رمان هزار و سی و شش روز پارت 26
جعبه مستطیلی شکلی رو از داخل کیسه در اورد و بازش کرد.
برشی از پیتزا به سمتم گرفت.
– با من قهری، با من لجی، معده بیچاره ات چه گناهی کرده؟
با بغض به صورت بی روحش که سعی داشت خودشو خوب جلوه بده خیره شدم.
– دلم چه گناهی داشت؟
کلافگی توی چشم هاش بی داد میکرد. تیکه پیتزا رو داخل جعبه رها کرد و از جا بلند شد.
دستی بین موهاش کشید. بدنِ بی حال و سِر شده ام رو، روی زمین کثیف و نمور انباری کشیدم و یه کنج دیوار توی خودم جمع شدم.
حس می کردم اگر حرف هام و بهش نزنم، اگر دلتنگی هام رو بهش نگم دیگه وقتی برای صحبت پیدا نمیکنم.
– اونموقع که رفتی دلم گناه نداشت؟ وقتی عکس های نامزدیتون با غزل رو دیدم دلم گناه نداشت؟
سکوتش بیش از پیش زخم دلم رو باز کرد. تموم بغض و عقده های انباشه شده توی قلبم به یکباره فوران کرد.
– یه چیزی بگو لعنتی… داشت یا نداشت؟
به جنون رسید.
لگد محکمی به صندلی شکسته کناری اش زد و فریاد کشید.
_داشت، داشت لعنتی….. .
نفسش یاری نکرد جمله اش رو کامل کنه، از درد زانوهاش تا شدند. دست بع قفسه سینه ش گرفت.
صورتش مثل گچ دیوار بود
سعی کردم نادیدهاش بگیرم اما نفس سنگینی که از سینهاش خارج شد قلبم رو سرد و یخزده کرد. شوری اشک رو، روی لبم احساس کردم. دیگه جونی برای تحمل یه تنش جدید نداشتم. میخواستم هرچه سریعتر ازش دور شم، ازش فرار کنم.
با تکیه به دیوار خودم رو بالا کشیدم.
– میخوام برم خونهامون.
مردِ مقابلم با همون وضعیت خرابش به سمتم اومد. سعی میکرد قدمهاش رو سنگین و محکم برداره.
– خونهی تو قلب منه ماهین، خونهی تو بغل منه
سعی کردم به چشمهایی که توشون حسرت موج میزد نگاه نکنم. اما این بغض لعنتی رو چطور ازبین میبردم؟ لبهای خشک و بیرنگم رو از هم باز کردم. لرزش صدام غیرِ قابل کنترل بود.
– نیست. دیگه نیست آراز، بفهم.
بهم رسید. دستش به سمت صورتم دراز شد. ممانعتی نکردم، مثل مجسمهها خیره به صورت عرق کردهاش بودم.
– نمیفهمم. لعنتی دو ساله شب تا صبح به فکر توعم؛ زندگیم رو بند یک ساعت فقط یک ساعت دیدنت، بغل کردنت و بو کردنت کردم. چرا نمیخوای ببینی؟
پاهام سست شد؛ سد غرورم، اشکم، احساساتم فرو ریخت و من دوباره در مقابل این مرد شکستم.
آراز دستم رو گرفت و مانع از سقوطم شد؛ اما هر دو بینفس با زانو کفِ زمین افتادیم. از ضعف و سرما بدنم به رعشهی عجیبی افتاد. ثانیهای نگذشت که تو آغوش مردونه و بزرگش فرو رفتم.
همین کافی بود برای جاری شدن اشکهام. مشت بیجونی به سینهاش کوبیدم. نالهام بلند شد.
– ولم کن. همونطور که دو سالِ پیش خورد شدنم رو ندیدی، حالا منم که نمیبینم.
سینهام به خسخس افتاد. بوسههاش دیگه مثلِ گذشته گرم نبود. شاید من زیادی سرد بودم.
– همونطوری که رفتی و پشت سرت هم نگاه نکردی؛ ندیدی بعد تو باید به خودم و هزاران نفر دیگه جواب پس بدم.
با فشردن سرم به سینه ستبر و محکمش صدام رو خفه کرد. زیرِ گوشم آروم پچ زد:
– هیش! تمومش کن.
هم درد بود و هم درمون! تموم رفتاراش مثل بنزینی روی آتیش قلبم بود؛ ولی آغوشش آبی بود روی همون شعله.
تیشرت مشکی رنگش خیس از اشکهام بود و شونههای لرزونش خبر از این میداد که اون هم حالِ خوشی نداره. حسرتها و غصههای درونی تحمل پنهون بودن نداشتند.
هر دو دلتنگ بودیم، دلتنگ این همآغوشی که ازمون دریغ شده بود. چند لحظه به همین منوال گذشت. متوجه سرد بودن بدنش شدم. قلبش نامیزون میکوبید. نفسهاش منقطع و صدادار شده بودند.
نگرانی به دلم چیره زد. سریع از آغوشش بیرون اومدم. با دیدن صورت کبودش رنگ از رخم پرید.
– آ… آراز… خو… خوبی؟
معلوم بود داره درد زیادی رو تحمل میکنه. انگشت روی گونهی خیسم کشید. تلخی لبخندش مزه زهرِمار داشت.
– خو… خوب… .
سرفهاش اومد. درست نمیتونست نفس بکشه. دست و پام رو گم کردم. مثلِ مرغِ سرکنده صورتش رو با دستهام قاب گرفتم.
– چی… چیشده؟ نفس بکش.
باریکه خونی که از بینیش جاری شد من رو به وحشت انداخت. دستام لرزید. سرش رو به دیوار تکیه دادم و با آستین لباسم جلوی خونریزیش رو گرفتم.
– آراز… آراز چیشده؟ توروخدا یه حرفی بزن.
به هقهق افتادم. پشتش رو ماساژ دادم تا راه نفسش باز شه اما فقط سرفههای خشک و خونی نصیب شد.
نمیتونستم خودم رو کنترل کنم. به التماس متوسل شدم.
– آراز… نم… نمیخوای چی… چیزی بگی؟ تو رو خدا.
سرش انگار روی گردنش سنگینی میکرد. صورتش کبودِ کبود بود. مضطرب و ترسیده دست داخلِ جیبِ شلوارش فرو کردم و موبایلش رو بیرون کشیدم.
دستهام میلرزید و چند بار ممکن بود موبایل از دستم بیفته. دکمهاش از کار افتاده بود! روشن نمیشد. حالِ خودم رو نفهمیدم. مثلِ دیوونهها خودم رو به درِ فلزی رسوندم و با مشت به جونش افتادم.
– کمک، تو روخدا کمک کنید.
هیچکَس به دادمون نمیرسید. در اون بین صدای ضعیفی به گوشم خورد. سر برگردوندم.
با دیدن آغوش باز شدهاش چونهام لرزید. قرار بود آخرِ این ماجرا چی بشه؟ عین یک طفلِ بیپناه و گریون خودم رو بهش رسوندم. این چی بود که از دهنش خارج میشد؟! با شالم کنارههای خونی لب و بینیش رو پاک کردم.
– خون میاد هنوز… چ… چرا؟
به ضجه افتادم. گاهی وقتها خیلی دیر میشه، خیلی. دستش دور کمرم پیچیده شد. صدای این مرد چقدر میلرزید.
– گریه… نکن ما… ماهم.
قلبم از کار افتاد. ضجه زدم. محکم دست دور گردنش حلقه کردم و خودم رو بهش چسبوندم.
– ماهین بدون تو هیچه. خوب شو، خوب شو لعنتی. دوباره با هم شروع میکنیم باشه؟ حتماً یکی از اینجاها رد میشه تا بهدادمون برسه. تو فقط دووم بیار، به خاطرِ من.
اشکی لجوج از گوشه چشمش چکید. لبخند میزد اما تلخ.
تو این وضعیت نمیدونستم چه کاری درسته یا غلط.
تعلل رو کنار گذاشتم. کمکش کردم روی زمین دراز بکشه. هیکلش هنوز سنگین بود. توی بغلش مثل یک نوزاد دراز کشیدم این سرمای داخلِ انباری بود که تنِ عشقم رو سرد کرده بود؟ محکم بغلش کردم. باید گرم میشد.
– الان خوب میشی، صبر کن. تو قول دادی. نباید بری فهمیدی؟ تو قول دادی بمونی پیشم، قول دادی کنارم باشی.
به زور پلکهاش رو باز نگه داشته بود. دستش میون موهای کوتاهم فرو رفت. مثل گذشتهها میخواست نوازش کنه.
لبهای سردش روی گونهام رو داغ کرد.
_دو… دورت بگردم… گریه نک… نکن. دو… دوست ن… ندارم… به… بهخاطرِ من م… مرواریداتهات… رو هدر ب… بدی
گریهام شدت گرفت. توی این لحظه فقط خدا رو صدا میزدم تا معجزهای کنه و از این خواب لعنتی بیدار بشم.
صداش تو گوشم پیچید؛ اما چقدر خفه!
– ما… ماهین.
خودم رو توی آغوشش بالا کشیدم. موهای چسبیده به پیشونیش رو کنار زدم.
– جا… جانِ ماهین؟
رنگِ نگاهش عوض شد. شنیدن این جواب بعد از سالها حس دیگهای براش داشت. دستِش صورتم رو نوازش داد.
– یه… قولی… ب… بهم… میدی؟
گنگ و مات لبهاش رو از هم تکون داد.
– آره.
حرکاتش عجیب بود. خم شد و بینیش رو لای خرمنِ باز موهام فرو کرد. مثلِ یه تیکه جسد واکنشی نشون نمیدادم، فقط تونستم با عجز صداش بزنم.
– آراز؟!
هیکلش روی تنم سنگین شد. انگار این نفسهای آخرش بود!
– ب… بعدِ من… خو… خودت رو… ار… ارزون.. نف… نفروش
دستش که از روی صورتم شل شد حس کردم جون از تنم رفت.
اینجا آخر داستانمون بود؟! نه نه من باور نداشتم، حالا که بعد کلی نرسیدن بههم دیگه رسیده بودیم حق نداشت تنهام بذاره.
سرم رو، روی قلبش گذاشتم. نبض نمیزد و من رو پیش خیالم شرمنده کرد. توی آغوشش ضجه زدم.
به خدا التماس کردم که همه اینها یه کابوس باشه.
(اایندفعه شما پارت اینده رو پیش بینی کنین و من بنویسم:)
❤️❤️زیبا بود نویسنده جان❤️❤️
موفق باشی🩶
مرسی از نگاهتت😍❤
صرفاً فقط برای یادگیری😊 میدونم جامع و کامل نیست اما امیدوارم براتون کمک کننده باشه❤
پارتِ خام و ویرایش نخورده👇
جعبه پیتزا رو از داخل کیسه در میاره و برشی ازش به سمتم میگیره
سرمو عقب کشیدم که گفت:
_با من قهری، با من لجی، معده بیچارت چه گناهی کرده؟
با بغض خیره به صورت بی روحش که سعی داشت خودشو خوب جلوه بده شدم
_دلم چه گناهی داشت؟
تیکه پیتزا رو داخل جعبه گذاشت و بلند شد و دستی به موهاش کشید
حس میکردم اگر حرفامو بهش نزنم، اگر دلتنگیامو بهش نگم دیگه وقتی برای صحبت پیدا نمیکنم
_اونموقع که رفتی دلم گناه نداشت؟ وقتی عکسای نامزدیتون با غزلو دیدم دلم گناه نداشت؟
عاصی از سوالاتی که بی جواب میزاشت داد زدم
_نداااااشتتتتت؟
اون هم بدتر از من فریاد زد
_چراااا داشتتت، داشتتت لعنتی….
یهو دستشو روی قفسه سینه ش گذاشت و نفس های عمیق کشید
مسخ شده خیره ش بودم
دیگه قلبم توانایی یه تنش جدیدو نداشت، میخاستم هرچه سریعتر ازش دور شم، ازش فرار کنم
_میخام برم خونمون
با نگاهی که حسرت توش فریاد میزد گفت:
_خونه تو قلب منه ماهین، خونه تو بغل منه
سعی کردم به چشماش نگاه نکنم و سرد گفتم:
_نیست، دیگه نیست اراز بفهم
به سمتم اومد و صورتمو توی دستاش قاب گرفت
_نمیفهمم، لعنتی دو ساله شب تا صبح به فکر توعم، زندگیمو بند یک ساعت فقط یک ساعت دیدنت، بغل کردنت و بو کردنت کردم چرا نمیخوای ببینی؟
پاهام سست شد و سد غرورم، اشکم، احساساتم فرو ریخت و من دوباره در مقابل این مرد شکستم
اراز هم نشست روبروم که با اشک مشتای بیجونمو به سینه ش میکوبیدم
_ نمیبینمم، همونطور که تو دوسال پیش خورد شدنمو ندیدی نمیبینممم، همونطوری ک تو رفتی و پشت سرتم نگاه نکردی، ندیدی بعد تو باید به خودم و هزاران نفر دیگه جواب پس بدم
به اغوش کشید و با فشردن سرم به سینه ش صدامو خفه کرده
اون هم دردم بود و هم درمون
حرفاش مثل بنزینی بود روی اتیش قلبم ولی بغلش ابی بود روی همون شعله
بغل هم بودیم و با هر اشکی که از گونه هامون سرازیر میشد تمام حسرتامون، حرفای نگفته مون، غصه ها و دلتنگیمون هم از بین میرفت
نفس های اراز یکی در میون شده بود و به خس خس افتاد بود
نگران از بغلش بیرون اومدم با دیدن صورت کبودش رنگ از رخم پرید
_آ… آراز…. خو… خوبی؟
با انگشت هاش اشکامو پاک کرد و با لبخندی مصنوعی گفت خوبم اما هنوز کلمه رو کامل اَدا نکرده بود که سرفه ای کرد
سرفه کردن همانا و خون ریزی از دماغ و دهنش همانا
با وحشت به دست و صورتش که پر از خون شده بود نگاه کردم
_آراز… آراز چیشدهه توروخدا یه حرفی بزنن
هیچی نمیگفت و فقط سرفه میکرد
از داخل جیبش گوشیشو در اوردم اما خاموش بود و هرچی سعی کردم روشن نشد
سریع از روی زمین بلند شدم و به در کوبیدم
_کمککککک توروخداااااا کمکککک کنینننننن
اراز بین سرفه هاش دستای لرزونشو باز کرد و گفت:
_حداقل بزار با حسرت اغوشت نمیرم
زجه میزدم و از خدا کمک میخاستم
بیجون دستاشو دورم حلقه کرده بود و پشت هم سرفه میکرد
_اراز خوب میشی، خوب میشی دوباره باهم شروع میکنیم باشه؟ غصه نخور، حتما یکی از اینجاها رد میشه تا بدادمون برسه باشه؟
روی زمین خابوندمش و بالشتی زیر سرش گذاشتم
توی بغلش دراز کشیده بودم و زجه میزدم
_تو نباید بری فهمیدی؟ تو قول دادی بمونی پیشم قول دادی کنارم باشی
بیجون مشغول نوازش موهام بود
_دو… دورت بگردم… گریه نک.. ن، دو..ست ن.. ندارم… بخا.. طر من مرواریداتو… هدر بدی
گریه میکردم و خدا رو صدا میزدم تا معجزه ای کنه، تا از این خاب لعنتی بیدار شم
_ما.. هین
_جـ… جان.. ما.. ماهین
_یه… قولی… ب… هم… میدی؟
_ا… اره
با دستاش صورتمو بلند کرد و گفت:
_بع.. بعد… من… خو… خودتو… ارز… ون.. نفروش
دستاش از روی صورتم افتاد
اینجا اخر داستانمون بود؟!
نه نه من باور نداشتم، حالا که بعد کلی نرسیدن بهم دیگه رسیده بودیم حق نداشت تنهام بزاره
_خف… خفه شوو لعنتیی…. بع….. بعد توییی… وجو… وجود نداره…تو… تو همه من بودییی
سرمو روی قلبش گذاشتم، نبض نمیزد و منو پیش خیالم شرمنده کرد
توی اغوشش زجه میزدم به خدا التماس میکردم که همه اینا به کابوس باشه
جعبه پیتزا رو از داخل کیسه در میاره❌
جعبه مستطیلی شکلی رو از داخل کیسه درآورد و بازش کرد. برشی از پیتزا به سمتم گرفت.✔️
ببین توی رمان یا از زبون گذشته باید استفاده کنی مثل همینی که نوشتم یا اینکه از زبون حال. اما چون رمانت زبون عامیانه داره زبون حال از کیفیت و سطح نوشتاریت کم میکنه اگه ادبی بود میشد به جای میگیره بنویسی میگیرد😍 اما چون ادبی نیست باید بگی گرفت.
سرمو عقب کشیدم که اخم کرد. سر پایین انداخت.
از خط تیره کوچیک استفاده کن👇
– با من قهری، با من لجی، معده بیچارهات چه گناهی کرده؟
سعی کن تلفظ کلمات رو صحیح بنویسی. بیچارت عامیانه نیست و غلط و حشو به حساب میاد🙃❤
با بغض به صورت بی روحش که سعی داشت خودشو خوب جلوه بده خیره شدم.
– دلم چه گناهی داشت؟
کلافگی توی چشمهاش بیداد میکرد. تیکه پیتزا رو داخل جعبه رها کرد و از جا بلند شد. دست بین موهاش کشید و فرو برد. بدنِ بیحال و سِر شدهام رو، روی زمین کثیف و نمور انباری کشیدم و سه کنج دیوار توی خودم جمع شدم.
حس میکردم اگر حرفهام رو بهش نزنم، اگر دلتنگیهام رو بهش نگم دیگه وقتی برای صحبت پیدا نمیکنم
کلماتی که با می شروع میشند نیمفاصله دارند مثل میکند، میتونم، میشود. فقط کلمات چهار حرفی مثل میشد، میزد، میگه و میشه به هم میچسبند. توی زبون محاورهای به جای را، رو میذاریم. چسبوندن و ته کلمات واژه رو نادرست جلوه میده😍
– اونموقع که رفتی دلم گناه نداشت؟ وقتی عکسهای نامزدیتون با غزل رو دیدم دلم گناه نداشت؟
سکوتش بیش از پیش زخم دلم رو باز کرد. تموم بغض و عقدههای انباشته شده توی قلبم به یکباره فوران کرد.
– یه چیزی بگو لعنتی. داشت یا نداشت؟
به جنون رسید. لگد محکمی به صندلی شکسته کناریاش زد و فریاد کشید.
– داشت، داشت لعنتی… .
کشدار کردن کلمات با تکرار حروف توی نگارش اشتباهست. جاهایی که مکث میشه از سه نقطه و بعد یه فاصله و نقطه استفاده میکنیم☺
نفسش یاری نکرد جملهاش رو کامل کنه.از درد زانوهاش تا شدند. دست به قفسه سینهاش گرفت. صورتش عین گچ دیوار بود.
سعی کرد نادیدهاش بگیره اما نفس سنگینی که از سینهاش خارج شد قلبم رو سرد و یخزده کرد. شوری اشک رو، روی لبم احساس کردم. دیگه جونی برای تحمل یه تنش جدید نداشتم. میخواستم هرچه سریعتر ازش دور شم، ازش فرار کنم. با تکیه به دیوار خودم رو بالا کشیدم.
– میخوام برم خونهامون.
مردِ مقابلش با همون وضعیت خرابش به سمتم اومد. سعی میکرد قدمهاش رو سنگین و محکم برداره.
– خونهی تو قلب منه ماهین، خونهی تو بغل منه
بعضی کلمات که آخرش ه بهشون میچسبه برای اینکه خواننده دچار اشتباه نشه باید ی هم کنارش بنویسیم مثل مورد بالا
سعی کردم به چشمهایی که توشون حسرت موج میزد نگاه نکنم. اما این بغض لعنتی رو چطور ازبین میبردم؟ لبهای خشک و بیرنگم رو از هم باز کردم. لرزش صدام غیرِ قابل کنترل بود.
– نیست. دیگه نیست آراز، بفهم.
بهم رسید. دستش به سمت صورتم دراز شد. ممانعتی نکردم، مثل مجسمهها خیره به صورت عرق کردهاش بودم.
– نمیفهمم. لعنتی دو ساله شب تا صبح به فکر توعم؛ زندگیم رو بند یک ساعت فقط یک ساعت دیدنت، بغل کردنت و بو کردنت کردم. چرا نمیخوای ببینی؟
پایان جمله باید نقطه گذاشته شه فقط جملاتی که ادامه دارند با ویرگول از هم جدا میشند. مثلاً اینجا که آراز میگه نمیفهمم. جمله تموم شده هیچ ربطی به جمله دیگه نداره. نقطه میذاریم و بعد جمله دیگه.
توجه کنید، اگه دو تا جمله بههم ربط داشته باشند اولین جمله آخرش ویرگول میگیره نه نقطه.
میدونم براتون یهکم گیج کنندهست چون خودمم تازه فهمیدم😊 اما با دقت و تمرین راه درست میشه
پاهام سست شد؛ سد غرورم، اشکم، احساساتم فرو ریخت و من دوباره در مقابل این مرد شکستم. آراز دستم رو گرفت و مانع از سقوطم شد؛ اما هر دو بینفس با زانو کفِ زمین افتادیم. از ضعف و سرما بدنم به رعشهی عجیبی افتاد. ثانیهای نگذشت که تو آغوش مردونه و بزرگش فرو رفتم. همین کافی بود برای جاری شدن اشکهام. مشت بیجونی به سینهاش کوبیدم. نالهام بلند شد.
– ولم کن. همونطور که دو سالِ پیش خورد شدنم رو ندیدی، حالا منم که نمیبینم.
سینهام به خسخس افتاد. بوسههاش دیگه مثلِ گذشته گرم نبود. شاید من زیادی سرد بودم.
– همونطوری که رفتی و پشت سرت هم نگاه نکردی؛ ندیدی بعد تو باید به خودم و هزاران نفر دیگه جواب پس بدم.
با فشردن سرم به سینه ستبر و محکمش صدام رو خفه کرد. زیرِ گوشم آروم پچ زد:
– هیش! تمومش کن.
هم درد بود و هم درمون! تموم رفتاراش مثل بنزینی روی آتیش قلبم بود؛ ولی آغوشش آبی بود روی همون شعله. تیشرت مشکی رنگش خیس از اشکهام بود و شونههای لرزونش خبر از این میداد که اون هم حالِ خوشی نداره. حسرتها و غصههای درونی تحمل پنهون بودن نداشتند. هر دو دلتنگ بودیم، دلتنگ این همآغوشی که ازمون دریغ شده بود. چند لحظه به همین منوال گذشت. متوجه سرد بودن بدنش شدم. قلبش نامیزون میکوبید. نفسهاش منقطع و صدادار شده بودند.
نگرانی به دلم چیره زد. سریع از آغوشش بیرون اومدم. با دیدن صورت کبودش رنگ از رخم پرید.
– آ… آراز… خو… خوبی؟
معلوم بود داره درد زیادی رو تحمل میکنه. انگشت روی گونهی خیسم کشید. تلخی لبخندش مزه زهرِمار داشت.
– خو… خوب… .
سرفهاش اومد. درست نمیتونست نفس بکشه. دست و پام رو گم کردم. مثلِ مرغِ سرکنده صورتش رو با دستهام قاب گرفتم.
– چی… چیشده؟ نفس بکش.
باریکه خونی که از بینیش جاری شد من رو به وحشت انداخت. دستام لرزید. سرش رو به دیوار تکیه دادم و با آستین لباسم جلوی خونریزیش رو گرفتم.
– آراز… آراز چیشده؟ توروخدا یه حرفی بزن.
به هقهق افتادم. پشتش رو ماساژ دادم تا راه نفسش باز شه اما فقط سرفههای خشک و خونی نصیب شد.
نمیتونستم خودم رو کنترل کنم. به التماس متوسل شدم.
– آراز… نم… نمیخوای چی… چیزی بگی؟ تو رو خدا.
سرش انگار روی گردنش سنگینی میکرد. صورتش کبودِ کبود بود. مضطرب و ترسیده دست داخلِ جیبِ شلوارش فرو کردم و موبایلش رو بیرون کشیدم. دستهام میلرزید و چند بار ممکن بود موبایل از دستم بیفته. دکمهاش از کار افتاده بود! روشن نمیشد. حالِ خودم رو نفهمیدم. مثلِ دیوونهها خودم رو به درِ فلزی رسوندم و با مشت به جونش افتادم.
– کمک، تو روخدا کمک کنید.
هیچکَس به دادمون نمیرسید. در اون بین صدای ضعیفی به گوشم خورد. سر برگردوندم. با دیدن آغوش باز شدهاش چونهام لرزید. قرار بود آخرِ این ماجرا چی بشه؟ عین یک طفلِ بیپناه و گریون خودم رو بهش رسوندم. این چی بود که از دهنم خارج میشد؟! با شالم کنارههای خونی لب و بینیش رو پاک کردم.
– خون میاد هنوز… چ… چرا؟
به ضجه افتادم. گاهی وقتها خیلی دیر میشه، خیلی. دستش دور کمرم پیچیده شد. صدای این مرد چقدر میلرزید.
– گریه… نکن ما… ماهم.
قلبم از کار افتاد. ضجه زدم. محکم دست دور گردنش حلقه کردم و خودم رو بهش چسبوندم.
– ماهین بدون تو هیچه. خوب شو، خوب شو لعنتی. دوباره با هم شروع میکنیم باشه؟ حتماً یکی از اینجاها رد میشه تا بهدادمون برسه. تو فقط دووم بیار، به خاطرِ من.
اشکی لجوج از گوشه چشمش چکید. لبخند میزد اما تلخ. تو این وضعیت نمیدونستم چه کاری درسته یا غلط.
تعلل رو کنار گذاشتم. کمکش کردم روی زمین دراز بکشه. هیکلش هنوز سنگین بود. توی بغلش مثل یک نوزاد دراز کشیدم این سرمای داخلِ انباری بود که تنِ عشقش رو سرد کرده بود؟ محکم بغلش کردم. باید گرم میشد.
– الان خوب میشی، صبر کن. تو قول دادی. نباید بری فهمیدی؟ تو قول دادی بمونی پیشم، قول دادی کنارم باشی.
به زور پلکهاش رو باز نگه داشته بود. دستش میون موهای کوتاهم فرو رفت. مثل گذشتهها میخواست نوازش کنه.
لبهای سردش روی گونهام رو داغ کرد.
_دو… دورت بگردم… گریه نک… نکن. دو… دوست ن… ندارم… به… بهخاطرِ من م… مرواریداتهات… رو هدر ب… بدی
گریهام شدت گرفت. توی این لحظه فقط خدا رو صدا میزدم تا معجزهای کنه و از این خواب لعنتی بیدار بشم.
صداش تو گوشم پیچید؛ اما چقدر خفه!
– ما… ماهین.
خودم رو توی آغوشش بالا کشیدم. موهای چسبیده به پیشونیش رو کنار زدم.
– جا… جانِ ماهین؟
رنگِ نگاهش عوض شد. شنیدن این جواب بعد از سالها حس دیگهای براش داشت. دستِش صورتم رو نوازش داد.
– یه… قولی… ب… بهم… میدی؟
گنگ و مات لبهام رو از هم تکون دادم.
– آره.
حرکاتش عجیب بود. خم شد و بینیش رو لای خرمنِ باز موهام فرو کرد. مثلِ یه تیکه جسد واکنشی نشون نمیدادم، فقط تونستم با عجز صداش بزنم:
– آراز؟!
هیکلش روی تنم سنگین شد. انگار این نفسهای آخرش بود!
– ب… بعدِ من… خو… خودت رو… ار… ارزون.. نف… نفروش
دستش که از روی صورتم شل شد حس کردم جون از تنم رفت.
اینجا آخر داستانمون بود؟! نه نه من باور نداشتم، حالا که بعد کلی نرسیدن بههم دیگه رسیده بودیم حق نداشت تنهام بذاره.
سرم رو، روی قلبش گذاشتم. نبض نمیزد و من رو پیش خیالم شرمنده کرد. توی آغوشش ضجه زدم. به خدا التماس کردم که همه اینها یه کابوس باشه.
خاب اینکه آمبولانس سر برسه یا بلاخره پلیس اینارو پیدا کنه
آراز رو ببرن بیمارستان یه مدت تو کما باشه
بعدش بهوش بیاد
خیلی این عشق حیفه🥲💔
بعد بهوش اومدنش ماهین مثه پروانه دورش بگرده
تا حال آراز خوب بشه ماشین همینطور دورش باشه
برای پارت بعدی
بعد اینکه پلیس اینارو پیدا میکنه از طریق ردیابی موبایل آراز و دیگه اینجا خودت خلاقیت به خرج بده چه میدونم مثلا شاید ماهین زنگ بزنه😁
بعد اینا میرن بیمارستان و ماشین بیهوشه
یه دو ساعتی طول میکشه و آراز رو بردن شستشوی معده و …
بعد اینکه ماشین بهوش میاد ولی داد و بیداد و گریه را میندازه و بخاطر شرایط خاصش میره آی سی یو
آی سی یو واسه این بیماراس دیگه؟
دیگه من نمیدونم اصن بخش مراقبتهای ویژه
بعدش ماشین پشت شیشه دستاشو به شیشه میچسبونه و زمزمه وار باهاش حرف میزنه
ازش میخاد بهوش بیاد
دیگه مثلا میره نماز خونه بیمارستان چادر رنگی سرش میندازه نماز میخونه
مادر و برادر ماشین هرچی اصرار میکنن خونه نمیره ماهین برای همین واسش غذا ولباس میارن بیمارستان
بقیشم بالا نوشتم
به نظر منم نقش آراز نباید اینجا تموم بشه😔 تازه باهاش توی رمان آشنا شدیم😞
حالا پارتاب بعدی بیشتر اشنا میشین
😂خب بزارین رمان به واقعیت نزدیک باشه😂بعدشم اگ اراز برگرده ماهان چ گناهی کرده؟ 🥲😂
ماهان هنوز شخصیت مبهم و گنگی داره. یهکم در موردش بنویسی شاید مخاطب باهاش بهتر همذاتپنداری انجام بده. اما آراز خدایی حیفه بمیره😞 حالا این نظر منه شاید تصمیمهای مهم و بزرگی برای رمانت داری
نمیخواستم ازین شاخه به اون شاخه بشه برای همین از ماهان ننوشتم اما صدرصد توی پارتای بعدی میارمش مطمئنم عاشقش میشین🥺بچم خیلی مهربونه🥺😂😂
این کیبوردت رو از حالت خودکار بردار واسه خودش ننویسه😂 یکساعته دارم با خودم میگم ماشین کیه، چیه! نگو منظورت ماهینه😶
خودم الان فهمیدم🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
خسته نباشی گلم همه خودمو به منصه ظهور گذاشتم واست😂❤
قربانت😂😂❤
نظرتون راجب این عکس؟😅
نوچ
نچ
و این👇🤧
بابا این پسره نمک چشم چران عمارت بود بش شیرزاد نمیاد اون سهیل من بش میخوره😂
چرا میاد. شیرزاد مثل اون سربههوا و یهکمم شیطون بود😉 اما سیاوش متعصبتر و عاقلتره😁
اینم نچ
و این 😁👆
چه نیشش هم بازه🤣
کیو داره میبینهههه😍
قیشنگه👌🏻😍
شیرزاد رو🤣
باید بگم نظراتتون هیچ تاثیری روی انتخاب نداره🤣😂 چون همه رو برای تیزر رمانم فرستادم. البته عکس نازگل رو تدوینگرم انتخاب کرد که به شخصیتش هم میاومد😊
دقیقا هدفت از نظرخواهی چی بود؟🤣🤣🤣🤣
میخواستم سلیقه شما رو هم بدونم. برا همون😍
خیلی ممنون از نظرخواهیت😂😂🔪🔪
و بازهم نچچ
تو که از منم سخت پسندتری🧐
من که عاشقتم چی؟
نکنه دارم خواب میبینم؟😥😁
خودتی دختر دلم واست خیلی تنگ بود💔
رفتم رمان شولای برفی روباسختی خوندم توروخدا یه رمان جدید بذار خیلی دلم برات تنگ شده هی باید دنبالت بگردم🥺
خوندی؟ سخت نیست که و همینجوری هم سرچ کنی میاد😅 چرا دنبالم بگردی؟ من اینجام اتفاقاً چند روز پیش احوالت رو گرفتم نبودی
رمان جلد اول حدوداً ده قسمتی مونده دارم مینویسم عجله کنم خراب میشه تو این یکی وسواس بیشتری دارم😁
من فدای اون بغضت بشم حال شوهرت چطوره؟ خواستن بگم سیاوش😂
بخدا اینقده دلم هواتو کرده که نگو 🥺سیاوش خوبه سلام میرسونه
کاری نداره که هر وقت دلتنگم شدی من اینجا هستم😍😘 آخیی خوش باشید. چه خبرا زندگی بر وقف مراده؟
هی خداروشکر میگذره
الانم که نزدیک عید خودت میدونی چقدر کار منتظر آدمه😂 تا سیزده بهدر سرت رو نمیتونی بخارونی
وای باورم نمیشه تا این وقت بیدارباشی
بسمالله! تو چرا عین جن میمونی دختر؟
فقط میای یه علائم از خودت میدی و میری آره؟😂
وقتی کلی داف و کاریزماتیک هست چرا بچسبیم به ساده😔😂😂
#مثل ادا داف دوست نباشید 😂
هان؟ منظورت عکس شخصیتهاست؟
منم قبلاً اینجوری بودم اما نمیشه که آدمی همه چیز تموم بشه. گاهی وقتها یه دختر کک مکی و عینکی با موهای وز خرمایی قشنگتر از یه دختریه که برای آشغال گذاشتن دم در صد من آرایش میکنند و هزار جور عمل هم بکنند باز از قیافهاشون راضی نیستند. توی رمان هم همینطوره نمیتونم فرشته دختری که با سختی و فقر و بدهکاری بزرگ شده رو دافطور نشون بدم میتونم؟😂
زیادی منطقی بود حرفات😐😂
قانع شدم 😂
#مثل ادا ساده پسند بشید😎😂😂
👏