نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان متانویا

رمان متانویا پارت 6

4.7
(26)

خسته به خانه رسید….

مدت ها خوردن و خوابیدن او را حسابی بد عادت کرده بود و با کمی کار کردن بدنش به التماس افتاده بود…

کلید را در قفل چرخاند و وارد خانه شد…

آوین با دیدنش بلافاصله مایدا را در آغوشش انداخت و گف: دیوونه ام کرد بچه ات… فردا خودمم میرم بوتیک تو کنار این عجوزه باش…

سایدا لبخندی زد و محکم مایدا را بخود فشرد و گف: بچه ام فرشته است… مگه نه مامان؟؟؟

مایدا که از دیدن مادرش سر ذوق آمده بود خندید و دست هایش را تکان داد…

آوین با حرص گف: سایدا این جونوره….. جونور…. آخه یکی نیست بگه بچه هنوز یه سالت نشده چرا انقدر پررو بازی در میار ی اه….

سایدا با لبخند به آوین که پشت هم غر میزد و راجب بلاهایی که مایدا سرش اورده صحبت میکرد نگاه کرد…

میدانست دوستش عادت به زیاد کردن پیاز داغ ماجرا دارد و اگر میگوید مایدا سه ساعت گریه کرده یعنی سه دقیقه گریه کرده….

آوین با دیدن لبخند مایدا با اخم گف: نگا کن تورو خدا… تا ننه اش رو دید واس ما میخنده و دلبری میکنه…

سایدا خندید و مایدا را روی مبل گذاشت تا لباسش را در بیاورد…

مایدا با دقت خیره مادرش بود تا اگر خواست کمی از او دور شود گریه کند…

سایدا مانتو اش را در اورد و تیشرتش را بالا داد تا به مایدا شیر دهد و مایدا با شور و ولع خاصی نوک سینه های مادرش را به دندان گرفت…

آوین از حرص خوش اخلاقی مایدا پایش را به زمین کوبید و خانه بی خدافظی خارج شد….

سایدا باز هم به حرکت بچه گانه آوین خندید و گف: خاله رو حسابی اذیت کردی خوشگل مامان؟؟؟

مایدا همان طور که مک میزد چشمانش را به صورت مادرش دوخت…

سایدا با لبخند گف: چیو نگا میکنی خوشگل خانم… خیله خب…. الان برات تعریف میکنیم امروزچیا شده… اینجوری نگام نکن خب؟؟؟. امروز با یه آدم جدید آشنا شدم خوبه؟؟

سایدا نمیتوانست سکوت کند… عادت داشت همه اتفاقات روزش را برای یکی تعریف کند…

تا زمانی که حامی بود برای حامی و الان برای مایدا…

مایدا هم جوری به او خیره میشد که انگار میفهمد سایدا چه میگوید…

_ از دوستای عمو آرمینته… تا حالا ندیده بودمش… اسمش الیاده… به نظرت یعنی چی؟؟؟ شاید عجیب باشه اما به نظرم اسم قشنگیه… اولش بیشعور بازی در اورد اما بعدش… خب بعدش خیلی جنتلمن بود… حتی برا منم ناهار گرفت….

صدای سایدا ضعیف تر شد..

_ بعد از بابات دیگه هیچ کس برای من ناهار نگرفته بود…

حامی همه چیز سایدا بود…

به معنی واقعی کلمه…

وقتی حامی او را یپدا کرد سایدا تنها چهارده سال سن داشت…

اوایل خود حامی خواست کمکش کند اما وقتی سایدا هیجده ساله شد و بهبودی حاصل نشد با آوین که دوسال دبستانش را جهشی درس خوانده بود و در سن بیست و سه سالگی در گیر پایان نامه ارشد بود آشنا شدند…

حامی دوست نداشت سایدا کار کند… دوست داشت سایدا توی خونه و در آرامش باشد…

زندگی شان اروم و نرمال بود…. مثل تمام زن و شوهر های دیگر… تنها فرقشان این بود که هیچکدام ارتباطی با خانواده خود نداشتند….

حامی آرزوها بزرگی برای آینده شان داشت و خیلی به رسیدن به آنها نزدیک بود…

اما عمرش به او مجال نداد زندگی رویایی که میخواهد را برای سایدا فراهم کند…

مایدا را روی تخت دونفره خواباند و کنارش بالش گذاشت… خیلی سریع به حمام رفت و دوشی گرفت…

بدون خشک کردن موهایش لباس پوشید و کنار مایدا دراز کشید و در حالی که به مژه های تاب دار و بلند دخترکش نگاه میکرد خوابید…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

sety ღ

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
arghavan H
arghavan H
1 سال قبل

کم بودش ک🥺🥺🥺

arghavan H
arghavan H
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

مرسی ستی جون😁❤

سفیر امور خارجه ی جهنم
1 سال قبل

خیلی قشنگه🥹✨

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

مرسی عزیزم😂❤

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  سفیر امور خارجه ی جهنم
1 سال قبل

اسمت رو میبینم فقط میخندم🤣🤣

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

😂😂😂
خوشحالم که باعث میشم خنده رو لب یه آدم بیاد💜

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x