رمان مثل خون در رگ های من پارت ۲۷
میدونم خیلی بد باهاش حرف زدم، ولی گناه من چی بود؟
من دلم میخواست یه زندگی اروم با عشقم داشته باشم، نه اینجوری!
اینطور که معلومه هیراد بیشتر موقعه ها خونه نیست و ماموریته، منم همش باید نگران باشم که مبادا اتفاقی براش بی افته!
من دلم یه زندگی اروم بدون دردسر میخواست…
یه زندگی که، هیراد صبح زود بیدار شه بره سرکار…مثل مرد های دیگه غروب با کلی خرید برگرده خونه…منم شام براش غذایی که دوست داشت رو درست میکردم…دوست داشتم هیراد، مثل مرد های دیگه جمعه ها تعطیل باشه و باهم، دوتایی بریم گردش…
اینقدر غرق فکر و خیال خودم بودم، اصلا حواسم نبود هیراد هیچی نخورده و رفته توی اتاق…
چشمام رو بستم…
نه…کم نیار رزا، زندگی همینه
دعوا نمک زندگیه…تو تازه یک ماهم نیست با هیراد، زندگی مشترکتون رو شروع کردین…
هردوتون باید با تقدیر و سرنوشت بجنگین…
بلند شدم و ظرف های ناهار رو جمع کردم و شستم، روی میز یه دستمال کشیدم و رفتم توی اتاقمون
هیراد روی تخت دراز کشیده بود و خواب بود، منم کنارش دراز کشیدم و گوشی دستم گرفتم…
داشتم توی اینستا میگشتم ایناز بهم پیام داد
پیامش رو باز کردمو خوندم
ایناز_سلام رزا خوبی؟ اقاتون خوبه؟
فرداشب پری و سهراب میخوان شام بیان خونه ما، حتما تو و هیراد بیاین که بدون شما اصلا صفا نداره
بیایناااا بهونه ی الکی هم نیار منتظرتونم❤️
(پری و سهراب باهم صیغه هستن و قراره ازدواج کنن…اینو تو پارت های اول گفتم بهتون☺️)
براش نوشتم
_سلام عزیزم، ممنون خوبیم
معلومه که میام پیشتون، دلم براتون یه ذره شده
مزاحمت میشیم گلم، فقط زیاد خودتو خسته نکنیااا
همه خودمونی هستیم😁👍
پیام رو براش فرستادم که برام یه قلب فرستاد و گفت تاج سری، مزاحم چیه…
گوشیو گذاشتم کنار و چشمام رو بستم…
ایناز مجرد بود ولی یه خونه مجردی داشت ، خانوادش توی شهرستان زندگی میکردن…
ایناز از بچه گی به پسرخالش علاقه داشت، البته بیشتراز یه علاقه بود!
ولی خب…پسرخالش به یه دختره ی دیگه علاقمند شد و با اون ازدواج کرد، اینازم دیگه بعده پسرخالش به هیچ پسری فکر نکرد و مشخصه که دیگه قصد ازدواج نداره!
خودش که همش میگه نمیتونم امیر(همون پسرخالش) رو از سرم بیرون کنم!
_______________________________
وقتی بیدار شدم دیدم هیراد بیداره و داره موهام رو نوازش میکنه…لبخند زدم، میدونستم این خواسته ای که ازش داشتم واقعا غیره قابل قبول بود! ولی منم دلم پر بود…
(با اینکه به هیراد حس خوبی ندارممممم…ولی دلم براش سوخت🥲💔)
رزا_فرداشب کاری داری؟؟
هیراد_نه
رزا_ایناز گفته فرداشب شام بریم خونشون…منم گفتم باشه
هیراد لبخند زد…
_ولی من هیچ کدومشون رو نمیشناسم!
رزا_ایناز که شوهر نداره
پری هم که با پسرعموش صیغه هستن، اولین باره داره میاردش تو جمع ما
هیراد_ایناز چرا شوهر نداره؟!
قضیه ایناز رو براش تعریف کردم
هیراد سرشو تکون داد
_بیچاره…دلم براش سوخت!
بلند شدم از روی تخت و به ساعت نگاهی انداختم که ۵نیم رو نشون میداد!
چقدر زود گذشتتتت
رفتم توی اشپزخونه و قهوه ساز رو روشن کردم که هیرادم اومد روی مبل نشست
رزا_قهوه میخوری دیگه؟!
هیراد_اره میخورم
(نظرتو بنویس🙂💙)
چرا حس خوب نداری؟ شهیدش نکنی تروخدا🥲🤣😂😂
شما براش دعا کنین سالم باشه همیشه😂💔
عالیییی بوودد
قربونت بشم💜🥺
خدا نکنه سحری😘😘🥰🥰
شهیدش کن سحر جون. منم حس خوبی ندارم بهش😂😂
بیا بغلم اصننن🫂🥲
میفرستمت بهشت😂💜
😂😂💔
گناه دارهه🥺😂💔
دیگه نداره، مرتیکه خر😂😂
وااااااا😂
نه بابا چی شهیدش کن
خوشم نمیاد ازش😂🔪
یا خدا
آیناز عاشق هیراد نشه بعد مثل بختک بیفته رو زندگی هیراد و رزا؟
والا بعیدم نیست🫣
خدایا نه اینطوری نشه