نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان مائده...عروس خونبس

رمان مائده…عروس خونبس پارت ۵

4.8
(123)

_مائده…مائده… الهی بمیرم برات…

_مهدیه برو یه لیوان اب براش بیار بدو

همان طور سرِجایش نشسته بود…به یک جا خیره بود

مهدیه اب را اورد و زینب چند قطره بر صورتش ریخت، ولی مایده تکانی نخور…

_ای خدا…یا ابلفضل..این چه بلایی بود سره زندگی ما اومد…حالا چیکار کنیم…

_اروم باش زن! کاری نمیتونیم بکنیم

_یعنی چی بابا؟ یعنی مائده رو بدیم به نوه مصطفی خان؟؟ پس محمد…

لبش را گزید…
ادامه ی حرفش این بود پس محمد چه میشود؟!

کسی چیزی نمیگفت
بی اختیار اشک هایش بر روی گونه اس سقوط کرد، چرا هیچ کس جلوی مصطفی خان درنیامد؟ چرا هیچ کس نگفت مائده، تنها مال یک نفر است…که او هم محمد است؟

چه رویاهایی با محمد ساخته بودند…
قرار بود از این روستا بروند و در یک جای سرسبز که کنار چشمه است خانه ای برای خودشان درست کنند…خانه ای که دوتا اتاق دارد! یکی برای خودشان و یکی برای بچه هایشان!
چقدر سره اسم انتخاب کردن بچه دعوا میکردند!

تلخ خندید…

سیاهی مطلق

_______________________

چشمانش را باز کرد…
از هال صدا هایی می امد، چقدر زثد امده بودند!

بلند شد و به سمت کمدش رفت
باید لباس هایش را میکرد و راهی خانه ی شوهر میشد!
هه…
شوهر!

لباسی که مادر بزرگش خریده بود را در ساک کوچکش گذاشت، چی فکر میکرد چی شد!
قرار بود روز عقدش این لباس را بپوشد…
عقدش با محمد!

زیپ ساکش را کشید و
لباس هایش را با لباس سیاه عوض کرد!
رفت جلوی اینه و به خود نگاه کرد

یک لحظه از خودش ترسید!

زیر چشم هایش سیاه شده بود، دقیقا شبیه بختش
لب هایش خشک شده بود

چرا کسی نیامد که ابرو هایش را بردارد و موهای صورتش را اصلاح کند و به صورتش سرخاب سفیداب بزند؟
چرا کشی کِل نمیکشید؟

پوزخند زد…
مگر تو عروسی؟

نیستم؟؟

نه
تو عروس خونبسی…خونبس!

گریش در امد

ساکش را برداشت و درهال رفت
نگاه ها برگشت به سمت او

زیرِلب سلامی گفت

سرش را که بالا گرفت چشمش به مرد خورد!
یعنی او مهیار بود؟
مهیار هم به او چشم دوخته بود…

خیلی بی تفاوت نشسته بود و حرفی نمیزد!

عاقد خطبه را خواند و انها زن و شوهر شدند!
به همین راحتی
بدون لباس عروس و لباس دامادی…
بدون خنده و ذوق…

دم در ایستاده بودند
چشمش به محمد خورد که از پشت یک درخت به او نگاه میکرد…
دلش برای محمد پر میکشید!
کاش محمد به جای مهیار بود و او زن محمد میشد!

بی اختیار صدایش زد
_محمد…

اشکش روی گونه اش سقوط کرد

همه به مائده نگاه میکردند…
محمد میترسید جلو بیاید، میترسید دوباره مائده را کتک بزنن!
حداقل نصف کتک خوردن های مائده بخاطر محمد بود…

به سمتش رفت
_محمد…

اینبار بلندتر صدایش زد
_محمد

ناگهان افتاد…
زانویش به زمین برخورد کرد و سابیده شده بود…
خون از زانویش جاری بود

با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن
با صدای بلند جیغ کشید
نه برای درد پایش…برای درد دلش، که حالا باید دوری محمد را میپذیرفت!

(ببخشید دوستان اگه کمه…روغن ریخت روی دستم، توی بیمارستانم🥺💔)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 123

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
53 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Arsalan
Arsalan
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

اخییییی😁😁😁
ببین سحر تو اصلا شانس نداری
فردا شب رو میخوای چیکار کنی😂

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

خدا بد نده سحری🥺
ایشالا زودتر خوب بشی😘

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

بهش بگو اگه بدونی امروز چه حالی داشتم درخواست پارت نداری بخدا
امروز نتونستم ولی فردا سعی میکنم بزارم😁🥲

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

اوه اوه مبارکه سحری😍😍
بهش بگو عوضش پارت افتخاری میدم واسش😉

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

بهش و حالا خیلی مونده تا عروسی من
من فقط اگه یکی عین پسر خودم پیدا بشه بله میدم😜
تو هم ناز نکن اگه خوبه و دوسش داری قبول کن 😉
بعدم مگه همه‌چی آشپزیه؟🤔
حواست کجاست سحریییی☹️☹️
مراقب باش دیگه خواهر🥲

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

خیلی هم دلت بخواد
سحرم به این خوبی

فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

ایشالله هر چی زودتر بهتر شی مراقب خودش باش ممنون😘😘

لیلا ✍️
1 سال قبل

بلا به دور باشه عزیزم..
این پارت عالی بود..دلم واسه مائده کبابه.. آخه چی سر محمد بیچاره میاد..یعنی همشون اسیر بازی بزرگتراشون شدن چقدر تلخ😔

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

آهان باشه بهش سلام برسون بیزحمت دوست داشتی سری به رمان منم بزن😂

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

باشه مرسی😊

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

به به چه برادر خوبی🤣👏👏👏
خواهر من کامنت های زیر رمان خودشم به زور خودش جواب میده .
یه بارم گفت من واسش بنویسم چون خودش خوابش میاد🤣🤣🤣

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

تو که راس میگی

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

چند سالته؟

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

پس تو زود تر زن بگیر با خواهر من کار نداشته باش😡😝

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

پس بگو سحر ترشیتو بزاره😅😁

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

اوهو🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

بله بله اصلا پسر کد بانو و نمونه که میگن تویی🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

سحر بنده خدا🤣
اکانتش دست کی هم افتاده🤣🤣🤣

لیکاوا
لیکاوا
1 سال قبل

نباید محمد رو صدا میزد ، نبایدددددد

دوستدار صداقت
دوستدار صداقت
1 سال قبل

الهی شماروبخدا مراقب خودتون باشید ،خدا حفظتون کنه دعا میکنم براتون انشاالله هرچه زودت خوب میشه دستتون

Setareh
Setareh
1 سال قبل

خدا بد نده ایشاالله زود خوب میشی قربونت

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

سلام سحری خودم🤣
که امروز انگار زده دستشو داغون کرده🤣🤣
الان بهتری؟🥺
بابت خواستگار هم بهت تبریک میگم سحری بدبخت شدی🤣🤣🤣🤣🤣
( شوخی میکنماااا🤣)

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

الان باید بری خواستگارش رو بزنی نه اینکه بگی زود تر شوهر کنه☹️

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Ghazale hamdi
Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

اصلا برادر نمونه فقط خودت سلطان 🤦‍♀️😅

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

هیییی🤦‍♀️

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

بهش بگو خدا نکنه دستت رو قطع کن🥲🥺

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

🤦‍♀️🤦‍♀️

Maede
Maede
1 سال قبل

امیدوارم زودتر خوب شی نویسنده جونننممم😢❣️❣️😢
ممنون که با این حال بازم برای ما پارت گذاشتی 💕

صدیقه
صدیقه
1 سال قبل

خدا بد نده انشالله زودتر خوب بشی

صدیقه
صدیقه
1 سال قبل

سلام سحر جان پارت جدید نمیزارید

دکمه بازگشت به بالا
53
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x