رمان من بیگناهم پارت 1
رمان من بیگناهم
به نام خداوند زیبا
#پارت_اول
نویسنده:رها نوجامه
رمان من بیگناهم : یاد مدرسه افتادم چه روزایی داشتیم با بچهای مدرسه
یاد مدیر مدرسه افتادم خانم بیشرفی(اشرفی) با اونفیس و افاده اش و صدای تو دماغش
کی فکرشو میکرد یه روزی دلم برا اون برج زهرمار تنگ بشه
تو همین فکرا بودم که صدای در منو از فکر بیرون اورد
مادرم بود
_بله
+گلسا مادر بیا کمک کن سفره رو بندازیم الان حاج بابات میرسه سفره اماده نیس
ذهنم میان کلمه حاج بابا ماند، پوزخندی گوشه لبم نشاندم
مصبب اصلی این یادآوری های تلخ زمان مدرسهاست
همان کسی که صبح تا شب با ترس اینکه نکند فردا نظرش برای رفتنم به مدرسه عوض شود میگذراندم…
او پدرانگیاش را برای پسراناش خرج کرده بود.
با صدای تحلیل رفتهام جواب مامان را میدهم:
چشم مامان جان شما برو منم میام
شالم را از روی زمین چنگ میزنم، که اشکی تلخ روی گونهام میشیند
من فقط برای پخت و پز و خانه داری خوب بودم
دختر چه به درس خواندن!
پر شال را روی شانهام میاندازم با حرص میکشمش
دختر برای سابیدن و سیر کردن شکم مرد جماعت ساخته شده
چه برسه به دکتر شدن…
دومین قطره روی گونهام مینشیند و امتداد راهش را روی لبانم سپری میکند و در اخر روی لباسم پایین میآید
سهم منهم از پدرانگی او، این اشکان است
با صدای اخطارآمیز مادر دستی به چشمان خیسام میکشم و از اتاق خارج میشوم
صدای بهم خوردن بشقاب ها و بوی خوش غذا مرا به سمت آشپزخانه کشاند.
همانجایی که اگر مادرم خودش را بی وقفه سرگرم نمیکرد، قرار نبود منهم کل عمرم را آنجا سپری کنم.
به سختی لبخندی روی لبانم نشاندم
قسمت تلخ اینجا بود که او فقط یک مادر و همسر نمونه بود و هیچ وقت بجای خرج کردن وقتش پیش بچههایاش در آشپزخانه ماند.
_به به سلام بر مادر زیبا و زحمت کشم
+علیک سلام بسه بسه انقد بلبل زبونی نکن بیا این زرشک رو بده بریزم رو برنجا
همونطور که داشتم ظرف زرشک رو میدادم دستش صداش کردم
_مامان
+هوم
_پس دانشگاهه من چیشد ببین پنج ماه گذشت دیر میشه ها
+از من کاری برنمیاد ور پریده صداتو بیار پایین تا داداشت نشنیده و قلم پاتو خورد نکرده
غمگین نگاهش کرد و آرام گفتم:
داداش که تو اتاقشه، بعدشم به اون چه ربطی..
نگداشت حرفم را تمام کنم و سیلی ارام روی گونهاش نشاند و گفت:
دیگه نبینم این حرف از دهنت دربیاد.
بغض در گلویم جاخوش کرد، ولی بااجبار چشمی زیر لب گفتم.
-حالا نمیخاد سریع بری تو خودت، امشب با حاجی حرف میزنم.
گویا غم چهرهام زیاد بود که یکبار هم تصمیم گرفت که برای من فدا شود.
_ممنون مامان جبران میکنم برات
+باشه دیگه برو صفره رو بنداز الان میان
دل تو دلم نبود یعنی میشه که من از این خونه ازاد بشم یعنی میشه منم درس بخونم و از اینجا برم
بچه ها این رمان برای من نیست، و یکی از دوستای عزیزم تایپاش می کنه
که اول پارتم اسمشو نوشتم🙂
موفق باشه قلمش مانا😊😍
زیبا بود
قشنگ بود🙂💞
قلم نویسنده 👌