رمان مائده…عروس خونبس پارت ۷
از ترس به خود جمع شد…
مهیار پوزخندی نثارش کرد
_نترس کوچولو
_من کوچولو نیستم
_قبول کن بزرگم نیستی!
معلوم نیست با چند نفر بودی…با کیا خواب*یدی
این مرد چه میگفت؟؟
او که فقط در دلش محمد را داشت، که حالا او را هم از دست داده بود…
اصلا او چه میدانست که مائده از ان دختر ها نیست که راحت دخترانگی خودشان را فدای مرد ها کند؟
اشک در چشمانش حلقه زده بود…با بغض نگاهش میکرد، چه راحت به او تهمت هم خوابی زده بود!
_خیله خب
ابغوره نگیر حوصله ندارم
دستش را جلوی دهنش گذاشت…چرا این زندگی تمام نمیشد؟؟؟
چرا خدا نخواست او به محمدش برسد؟!
_مگه نمیگم ساکت شو؟؟
اروم لب زد
_بب…ببخشید!
به دخترک نگاه کرد…در گوشه ترین جای انباری نشسته بود و در خود جمع شده بود، بغض کرده بود و از چشمانش اشک میبارید
موهایش از روسریش بیرون زده بود
موهایش چشمش را گرفت، موهایش اینقدر روشن بود که میدرخشید!
(اگه تونستم زن عموم رو راضی کنم، عکسش رو میزارم…ببینیدش🥹💖)
به سمتش رفت…
حالا درست رو به رویش بود!
جلویش زانو زد
موهایش را در دست گرفت!
چقدر نرم و صاف بود…
_موهای…خودتن؟
دخترک که متعجب شده بود
_بَ…له
تا حالا موهای الهه رو ندیده بود، ولی مطمئن بود به زیبایی موهای این دختر نیست….
_بیا تو خونه شام بخور
بعدش بیا پایین
_میشه نیام؟
_میخوای گرسنه بمونی؟
_خجالت میکشم!
دلش برایش کباب شد…مائده هم مثل او عاشق بود و قربانی این ماجرا بود!
_خجالت نداره که، بیا
من برات شام نمیارمااا
_نمیخورم…
یعنی حاضر بود گرسنه بماند، ولی توی خونه نیاید؟؟
یهو یاد حرف پدربزرگ افتاد که گفته بود در انباری بماند و بهتر از خورشید او را نبیند!
حق با پدربزرگ بود
صلاح نبود مادربزرگ مائده را ببیند
_واست میارم
به سمت خانه رفت و یک بشقاب برنج با قیمه و ماست و دوغ در سینی گذاشت
_کجا میبری اینا رو؟؟
_واسه مائده
_چی؟؟
یهو به خود امد که نباید به مادربزرگ درمورد مائده حرفی بزند!
_هیچی مادربزرگ…واسه دختره دارم میبرم
_بیخود…یه تیکه اب و نون بهش بده، از سرشم زیادیه
_میمیره از گشنه گی…ناهارم نخورد!
این صدای محمد علی بود که این حرف را زد
(محمد علی بابای منه😂😉)
مادربزرگ با قیض، به محمد علی نگاه کرد
_تو نمیخواد دخالت کنی
لازم نکرده براش ببری
_خورشید جان، اروم باش الان سکته میکنی
(ببخشید دیر پارت دارم…راستی، مائده قصمون توی سایت هستااا سوالی درموردش دارین این زیر بپرسین👇🏻جوابتون رو بده…
یکمم باهاش حرف بزنین که اجازه بده من عکسشو بزارم، من که ازبس گفتم دیگه زبونم مو در اورد😂🤪)
یعنی واقعیه
اره عزیزم حقیقت داره
بگو که الان همون عاشقه زنشه دلم آروم شه
ولی چه مامان بزرگ بدجنسی
اوهوم….
حالا مونده باهاش اشنا بشین🥺💔
عزیزم😂😂
الان باهم خوبن
مرسی سحر جونم 💓
مائده خانم اجازه بدید سحر عکستون بزاره خواهش 😘
تلوخدا😢
قربونت بشم😂🥰
مهیار به نظرم خیلی مهربون و دل رحمه دلم برای هر دوشون میسوزه اسیر سرنوشتی شدن که دیگران براش رقم زدن نمیدونم چرا ندیده از الهه بدم میاد برعکس محمد همش فکر میکنم یه شخصیت موزی و بدجنس داره که بعدها میخواد مشکل تو زندگیشون ایجاد کنه😑😑
خیلی دوست دارم مائده جون رو هم ببینم با این توصیفاتی که کردی معلومه خیلی خوشگله
زن عموی سحر لطفا خودتو نشون بده🤣🤒🤕
اوهوم…عموم خیلی مظلومه من فداش بشم😂🥹
زن عمو جان
بیا یه سلام و علیکی با دوستان بکن😂😂
😂😂
وای بالاخره پارتتتت🤩
از همین الان از مادربزرگه بدم اومد 😏
میگم سحر جون خودت تو رمان میای؟ مثلا بچه دار شدن عموت و زن عموت و پدر و مادرت
و اینکه عالی بود👈❤👉
راستی مائده خانم اگه میشه اجازه بدین سحر عکستون رو بزاره🙏🙏
اره منم ازش بدم میاد🥲
من اخرین بچم، و اینکه الان بابام توی داستان مجرده😂😂
قربونت عزیزم…
زن عمو جان کجایی؟؟🥹💋
وای خدا چقد قشنگ
مائده خانم تروخداااا بزرا نویسنده عکستو بزاره
لطفا🥹
نسبتا برام گنگه ولی نمیدونم چرا😂🤦🏻♀️
قربونت عزیزم😂
نمیدونم زن عموم کجاست چرا نمیاد🫣
خانم مهدوی عزیز چه کم بود پارت این سری قلمتون خوبه خب زیادتر لطفا”پارتا باشه ،ممنون
ممنونم…حتما