رمان هزار و سی و شش روز

رمان هزار و سی و شش روز پارت17

4.4
(56)

🌒رمان هزار و سی و شش روز🌒
🌒پارت هفدهم🌒

شانه ات را دیر آوردی سرم را باد برد

خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد…

بلند شدم و برگشتم سمت صدایی که اگر یک روز نمی شنیدمش دق میکردم

نگاهش کردم، عوض شده بود

دیگه خبری از اون لپا که همیشه میکشیدمشون نبود

تیپ ش، ایستادنش، حالت موهاش، زاویه فکش هیچکدوم برام اشنا نبود

اگر صداش و اون چشمایی که یه روز توی رودخونه عسلیش غرق میشدم نبود نمیشناختمش..!

اون هیچ شباهتی به اراز من نداشت….

دسته گل رو به سمت گرفت و باز تکرار کرد

_تسلیت میگم

بی تفاوت سری تکون دادم و گلو ازش گرفتم و گفتم:

_مرسی

نمیدونستم باید چی بهش بگم

من روزی هزار و سی و شش بار با خودم این لحظات رو تصور کردم و حالا….

حالا نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم

قبر بابا پر بود از دسته گل و گلای پر پر شده و دیگه نیازی به این دسته گل نبود و تصمیم گرفتم ببرمش خونه

کیفمو از روی زمین برداشتم و خواستم حرکت کنم که صداش متوقفم کرد

_ماهین

تمام وجودم کلمه جانم رو فغان میزد ولی عقلم به برگشتن و تکون دادن سری اکتفا کرد

_میشه باهم صحبت کنیم؟

_درمورد؟

_اینجا جای مناسبی نیست بهتره بریم یه مکان بهتر

بازهم عقلم خواست دست بکار بشه ولی دلم پیروز شد و اختیار زبونمو تو مشتش گرفت

_باشه

_پس من میرم ماشینمو بیارم نزدیک تو همینجا وایسا

سری تکون دادم و رفت

در طول راه هیچکدوم قصد حرف نداشتیم و سکوت طولانی حکم فرما بود

جلوی کافه ای نگه داشت که زیادی برام اشنا بود

اولین قرار حضوریمون…..

سمت جای همیشگیمون قدم برداشت که دید یه زوج دیگه اونجا نشستن

پوفی کشید و به میز بغلش اشاره کرد و گفت:

_اونجا پره اینجا بشینیم؟

سری تکون دادم

خواست صندلی روبروش رو برام عقب بکشه ولی سریع روی صندلی بغلی نشستم

شوک شد ولی سریع به خودش اومد و نشست

حرفی برای گفتن نداشتم

اگر تا دوساعت پیش بود هزاران حرف برای گفتن داشتم ولی حالا نه

الان که میبینمش میفهمم دیگه هیچ حسی به این مرد روبروم ندارم

حتی حس نفرت و ناراحتیم نسبت بهش ندارم

گارسون اومد

_چی میل دارین؟

اراز سریع جواب داد

_هات چاکلت و کیک کاراملی با یه قهوه ساده

گارسون بعد نوشتن سفارش ها رفت

_هنوزم دوسش داری؟

_چیو؟

_کیک کاراملی با هات چاکلتو

_اهوم

هیچکدوم قصد نداشتیم این سکوت رو بشکنیم

_ماهین؟

_بله

_نمیخای چیزی بگی؟

_پدرت به ارزوش رسید؟

نگاهشو از روم برداشت و با اخم های درهم گفت:

_اره

_ارزوی خودت چی؟ بابا شدی؟ یادمه میگفتی بابات دوست داره اولین نوه ش پسر باشه ولی تو دختر دوست داشتی

_بابام فقط صیغه محضرمون رو تونست ببینه قرار بود بعد عمل عروسی بگیریم که بابا دووم نیاورد

_متاسفم

_ممنون

پوزخند صدا داری زدم

_هزاران ارزو رو به خاطر ارزوی پدرت تباه کردی ولی اخرشم پدرت نتونست به ارزوش برسه و پسرشو تو لباس دامادی ببینه

_ماهین الان وقت مناسبی برای طعنه نیست لطفا بس کن

سری تکون دادم نگاهمو به محوطه بیرون انداختم

سفارشارو اوردن

منی که یه روز عاشق کیک کاراملی بودم و حتی با نگاه بهش گشنه میشدم حالا رغبت نکردم بهش نگاه بکنم

هات چاکلت شیرینم برام تلخ ترین طعمی بود که چشیده بودمش

تا نصف هات چاکلت رو خوردم و بعد از کیفم دو تروال صدی در اوردم و گذاشتم روی میز و سریع گفتم:

_دوست ندارم حسابمو یکی دیگه تسویه کنه ولی بازم ممنون بابت دعوتت

بلند شدم و رفتم که بازهم صداش اومد و دستم کشیده شد

سریع دستمو از اون دستا که معبد ارامش بود بیرون کشیدم بیرون و گفتم:

_خوشم نمیاد هرکسی لمسم کنه

_من هرکسی نبودم ماهین

_خودتم میگی نبودی، یعنی حالا هستی پس دیگه بهم دست نزن

ناراحت سری تکون داد

_بزار برسونمت غروبه هوا تاریک میشه

_نیازی نیست تاکسی میگیرم

_چرا اینطوری میکنی؟ من میخوام گذشته رو پاک کنم، تو خودت این رابطه رو تمومش کردی خودت رفتی حالا چرا طلبکاری؟

هیستریک وار خندیدم

_اره من رفتم، ولی تو یکاری کردی برممم

داد زد

_چکار کردم هااان؟

منم داد زدم و گفتم:

_با بیتوجهیاتتت، وقتایی که میومدی پیشم همش درحال حرف زدن با تلفنت بودیی، هردفعه گفتم چته گفتی خوبم بخاطر کار و درسام خستم ولی نگفتی که نامزد کردییی

توجه همه جلب شده بود

نمیخواستم بیشتر از این غرورم خورد بشه

انگار خودشم فهمید زیاده روی کرده که ساکت شد

_لجبازی نکن، مردم دارن نگاهمون میکنن سوار ماشین شو

_برام مهم نیست من با تو نمیام

سریع راهمو ادامه دادم و به صدا زدناش توجه نکردم

اوایل بهار بود و هوا سوز سرد داشت

اولین تاکسی که جلوم ایستاد نشستم

تمام راه فقط به این فکر کردم که یعنی دوستم داشته که اومده دنبالم؟

قلبم میگفت اره اگر دوست نداشت نمیومد

عقلم میگه اگر دوست داشت ازدواج نمیکرد
میگه اگر دوست داشت دو سال و نیم پیش میومد سراغت نه الان

در خونه رو باز کردم و وارد شدم

بهترین زمان مامان و کیان نبودن

لباسامو عوض کردم و رفتم اتاق بابام

به عکسش که ژست پر غروری زده بود نگاه کردم

_اگر پدری میکردی برام اگر عین بابات بی احساس نبودی من کاسه گداییمو سمت هرکس و ناکسی دراز نمیکردم هر نری که بهم ابراز احساسات کرد خوشحال نمیشدم که قراره یکی بجای بابام برام پدری کنه ن عاشقی

خسته بودم از تاوان کارایی که مسببش اون بود

عکسو از دیوار برداشتم و کوبیدمش زمین

شیشه های قاب به هزار تیکه تبدیل شد

عکسشو برداشتم و با حرصی که خیلی وقت بود فروکش کرده بود پاره کردم

هرچیزی که روی میز بود رو با خاک یکسان کردم

بالشت، پتو، لباسای داخل کمدش همه چیشو ریختم بیرون

کاغذی از داخل کمد افتاد بیرون

از روی زمین برش داشتم و بازش کردم

شبیه به یه قرارداد بود ولی نه قرارداد کاری

معامله جنسی

با هر جمله ای که میخوندم نفرت درونم بیشتر غلتان میشد

بابای من برای خیانت هاش به مادرم قرارداد مینوشت و از همه اون ه. ر. ز. ه ها امضا میگرفت و با مبلغ هنگفتی دهنشونو میبست تا ابروش به باد نره

نمیتونستم باور کنم که چطوری مادرم همه اینارو بخاطر ما تحمل کرد

اون بخاطر وابستگیش به ما همه اینارو تحمل میکرد و بابام با بیرحمی تمام به مادرم، زندگیش و ما خیانت میکرد

عصبی بودم
ناراحت بودم
از خودم از خدا گله داشتم

چرا باید بابای من یه ادم خیانتکار میبود؟

حالا میفهمم وقتی مامانم میگفت خودتو ارزون نفروش یعنی چی

مامانم خیلی قیمتش بیشتر از بابام بود ولی…

ولی حیف که ارزون ارزون زندگی گرانبهاشو به پای ما سوزوند

بس بود هرچقدر غرورم تازوند و نزاشت خالی بشم

جیغ میزدم…

نمیتونستم دردامو توی خودم بریزم

دیگه حجم داخلیم پر شده بود و باید تخلیه میشدم

ساعت هشت شب بود

لباس پوشیدم و به سمت تنها جایی که همیشه خودمو خالی میکردم رفتم

……….
استاد با دیدنم متعجب شد

_سلام استاد

_سلام، ماهین اینجا چکار میکنی این وقت شب؟

_استاد اخرین سانس از هشت تا ده بود درسته؟

_اره

_میشه منم توی این سانس تمرین کنم؟

استاد با دیدن قیافه بهم ریخته م و لحن جدیم سری تکون داد و وارد رختکن شدم

سانس پسرا بود و این اصلا مهم نبود برام

فقط مهم خاموش کردن اتیش درونم بود

استاد با هرکدوم از پسرا مبارزه مینداختتم برنده میشدم ولی حتی مبارزه هم ارومم نکرد

سمت وسایل بوکس رفتم

استاد حواسش بهم نبود و این کارمو راحت تر میکرد

اینقدر مشت زدم که احساس کردم هر بند انگشتم داره از مفصل جدا میشه ولی بازم بیخیال نمیشدم

استاد سریع اومد طرفم و گفت:

_ماهین بسه دیگه

داد میزدم بسههههه بسههههه، کنترلمو از دست دادم و به سمت اینه روبروم یورش بردم

با مشت و پاهام رفتم داخل اینه و شیشه ها به هزار تیکه تبدیل شد و وارد صورت و بدنم شد

استاد با داد اسممو صدا کرد

(کامنت که نمیدین حداقل اون ستاره هارو پر کنین دیلم پر پر شد بس که امدم و کامنتی دریافت نکردم🥲🔪)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 56

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐸 𝒹𝒶

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
اشتراک در
اطلاع از
guest
18 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آلباتروس
4 ماه قبل

خدای بزرگ خیلی زیبا بود
و
متنفر شدم از باباششش مردیکه… هی!

در مورد آرازم… رفتار ماهین عالی بود سرد و در حد آراز.

خدا قوت دختر.
پارت بیشتر بده گلی😉

آلباتروس
پاسخ به  آلباتروس
4 ماه قبل

ببینم کل داستانت واقعیه؟ مثلا اراز برگشت واقعا؟

مائده بالانی
4 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم🌹

saeid ..
4 ماه قبل

هم امتیاز دادم هم کامنت.
عالی بود خسته نباشی
اینکه رمان از روی واقعیت هستش برام جذابیت بیشتری داره

لیلا ✍️
4 ماه قبل

خیلی خیلی خیلییییییییی زیبا بود، یعنی نبوغ نویسندگیت تو این پارت فوران کرد😲👌🏻 دلم واسه ماهین سوخت، گناه داره بچم😞 انقدر خوب نوشته بودی که محو داستان شده بودم، و آراز با تموم اتفاقایی که افتاده من یکی ازش خوشم اومد حتماً دلیل محکمی برای اومدنش داره. یعنی یه جوری داستان رو پیش می‌بری آدم نمی‌تونه پیش‌بینی کنه که بعدش چی میشه به شدت کنجکاو و کم صبر شدم😂

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

نه دیگه، تصوراتمو بهم نریز وگرنه نه من، نه تو😥⚔️

Fateme
4 ماه قبل

ترکوندی دخترر فوق العاده بود
چقدر از بابای ماهین متنفر شدم
خلاصه که عالی بود

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
4 ماه قبل

اووووووووووو چه خبرههههههه ترکوند دختره😂
چقدر بابای ماهین منفوره😐
یکی نیست به آراز بگه که چی مثلا برگشتی چی بگی😑

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

خواهرجان واکسن این بچه بزن میترسم بزنه استادو پسراروووو کور کنه😅

دکمه بازگشت به بالا
18
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x