصیت هاش فامیلاتن دستم تو فحش دادن بسته اس کامنت نمیذارم😁😘❤
فقط اینکه چقدر همه از مردن خورشید خوشحال شدن🤣🤣🤣
قربونت بشم🤣🤣🤣
سحرجون آخریارابطه خورشیدومائده چطوری بود
من اخرین نوه پدربزرگم بودم🤣
ولی همه میگن حتی موقعه مرگش هم به مهیار میگفت برو زن بگیر🤦♀️😐
وای خداحالامحمدچیشدازدواج کرد
نه😭
نشد یعنی…متوجه شدی منظورمو🥲💔
آره آخه چراسانحه بودیاطبیعی
حالا تو پارت های بعدی بهتون میگم🥲💔
وای چه مادربزرگی🤦♀️
تو وصیت نامه ننوشت برو زن بگیر؟
🤣🤣🤣🤣🤣
بزن کف قشنگرو برا ماااائده
😂😂😂👏👏
عالی بود سحری ژونم
بوس بوس🥹❤
کلا پارت گذاری چطوریه؟؟؟ چند روز یباره؟؟ میشه بگید لطفا