رمان مهرآنا پارت۵
طاقت دیدنش را نداشت
بلند شد و ارام سلام کرد
جواب سلامش را شنید
با لحنی کاملا صمیمی ودستی که در کمرش گره خورده بود
از تماسش مور مور شد
نگاهی مبهم به دکتر حسام انداخت و سعی کرد کمی فاصله بگیرد ولی اجازه نداد
چند ساعتی دور هم بودند تا اینکه مهمان های جدیدی امدند و دکتر رضایت به جدا شدن داده بود
روی کاناپه نشست و پوفی کرد
چشم هایش را بست و سعی کرد کمی ریلکس کند
باز هم ذهنش درگیر بود
درگیر چی و چراا
خسته بود از جدال خودش با خودش
به وجدانش پشت کرده بود و به نظرش این تنها و درست ترین راه بود
:ببخشید خانم شما دکتر حسام رو ندیدید؟
سرش را بالا اورد و با دیدن پسری هم سن و سال خودش گیج شد
انگار یادش رفته بود کجاست
قیافه اش زیادی اشنا بود
بعد از چند لحظه با صدای خانم خانم پسر به خود امد
:نههه
:چقدر قیافتون اشناست خانم
پسرک کمی اخم بین دو ابرویش اورد
لبخندی زد و گفت
:اهااا کلاس شیمی
مهرانا شریفی
دختر هم لبخندی زد
هردو دست دادند و گفت من هم پارسیا هستم یادته که
:بله یادمه
……
موقع خداحافظی رسید
همه در حال خداحافظی و تشکر بودند
پارسیا روبه مهرانا کرد
:امیدوارم تو دانشگاه ببینمتون
من رشته داروسازی دانشگاه تهران میخونم
سری تکان داد و خداحافظ زیر لبی گفت
:راستی یه چیزی
بدون ارایش خیلی زیبا تری خانوم
او بهت زده شد ولی به رو نیاور د دستش را به معنای خداحافظی بالا برد
به سمت در خروجی رفت که خدمتکار صدایش زد
:خانم شریفی شما بمونید دکتر خواستن
باشه ای گفت و منتظر ماند همه بروند
عمارت خالی از هر کسی
خدمتکار ها هم اماده رفتن بودند
:همگی خدانگهدار
صدای بلند و مردانه دکتر حسام میرسید
خداحافظی دسته جمعی گفته شد و تمام
همه رفتند
صدای پایین امدن از پله ها توجه دخترک را جلب کرد
مرد بالیوانی خالی از نوشیدنی پایین امد
لبخندی زد و دخترک جواب لبخندش را داد
:عزیزم شما بمون دیگه من تنهام
:اخه استاد اطلاع ندادم باید برم
:حالا میشه بمونی؟؟؟به خاطر من تنهاااا
روی کلمه تنها زیادی پافشاری میکرد
میخواست قبول نکند ولی توانش را نداشت
از ان طرف هم مادر و برادرش به کرج رفته بودند تا کار بانکی شان را حل کنند
قرار نبود به این زودی ها برسند
لبخندی زد و گفت
:حالا که اصرار میکنید نمیشه رد کرد ولی خیلی خستمه خوابم میاد
جمله اخر را بی منظور و برای اینکه چیزی گفته باشد گفت و خیلی زود پشیمان شد
ولی پشیمانی دیگر سودی نداشت
لااقل برای اوووو
:بله اتفاقا منم خوابم میاد بیا بریم اتاقتو بهت نشون بدم
هردو راه افتادند
دخترک به دنبال پیرمرد
تنها صدا صدای پاشنه کفش دخترک بود که در سالن میپیچید
وارد اتاقی شدند که یک تخت که انداره متوسطی داشت با دکوراسیون ابی و سفید شدند
اتاق بیش از حد شیک و اراسته بود
لبخندی روی لبهایش نشست
:اینحا اتاق مهمانه راحت باش چیزی هم نیاز داشتی اتاق من طبقه بالاست میتونی بیای اونجا درش طلاییه
:چشم مرسی
گونه دخترک را بوسید و عقب کشید
دختر روی صندلی تشست و در ایینه میز ارایشی نگاهی انداخت
ارایشش را تمدید کرد و
تاپش را پایین تر کشید به طور یکه خط سینه اش بیشتر نمایان شود
ادکلن خوشبو را برداشت و روی مچها و گردنش پاشید
راضی از چهره اش انجا را ترک کرد
به مقصد اتاق دکتر
دخترک احمق بود
هنوز هم ساده و کوچک بود
ظاهر بین و سطحی نگر بود
فکر میکرد دکتر را مسخ خود میکندو تمام میشود
در نظرش یک تلافی ساده و بچگانه بود و بس
این تازه اول جوانی اش بود
میتوانست این یکی را پشت گوش بیندازد و
به زندگی اش ادامه دهد
ان را از نو بسازد ولی…
احساس بچگانه ای درونش بود
احساس بچگانه ای که اورا راضی نمیکرد
قدمهایش را تند کرد و بالاخره به اتاق رسید
تقه ای به در زد و با اذن ورود وارد شد
حسام با کتابی در دست و عینک مطالعه برروی چشمان خسته اش لبخندی به پهنای صورت زد و سرش را به علامت چه شده تکان داد
دخترک هم دستانش رادر هم فرو برد و لب هایش را غنچه کرد و گفت
:هر کاری میکنم تنهایی خوابم نمیبره
خیلی میترسم
از تاریکی واقعا ترس دارم
البته که دروغ میگفت
او هر شب در خانه تنها بود
تنهای تنها
لبخند مرد پهن تر شد
عینکش را ازچشم برداشت و به همراه کتابش روی میز گذاشت
خودرا کنار کشید و جایی برای او باز کرد