رمان مائده…عروس خونبس پارت ۵
_مائده…مائده… الهی بمیرم برات…
_مهدیه برو یه لیوان اب براش بیار بدو
همان طور سرِجایش نشسته بود…به یک جا خیره بود
مهدیه اب را اورد و زینب چند قطره بر صورتش ریخت، ولی مایده تکانی نخور…
_ای خدا…یا ابلفضل..این چه بلایی بود سره زندگی ما اومد…حالا چیکار کنیم…
_اروم باش زن! کاری نمیتونیم بکنیم
_یعنی چی بابا؟ یعنی مائده رو بدیم به نوه مصطفی خان؟؟ پس محمد…
لبش را گزید…
ادامه ی حرفش این بود پس محمد چه میشود؟!
کسی چیزی نمیگفت
بی اختیار اشک هایش بر روی گونه اس سقوط کرد، چرا هیچ کس جلوی مصطفی خان درنیامد؟ چرا هیچ کس نگفت مائده، تنها مال یک نفر است…که او هم محمد است؟
چه رویاهایی با محمد ساخته بودند…
قرار بود از این روستا بروند و در یک جای سرسبز که کنار چشمه است خانه ای برای خودشان درست کنند…خانه ای که دوتا اتاق دارد! یکی برای خودشان و یکی برای بچه هایشان!
چقدر سره اسم انتخاب کردن بچه دعوا میکردند!
تلخ خندید…
سیاهی مطلق
_______________________
چشمانش را باز کرد…
از هال صدا هایی می امد، چقدر زثد امده بودند!
بلند شد و به سمت کمدش رفت
باید لباس هایش را میکرد و راهی خانه ی شوهر میشد!
هه…
شوهر!
لباسی که مادر بزرگش خریده بود را در ساک کوچکش گذاشت، چی فکر میکرد چی شد!
قرار بود روز عقدش این لباس را بپوشد…
عقدش با محمد!
زیپ ساکش را کشید و
لباس هایش را با لباس سیاه عوض کرد!
رفت جلوی اینه و به خود نگاه کرد
یک لحظه از خودش ترسید!
زیر چشم هایش سیاه شده بود، دقیقا شبیه بختش
لب هایش خشک شده بود
چرا کسی نیامد که ابرو هایش را بردارد و موهای صورتش را اصلاح کند و به صورتش سرخاب سفیداب بزند؟
چرا کشی کِل نمیکشید؟
پوزخند زد…
مگر تو عروسی؟
نیستم؟؟
نه
تو عروس خونبسی…خونبس!
گریش در امد
ساکش را برداشت و درهال رفت
نگاه ها برگشت به سمت او
زیرِلب سلامی گفت
سرش را که بالا گرفت چشمش به مرد خورد!
یعنی او مهیار بود؟
مهیار هم به او چشم دوخته بود…
خیلی بی تفاوت نشسته بود و حرفی نمیزد!
عاقد خطبه را خواند و انها زن و شوهر شدند!
به همین راحتی
بدون لباس عروس و لباس دامادی…
بدون خنده و ذوق…
دم در ایستاده بودند
چشمش به محمد خورد که از پشت یک درخت به او نگاه میکرد…
دلش برای محمد پر میکشید!
کاش محمد به جای مهیار بود و او زن محمد میشد!
بی اختیار صدایش زد
_محمد…
اشکش روی گونه اش سقوط کرد
همه به مائده نگاه میکردند…
محمد میترسید جلو بیاید، میترسید دوباره مائده را کتک بزنن!
حداقل نصف کتک خوردن های مائده بخاطر محمد بود…
به سمتش رفت
_محمد…
اینبار بلندتر صدایش زد
_محمد
ناگهان افتاد…
زانویش به زمین برخورد کرد و سابیده شده بود…
خون از زانویش جاری بود
با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن
با صدای بلند جیغ کشید
نه برای درد پایش…برای درد دلش، که حالا باید دوری محمد را میپذیرفت!
(ببخشید دوستان اگه کمه…روغن ریخت روی دستم، توی بیمارستانم🥺💔)
اون موقعه اینو نوشتم توی بیمارستان بودمااااا الان با دست ناقص شده برگشتم به خانه🤣🫠
اخییییی😁😁😁
ببین سحر تو اصلا شانس نداری
فردا شب رو میخوای چیکار کنی😂
وایییییییی😫
خدا بد نده سحری🥺
ایشالا زودتر خوب بشی😘
فدات
راستی سحر میگه چرا پارت دیازپام رو نزاشتی؟!
بهش بگو اگه بدونی امروز چه حالی داشتم درخواست پارت نداری بخدا
امروز نتونستم ولی فردا سعی میکنم بزارم😁🥲
گفتم
میشه تو خماریش میمونم، چون فردا اصلا خونه نیست فقط شب میاد که واسش خاستگار میاد😜
اوه اوه مبارکه سحری😍😍
بهش بگو عوضش پارت افتخاری میدم واسش😉
میگه ایشالله عروسی خودت جبران کنم🤣
هنوز هیچی معلوم نیست
بعدشم این یه سیب زمینی بلد نیست سرخ کنه…امروز داشت درست میکرد که روغن داغ کامل ریخت روی دستش🙄😂
بهش و حالا خیلی مونده تا عروسی من
من فقط اگه یکی عین پسر خودم پیدا بشه بله میدم😜
تو هم ناز نکن اگه خوبه و دوسش داری قبول کن 😉
بعدم مگه همهچی آشپزیه؟🤔
حواست کجاست سحریییی☹️☹️
مراقب باش دیگه خواهر🥲
دعا کنین شوهر کنه بره…من یکی که دیگه نمیتونم اینو تحمل کنم😥
خیلی هم دلت بخواد
سحرم به این خوبی
ایشالله هر چی زودتر بهتر شی مراقب خودش باش ممنون😘😘
مرسی قشنگم🥺🤍
بلا به دور باشه عزیزم..
این پارت عالی بود..دلم واسه مائده کبابه.. آخه چی سر محمد بیچاره میاد..یعنی همشون اسیر بازی بزرگتراشون شدن چقدر تلخ😔
مرسی گلم🥹💜
اره محمد خیلی گناه دارهههه
راستی لیلا، من سهیلم😂سحر نمیتونه بنویسه به من میگه من مینویسم🤣🤣🙄
آهان باشه بهش سلام برسون بیزحمت دوست داشتی سری به رمان منم بزن😂
با گوشی خودم میخونمش🙃
باشه مرسی😊
به به چه برادر خوبی🤣👏👏👏
خواهر من کامنت های زیر رمان خودشم به زور خودش جواب میده .
یه بارم گفت من واسش بنویسم چون خودش خوابش میاد🤣🤣🤣
قربونت
همه از من تعریف میکنن😂😂ذکره خیره من توی خونه ی همه فامیلامون هست😂😂
تو که راس میگی
چند سالته؟
۲۴ سالمه
پس تو زود تر زن بگیر با خواهر من کار نداشته باش😡😝
من تا ۴٠ سالگی میخوام خونه پدرم بمونم، کجای کاری تو🤣🤣🤣
پس بگو سحر ترشیتو بزاره😅😁
اوهو🤣
بله بله اصلا پسر کد بانو و نمونه که میگن تویی🤣🤣
قربانتتت
اکانت سحر رو دزدیدم😂👌
سحر بنده خدا🤣
اکانتش دست کی هم افتاده🤣🤣🤣
پارت ها رو من باید بزارم دیگه
شماها پارت نمیخواین؟؟
نباید محمد رو صدا میزد ، نبایدددددد
عشقه دیگه🙃💔
الهی شماروبخدا مراقب خودتون باشید ،خدا حفظتون کنه دعا میکنم براتون انشاالله هرچه زودت خوب میشه دستتون
مرسی عشق سحررییییی😜😂💜
خدا بد نده ایشاالله زود خوب میشی قربونت
مرسی ستاره خانوم🤪💜
سلام سحری خودم🤣
که امروز انگار زده دستشو داغون کرده🤣🤣
الان بهتری؟🥺
بابت خواستگار هم بهت تبریک میگم سحری بدبخت شدی🤣🤣🤣🤣🤣
( شوخی میکنماااا🤣)
اره بهتره
فقط هی راه میره میگه دستمو قطع کنن بی دست بشم😂
داشت گریه میکرد گفتم چته
گفت دستمو قطع کنن کی ادامه ی رمان هامو بنویسه بفرسته🤣🤣🤣🤣
دیوونس خواهرم
اینقدر نگین بدبخت بزار شوهرکنه بره من یه طایفه رو شام میدم…
الان باید بری خواستگارش رو بزنی نه اینکه بگی زود تر شوهر کنه☹️
من همه جا گفتم….
سحر شوهر کنه یه طایفه رو شام میدم😎
اصلا برادر نمونه فقط خودت سلطان 🤦♀️😅
فدات😂👌
هیییی🤦♀️
بهش بگو خدا نکنه دستت رو قطع کن🥲🥺
اشکال نداره، گریه کنه اروم میشه
الانم گرفته خوابیده🤷♀️😂
🤦♀️🤦♀️
امیدوارم زودتر خوب شی نویسنده جونننممم😢❣️❣️😢
ممنون که با این حال بازم برای ما پارت گذاشتی 💕
قربونت عزیزم🥲🤍
خدا بد نده انشالله زودتر خوب بشی
مرسی عزیزم💜💜
سلام سحر جان پارت جدید نمیزارید