رمان مثل خون در رگ های من پارت ۳۴
نمیتونستم به خانوادم اصل ماجرارو بگم…چون هیراد انتخاب خودم بود و بابا و مامان هم…زیاد راضی به این وصلت نبودن…
پس باید تحمل میکردم!
هیراد_رزا امروز بریم بیرون؟
رزا_اره بریم من باید ازمایشم رو بگیرم
هیراد_ازمایش؟؟ ازمایش چی؟؟
رزا_ازمایش بارداری…
هیراد_رزا چی میگی!
رزا_چیه خب؟
هیراد_بارداری چیه رزا…من که گفتم بچه نمیخوام
رزا_منم بچه نمیخوام
بعدشم، من که نگفتم باردارم…شاید باشم شایدم نباشم!
ولی میدونستم که باردارم…فقط رفتم ازمایش دادم که مطمئن بشم!
هیراد_امیدوارم که نباشی، چون اگه باشی مجبوری بندازیش…
ابرو بالا انداختم و گفتم
_جااان؟
هیراد_جونت بی بلا
گفتم بهتره حامله نباشی چون مجبوری بندازیش
پوزخند زدم
رزا_هیچ کس نمیتونه منو مجبور به کشتن بچم کنه!
هیراد_حتی پدره بچت؟
نگاهی بهش انداختم و گفتم
_حتی پدره بچم!
رفتم توی اتاقمون تا لباسام رو عوض کنم که هیرادم پشت سرم اومد
بعد از عوض کردن لباسامون سوار ماشین شدیم و راه افتادیم…
پیاده شدم که برم ازمایش رو بگیرم، تمام بدنم میلرزید…دستام یخ کرده بود
اگه هیراد نخوادش چیکار کنم؟!
اسمم رو گفتم و ازمایش رو داد دستم…
_مبارکتون باشه خانوم، شما باردارید
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت، بخندم یا گریه کنم…ولی فقط دلم میخواد از این ازمایشگاه بزنم بیرون…
رفتم سوار ماشین شدم
هیراد_خب…نتیجه؟!
نگاهش کردم
_باردارم…
هیراد نگاهم کرد و پوزخند زد…
_بالاخره کاره خودتو کردی نه؟!
جوابی ندادم
هیراد_باشه…بچت رو نگهدار… ولی یادت باشه، من هیچ کاری براش نمیکنم…تمام مسئولیت ها با خودته
رزا_اصلا تو خونه هستی که مسئولیتی هم داشته باشی؟!
کافی بود همین حرف از دهنم در بیاد و یه سیلی بخورم!
دستمُ روی صورتم گرفتم و به هیراد نگاه کردم…
توی خیابون، جلوی این همه ادم زده بود تو صورت من؟؟
مگه هیراد نبود که میگفت من بمیرمم روت دست بلند نمیکنم…
مرد نیستم روت دست بلند کنم…
رزا_خیلی بیشعوری هیراد…
حالم ازت بهم خوره…
بیخیال ماشین رو روشن کرد و راه افتاد
با گریه لب زدم…
_اخه کدوم مردی، دست روی زن حاملش بلند میکنه؟
بازم جوابی نداد…
خدایا من چیکار باید بکنم؟
خدایا منو میبینی؟!
رسیدیم خونه
هیراد بدون هیچ حرفی رفت لباسش رو عوض کرد و اومد روی هال نشست روی مبل و داشت تلوزیون میدید….
رفتم تو اتاق و لباسمو عوض کردم…
پایین تخت نشستم و ازمایشم رو از کیفم در اوردم…سعی کردم سیلی خوردنم رو یادم بره!
به ازمایش تو دستم زل زده بودم،یهو خندم گرفت…
یعنی الان من توی شکمم یه بچه داشتم؟!
اشک تو چشمام حلقه زد…
اما این اشک از ناراحتی نبود…از خوشحالی بود!
خوشحالی این که یکی میاد تا باهاش درد دل کنم…یکی که مرحم زخم های دلم بشه…یکی که درمون دردام باشه…
هیییییی😢🥲
این هیراد خیلی بیشعوره😒
کاش تصوراتم اینجوری بهم نمیریخت🥲🥺
گفتم که میخوام تصوراتت رو خراب کنم…😈💪
اولین پیام بودی پین میکنمت😂😂💃
آره دیگه به این نتیجه رسوندیم مرد رویاهام رو نمیتونم توی رمانها پیدا کنم🙄🥲
علاف و بیکارم دیگه یک سره آنلاین البته از ساعت ۴ تا ۶ نیستم😁
😂😂😂
منم یه چند دقیقه دیگه باید برم کلاس کاراته، بعدشم طراحی🥲
دارم تند تند رمان مائده رو مینویسم🥹
من ۴ باید برم باشگاه بعدش برگشتم باید دیازپام رو بنویسم😢
اخ جون دیازپام🥹💃
😅😅😅
فکر کنم این هیراد یه بلایی سر بچه شون بیاره ؟
عالی بود ❤
سحر جون پارت جدید از مائده نمیزاری؟
شاید بیاره…
پارت رو نوشتم و ارسال کردم🥲
از هیراد بدم اومد بهش میگفت دوست دارم عاشقتم پس چیشد
فکر کنم حالا یه چی میشه(که نمیدنم چی😅) هیراد رزا رو از خونه بیرون میکنه یا بهش نمیخوامت اینا طلاق میگیرن ارش از رزا دوبارع خاستگاری میکنه و رزا قبول میکنه باهم خانواده ۳ نفره میشن
که فکر نکنم اینطوری بشه اصلا
مرسی سحر جونم
🤣🤣🤣🤣🤣
شاید اینجوری بشه…قربونت ستاره جونم
ستاره تو چند سالته؟
فکر کنم ۱۵ سالشه
اها…
چرا فکر میکردم هیراد خوبه؟ چه مرگش شد لعنتی اخه
واقعا چه مرگش شد…😔💔
سحر تو پارت قبل گفت حسش به رزا هوس بوده
آخه مگه میشه یهو اخلاقش عوض شه من که اصلا متوجه نشدم هیراد هوس باز نبود !!
حالا…تو پارت های بعدی تازه با هیراد اشنا میشین🙄🥲
اره گفتم
خاک توسرهیرادهمون بهترشهیدشه بیلیاقت
شهیدم نمیشه شما راحت شین از دستش🥲🤣
عه بسه دیگه شلنگ رو مستقیم گرفتی رو هیراد بیچاره 🙄🙄
🤣🤣🤣🤣🤣🤣