رمان مائده…عروس خونبس پارت ۴٠
_هوم…قشنگه!
_ببینش چقدر ناز خوابیده! قربونت بشم الهی
تا خواست حرفی بزند صدای تقه در به گوششان رسید
کلافه پوفی کشید!
خواهرانش آمده بودند برای دیدن بچه
_شالتو بزار سرت محمد علی هم هست
_بچه بغلمه
جلوتر رفت شال را روی سرش گذاشت و درستش کرد
سمت در رفت و بازش کرد
خواهرنش اصلا محلش ندادن سریع کنارش زدن و وارد اتاق شدن
محمد علی آخر از همه وارد شد و خنده کنان به مهیار خیره شد
_هههه چیه داداش تحویلت نگرفتن!
چشم غره ای برایش رفت….
خواست کنار مائده بشیند که دید خواهرانش کلا دیگر جا نگذاشته بودن برایش!
کلافه پوفی کشید و گوشه ای نشست
_وای عمو قربونش بره عین خودم چشم ابرو مشکیه…
_ کجاش بچم شبیه توعه اخه؟
_اینا منو ببین ، بعد بچتو ببین
_مهیار مادر راست میگه خیلی شبیه محمد علیه
چشم غره ای میرود
بچه آدم کم بود شبیه عموت شدی؟من خودم چم بود مگه؟!
_نه مامان جان حسودی میکنه شبیه منه بچش
_الهی عمه قربونش بره
اسمشو چی گذاشتین مائده جان؟!
لبخند میزند میگوید
_آراز….
_ای خدااا
آقا آراز
قربونت برم الهی
_ایشالله داماش کنین
لبخند میزند و زیرلب تشکری میکند
نگاه به فاطمه خواهر کوچیکتر مهیار میکند که با حسرت چشم به کودک دوخته است….
اگر بقیه نبودن حتما بغضش میترکید و زار زار گریه میکرد…!
(فاطمه خواهر کوچیکه ی مهیاره که مامان علیرضا هست….
پ.ن: مادرشوهرجان🤌😂)
هروقت باردار میشد بچه اش سقط میشد!
خیلی دکتر رفته بودو دوا درمون کرد ولی نمیشد….
دلش به حالش سوخت….
آرام دستش را در دستان خودش فشرد و لبخند زنان نگاهش کرد
_تو فکری چرا خواهری؟
نگام میکند و لبخند میزند
_هیچی عزیزم…
لبخند میزند
_میگم ابجی کیف کردی بچتون شبیه من شده؟
_عه زشته محمد علی
میخندد و میگوید
_آره….خیلیم خوبه!
_پس یه چیزی به این آقاتون بگو که با نگاهاش داره منو میخوره….
_عه مهیار زشته!
_اخه یکی نیست بگه باباجان
تو چرا شبیه من نشدی…آدم نبود رفتی شبیه عموت شدی!
_مهیارررر؟!
_والا….
_مامان ببین درمورد من چی میگه!
_یه ذره بهش حقم میدم
_آخ قربون دهنت مامان
بفرمااااا
مامانم حق به من داد!
(بچه ها حتی الانم آراز و بابام شبیه هم هستن😂
یعنی ما که بچه های بابام بودیم شبیه بابامون نشدیم…فقط یه ذره سهیل شبیهش هست
ولی آراز کپی بابامه🤦♀😂)
این اولین شبی بود که سه نفره میخوابند…
به تخت تکیه داده بود و لباسش را بالا زده بود تا بچه شیر دهد….
با لبخند پسرکش را نگاه میکرد
_پسر ناز منی شما؟
خوشگل مامانی…..آراز من…
قربون چشمای مشکیت برم مامان
خیلی شکموییاااا بسه دیگه اینقدر شیر نخور
میخندد و میگوید
_اشکال نداره بخور نوش جونت مامان
باید چاق بشی…من پسر لاغر مردنی نمیخوامااا
(حالا آراز تهِ تهِ تهش ۷٠ کیلو هم نمیشه☺️😂)
_بله دیگه….
آراز من کیه….
قربون چشمای مشکیت برم…..
با صدای مهیار ترسیده سرش را بالا می آورد
_وای مهیار….چته چرا یهویی میای!
_نه عزیزم اشتباه نکن
من خیلی وقته اینجا ایستادم!ولی تو از بس سرگرم آرازت بودی اصلا منو نگاهم نکردی
میخندد و میگوید
_مهیارر!
_هوم؟
_خیلی بده آدم تو سن تو حسودی کنه….اونم به بچش!
_دیگه واقعا بهم حق بدین
محمد علی که فقط راه میره میگه هو هو بچه شبیه من شده
کل مردم با خبر شدن
از اون طرف خواهرام اصلا منو نگاهم نمیکنن! اخه اگه من نبودم تو چطوری حامله میشدی!؟
باید از منم یه تقدیر تشکری کنن…
چشمانش گرد میشود
قطعا این مرد دیوانه شده بود!
_مهیار حالت خوبه ؟
_نه!
_میگم دیگه….خل شدی
ازت تقدیر تشکر کنن چون…..الله اکبر دهن آدمو باز میکنه
خنده کنان سمتش میرود پیشانی اش را میبوسد
کامنت یادتون نرهههههه😂🌹
خسته نباشی خوشگلم❤😘 چرا همه جا نینی هست جدیدا نمیگین دل نیوش هی میره🥲🥲🥲🥲
ولی اولین نینی مال من بود آرش کوچولو🤒😂
آرههه🥺نقطه ضعف من خوب اومده دست بچه های اینجا🤣
آخیی نیوش میگم میتونی یه تیکه کوتاه از رمانت رو الان بفرستی چون قادر گفت بهت دسترسی دادم برای تایید رمان میخوام یه امتحان کنم برای اولین بار
فقط از الان بگم من دیگه میرم سرکار زیاد سرم خلوت نیستاا هی نگید لیلا بیا تایید کن😂
به منم دسترسی داده تایید کنم
واسه نیوش و سحر رو من تایید کردم 😁🤣
اوه چه خوب دیگه خیال همه راحت شد
اره 😂
عه آخه بفرستم که بعد باید حذفش کمی آقا قادر گفتن که حذف نمیکنیم😱😂
بابا یه آنچه خواهید دیدی چیزی سر هم چهار تا دیالوگ کافیه
باشه عشقم یه کم صبر کن ببینم
لیلا فرستادم
اره😂
مرسی نیوش جاننن😂❤
من خودمم خیلی بچه دوست دارم،یعنی سره رمان بوی گندم برای آرش مردم😂🥺
جلد دوم پیدیافش اومد دوست داشتی باز بخونش😂
الهییی وااای منم برا آرش میمردممم😭😍
من کلا تو زندگیم فقط برا دو تا چیز میمیرم
پیشی و نینی🤣🤣
ای بابا😂 به دومبش اوکیم ولی پیشی هرگز😑😑🤣 جوجه دوست دارم بجه که بودم یکی از جوجههای پسرداییم رو از فرط علاقه خفه کردم دو سالم بود فقط🤢
خفه چرا کردی حالا🤣
عهههه چرااا به پیشی اینجوری میگییی الهییی من بمیرممم براشوووننن😭😭😭😭
وااااییی به جاش من از پرنده مثل سگ میترسم هر موجودی که پر داشته باشه🤣
منم گربه دوست دارم…😂
ولی عاشق سگم
که متاسفانه خانواده اجازه نمیدن ولی برم خونه ی خودم میخرم
علیرضا میگه اگه جای منو بگیره چییی😂🙄
من سگ رو دوست دارم ولی به روحیه خودم نمیخوره نگه داریش من یه گربه میخوام مثل خودم تنبل و خوابالو و لوس🤣🥲🥺
چرا تایید نمیشه روی همه نوشته ها میزنم رمانت میاد اما چیزی برای تایید نداره نمیدونم چیکار کنم
بزن روی نوشته
قسمت همه ی نوشته ها رو باز کن
زده در انتظار برو داخلش و عکس رو انتخاب کن و در آخر انتشار
خب ولش کن کلا به آقا قادر بگو مشکلت رو اوکی شه
درست شد
😂😂😂
وای خیلی باحال بود کلی خندیدم 🥰
خداروشکر که خوشتون اومدههههه😁💙
😍
وااااای چقد قشنگ بود آخه این پارت یعنی از اول تا آخرش لبخند رو لبم بود واقعا خیلی قشنگ تونستی احساس خوشحالیشون رو به تصویر بکشی و حس خوب رو به خواننده منتقل کنی 🤗
خسته نباشی عزیزم❤️😘
وییی قلبم اکلیلی شد با این کامنت🥺
مرسی تاراجونمممم🤍💜🌹
❤️
چقدر خوبه که انقدر ساده کنار هم خوشن ایشاالله همه لبخنداشون از ته دل و واقعی باشه😊 #مهیار_مظلوم
ایشالله 😁💙
اسکرین گرفتم فرستادم برای عموم پیامتو
میگه اینارو برای زن عموت بفرست ببینه من مه خودم میدونم مظلومم😂😂😂🙄
آخیی معلومه خیلی مائده رو دوست داره عموتم خیلی خیلی مهربونه😊
اوهوم🥺🤍
#حمایتتتتتت✨️🥰🤍
بوس بوس😘
قشنگ بود خسته نباشی سحر جان شوهرت خوب شد عزیزم که دیگه زودتر پارت بذاری
بچهها سایت چرا اینجوری شد رمان مائده دو تا پشت هم؟
چی!؟
ی دونه است فقط
الانم برای تایید فقط برای نیوشا هستش
برو تایید کن😂
آره بذار لیلا تایید کنه فرستادم برا امتحان اون🤣
میدونم 🤣
خواستم خبر بدم 😂
نه عزیزم یخ لحظه اومدم دیدم صفحه سایا دو تا رمان مائده بود
آهان 😂
مرسی گلم….
آره بهتر شده ، چشم میزارم فردا دوباره پارت میدم هم از رویا هم از مائده 😊💙
سحر جان اتفاق بدی مگه برای همسرت افتاده بود
در هر حال خدا بد نده به هیچ بنده ای 😊💜
من همسرم تصادف کرده بود این چنو زیاد نبودم تو سایت و نتو نستم پارت بزارم
اها انشالله خدا سلامتی بده عزیزم عیبی نداره 🥰
مرسی عزیزم🥺❤️🩹
💜😊