رمان تقاص

رمان تقاص پارت ۱۵

4.6
(21)

روی مبل دراز کشیده ام.
و صدای تلوزیون که اخبار را نشان می‌دهد را کم کرده ام تا مبادا تمرکز شیما بهم بخورد.

مادرم با سینی چایی می‌آید و من به احترامش روی مبل مینشینم.

_شیما هنوز تموم نکرده؟
آهی می‌کشد و میگوید:بامن قهر کرده

قندی برمی‌دارم و در دهان میگذارم:چرا؟
_امروز بحثمون شد…سر اینکه میخوان ببرنش اردوی راهیان نور…میگه میخوام برم…منم گفتم نمیتونم بزارم چند روز تو یه شهر غریب بمونی اونم تنها،اونم شروع کرد به گریه که تو نمیزاری من یکم استقلال داشته باشم و من بزرگ شدم و همه ی دوستام دارن میرن.

_باهاش حرف میزنم…شمام انقدر بهش گیر نده مامان اون الان فشار درساش روشه ما باید پشتش باشیم.

چی بگم آرامی زیر لب زمزمه می‌کند و من بعد از خوردن چایی ام به سمت اتاقش میروم.

چند تقه به در میزنم و بعد صدای بله گفتن خفه اش می اید:اجازه هست؟

_بیا تو آبجی.
وارد میشوم و چشمان قرمزش مرا به خنده می اندازد.
اما سریع لبخندم را جمع میکنم تا او ناراحت نشود.
کنارش روی تخت مینشینیم و به شوخی میگویم:یعنی هیچ آدم معتقد تر از تو پیدا نکردن میخوان تورو بفرستن شلمچه؟

خنده اش می‌گیرد اما نمیخندد و جدی می گوید:چرا نمیزارید برم؟

موی افتاده روی صورتش را کنار میزنم و میگم:میدونی دردونه ی این خونه ای؟میدونی همه چیز مایی؟میدونی نور این خونه ای؟

می‌خواهد چیزی بگوید اما دستم را روی لب هایش می‌گذارم و میگویم:میدونی ما سه تا جز هم کسی رو نداریم؟

چشمانش به آنی پر میشود و من ادامه میدهم:چجوری دردونه امونو بفرستیم شهر غریب اخه؟

_شهر غریب نیست که…کلی دانش اموز دیگه هم هست…مدیر میاد باهامون…بابا کلی آدم هر سال میرن.

_قربونت برم من حق داری…منم همسن تو بودم همش میخواستم آزاد باشم.

دروغ میگفتم…من وقتی دقیقا در سن شیما بودم فقط میخواستم در اتاق بمانم و گریه کنم.

اما وضعیت منو شیما فرق داشت.
_همش حس میکردم کسی درکم نمیکنه….دوستامو به خانواده ترجیح میدادم…اما شیما…یه چیزی رو از منه ۲۶ ساله همیشه با خودت داشته باش…بهترین دوست آدم خانواده ی ادمه…قول می‌دم خلوت که شدم باهم بریم شلمچه خب؟

_آخه آبجی…من دوست داشتم با دوستام برم.

_بزرگتر که شدی با دوستات هرجا خواستی برو
_الان بزرگ شدم دیگه.
لبخندی میزنم و میگویم:منو ببین…من هنوزم برای مسافرت رفتن با دوستام از مامان اجازه میگیرم.

لبخندی می‌زند اما کمی بعد با بغضی میگوید:یه سری چیزا فقط یه وقتایی حال میده من وقتی همسن شما بشم که دیگه دلم برای شلمچه رفتن با دوستام قنج نمیره که.

لبخندی میزنم و میگویم:قربون اون دلت برم که برای همه چی سریع قنج میره.

می‌خندد و خدانکنه ای میگوید و من جدی تر ادامه میدهم:یه سری وقتا باید حسرت چیزای کوچیکو بخوری تا بعدا حسرتی بزرگتری نداشته باشی.

_اوف جمله سنگین بود.
_من خیلی چیزارو دادم تا این جمله رو درک کردم…تو زودتر درکش کن خب؟زودتر از اینکه دیر شه.

از جا بلند میشوم و به سمت در میروم
قبل از خارج شدن از در میگویم:روز ثبت نام مدیرتون گفت به عنوان اردو بچه هارو وسط سال میبرن مشهد…قول می‌دم با مامان حرف بزنم اونجا بری.

و بعد خارج میشوم.
مادرم با نگرانی میپرسد:چیشد؟حرف زدی باهاش.
سر تکان میدهم و میگویم:آره…قول یه اردوی دیگه رو ازم گرفت ولی.

روی مبل مینشینم و کمی سکوت همه جارو فردا می‌گیرد.

شیما از اتاق خارج می‌شود و به سمت دستشویی می‌رود.بعد از خارج شدن به سمت مادرم می آید.گونه اش را می‌بوسد و بعد میگوید:ببخشید…شب بخیر
و سریع به سمت اتاقش میدود.
شیما بود دیگر…
هردو لبخندی میزنیم و بعد خاموش شدن لامپ اتاقش نشان از خوابیدنش می‌دهد.

با لبخند به مادرم می‌نگرم.
از جا بلند میشود و روی مبل کنار من مینشیند و دستانش را برای باز میکند:بیا اینجا ببینم دردونه.

با لبخندی خود را در آغوشش می اندازم و همه چیز را فراموش میکنم…درد هایم را…مشکلات…فشاری که به روی دوش هایم حس میکنم و این نقطه خود بهشت است…آغوش مادر.

_خدا خیلی چیزارو ازم گرفته ها…ولی ازش روزی هزار بار ممنونم که تورو برام نگه داشته.

روی موهایم را می‌بوسد و میگوید:قربون دل شکسته ات برم من.

_خدانکنه.

…….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fateme

نویسنده رمان بخاطر تو و تقاص
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
4 ماه قبل

یار هاله این پارتم نیومد🥲

لیلا ✍️
4 ماه قبل

بزار از اول این پارت رو تحلیل کنم:

اول از قلم شیرین و گرمت میگم، کلمات در عین سادگی منظم و به‌جا کنار هم چیده شدن👌🏻

حس شیما رو درک می‌کنم، واقعاً خیلی چیزها تو زمان درستش به درد آدم میخوره دیر که بشه دیگه آن‌چنان جذابیتی نداره

خانواده هاله رو خیلی خوب به تصویر کشیدی😊👏🏻 نمونه یه خونواده ساده ایرانی که با وجود مشکلات قدر خوشی‌های کوچیکشون رو می‌دونند

هاله هم دیگه نگم برات، کلاً شخصیت‌های دختر توی رمان‌هات مستقل و قوی‌اند✨ هاله هم به دور از ناز و افاده دختر پرتلاشیه یه مرد خوب سر راهش قرار بده😂

در آخر هم یه خداقوت باید بهت بگم که با وجود درس و مشغله‌هات قلمتو پرورش دادی، فقط یکم طول پارت‌هات رو بیشتر کن🙂🤗

آلباتروس
4 ماه قبل

سلاااام
این‌پارت محشر بود.
حالا از کدوم بگم؟
از حرف شیما که گفت یه چیزایی تو زمان خودش مزه میده؟
یا از جواب کوبنده خواهرش بگم که فکر کنم به عنوان یک کلید موفقیت تو ذهن خودم ثبت شد چه برسه به شیما😂
واقعا زیبا بود مرحبا از این پارت خیلی خوشم اومد.
شخصیت دختره محکمه و استوار و من اینجور روحیه‌هایی رو دوست دارم.👍👍

خلاصه که ایول به قلمت
خدا قووووت!

نسرین احمدی
نسرین احمدی
4 ماه قبل

رمان تقاص واقعاً زیباست قلمت رو به زیبایی با ساده ترینر دیالوگ می نویسی دونه دونه کلمات در این پارت از عشق محبت و توانایی خیلی زیبا خواهر بزرگتر نسبت به اعضای خواننده رو بیان می‌کنه واین خواننده رو مشتاق وکنجکاو برای خواندن ادامه پارت می‌کنه مخصوصا استفاده از کلمات ظنز خسته نباشی 🌹 👌👏

مائده بالانی
4 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم.
واقعا زیبا بود.
جو صمیمی خواهرانه و مکالمه ای هرکدوم هم رو توجیح میکنن و از دید هر کدوم که قضاوت می‌کنی می‌بینی هر دو طرف حق دارن و درست میگن.

Narges banoo
4 ماه قبل

آقا شوهر هاله رو بیار دق کردیم🤣

Narges banoo
پاسخ به  Fateme
4 ماه قبل

همون شوهر آینده 😁

𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

حرفای شیما زیادی به دلم نشست دمت ولرم
خسته نباشییی🫂

دکمه بازگشت به بالا
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x