رمان مائده…عروس خونبس پارت ۹
سرش پایین بود و حرفی نمیزد…چی داشت بگوید؟
مادر مهیار از انباری بیرون رفت و در را بست
_همین جا بخوابه، نیارش تو خونه که خورشید ببینتش…حوصله ی غر زدن و تیکه انداختن هاشو ندارم
_اخه اینجا چطوری بمونه؟!
_من چمیدونم…خودت یه کاری بکن ولی نیارتش تو خونه
این را گفت و رفت
حالا او مانده بود با دختری که نمیدانست باید چیکارش کند!
کلافه پوف کشید و روی تخت سنتی توی حیاط نشست…
از خدا شاکی بود!
چرا نزاشت او به خاسته اش برسد؟
چرا نزاشت او به دختری که ارزویش بود برسد؟
چرا این کار را با او کرد؟
گناه او چه بود که برادر بزرگتر شده بود؟
نفس عمیقی کشید…
کاش میتوانست یک راهی پیدا کند تا به دخترک غذا دهد، وگرنه تا صبح…معلوم نیست زنده میماند یا نه!
البته که اگر بمیرد برای کسی اهمیت ندارد!!!
خورشید که دلش خنک میشود
برای پدر و مادر خودش هم که مهم نبود
برای خانواده مائده هم انگار فرقی نمیکرد، دخترشان زنده اس یا مرده!
اگر مهم بود، هیچ وقت اینقدر راحت دخترش را نمیداد!!
او هیچ تقاضایی نکرد…هیچ اعتراضی نداشتن….
خیلی راحت دخترشان را به عنوان عروس خونبس دادند!
برای خودش هم…
نه، برای مهیار هم بود نبود مائده مهم نبود!
بود؟؟؟
نه امکان ندارد
او عاشق الهه بود و هست
نفسش را غمگین بیرون داد… مائده را دوست نداشت، ولی از او متنفر هم نبود!
شاید نگاه هایش به او سرد باشد
شاد رفتار و احساس هایش به او سرد باشد
ولی از مائده منتفر نبود!
چون خودش هم میدانست، مائده هم مثل خودش یک قربانی است!
بدن بی جانش را کشوند سمت انباری، مائده گوشه ای در خود جمع شده بود…کاملا مشخص بود که گرسنه اس، ولی مقاومت میکند!
ارام ارام قدم هایش را سمت اشپزخانه میگذاشت، ای مائده تو چقدر بدشانسی دختر!
همین امشب خورشید باید توی هال بخوابد؟؟
غذا را کشید و با یک لیوان اب به سمت در رفت
ارام در را بست و به سمت در انباری رفت…
در را باز کرد و نگاهش را داد به مائده
مائده تا چشمش به غذا افتاد، برقی در چشمانش یافت میشد
_بالاخره برات غذا اوردم
غذا را جلوی مائده گذاشت ولی مائده چشمش به مهیار بود
_بخور دیگه چرا منو نگاه میکنی!
_خودت خوردی؟
به افکار مائده پوزخند زد…
عجیب بود، او نگران گرسنه گی مائده بود ولی مائده نگران گرسنه گی مهیار!
_اره بخور من خوردم
مائده غذا را با لذت تمام خورد
چشمش را داده بود به دختری که با لذت غذا میخورد…
_چنپ روزه نخوردی غذا؟!
_چی؟؟
_میگم چند روزه غذا نخوردی که اینجوری داری میخوری؟؟؟
_از صبح هیچی نخوردم، ببخشید
جوابی نداد
مائده نصف غذایش را خورده بود، یک سوم غذایش…
_ممنون، من سیر شدم
_هیچی نخوردی که!
_نه، خوردم
شانه ای بالا انداخت و سینی را بلند کرد و ارام ارام گذاشت در اشپزخانه، خواست در را باز کند که…
دیگر کاری با مائده ندارد! برای چه در انباری برود؟!
به سمت اتاق خودش و برادرش قدم برداشت و کنار محمد علی دراز کشید و خوابید
(نظرتو درمورد مهیار بنویس🥲😁)
از مهیار خوشم نمیاد😂
هوی هوی هوی
عمومه هاااا😂
زنش اینجا تو سایت هست میاد یقتو میگیره
شرمنده😅
ولی خب من اینجوریم که از یکی تو یه پارت خوشم میاد تو مثلا دو پارت بعدش خوشم نمیاد😂
😂😂😂😂
مهیار که خوبه
مهیار خیلی خوبو مهربونه
😂💚
این دختره که مهیار عاشقش بوده ، اصلا حس خوبی بهش ندارم
اوهوم… منم
اره منم الهه بود
من رو مهیار کراش زدم با احترام به زن عموی سحر🤣🤣🤦♀️
تو هر رمان یه کراش داریا😂
نه تو همه شون نه😁😂
تو اون یکی رومان سحر رو کسی کراش نیستم😁
خب خداروشکر روی آرشم کراش نداری فداش بشم🥲💙
خداروشکررررر واقعا🤣
😂😂😂
خب خدارو شکر
عزیزم تو همزمان رو چند نفر کراش میزنی هوم؟؟
لیلا من یه لیست بلند بالا از کراشام دارم 😂 🤦♀️
هر هفته یکیشون بولد میشه خیلی 😁 🤣
هفته پیش مهران بود این هفته هنوز مشخص نیست 🤣 🤦♀️
همش فکر میکردم من خیلی کراش میزنم الان که میبینم با وجود تو لیست من اصلا به چشم نمیاد🤣
راحت باش بابا😂😂😂
من چرا باید رو بابات کراش بزنم اخه وای الان مامانت نفلم میکنه 😌😂
چ روزایی پارت میزارین ، خیلی وقته پارت جدید نذاشتید 😕