رمان حس خالص عشق

رمان حس خالص عشق پارت ۱۹

4.4
(101)

توی جاده ای تاریک ، با سرعت میراند … حرف هایش برای خودش هم آزاردهنده بود …
انگار با عقل جور درنمیومد ، این همه ماجرا اتفاق افتاده بود تا او و اسرا رو از هم جدا کنند .

اسرا بی صبرانه منتظر انتهای حرف های امیر بود … منتظر بود ، چون میخواست خودش را قانع کند که امیر رو ببخشه …. اما میترسید ، از اون اون لحظه ای که نتونه حرف هاش رو باور کنه و جایی برای بخشش نباشه … اون موقع دلش آتش میگرفت از این درد …

امیر – از این قرار داد سه سال میگذره …
هرچی میگذره ، بابام بیشتر متوجه میشه که چه اشتباه بزرگی کرده .
خودش رو دقیقا توی چاهی انداخته که راه برگشت نداره .
اما با این حال با تمام توان کار میکرد تا بتونه طبق قرار داد پول رو کم کم برگردونه .
تا جایی که چند وقت پیش واقعا کم اورده بود … با اینکه منم بهش کمک میکردم ولی دیگه نمیتونست هم خرج زندگیشو بده هم پول شوهرخالمو .
خودش هم مریض شده بود …
شبا تا دیر وقت بیدار بود و کار میکرد ، غذا بزور میخورد و اشتها نداشت .

اسرا هم یادش هست … تمام محل پر شده بود از اینکه بابای امیر تا دیر وقت کار میکنه . همه میگفتن خیلی مرد خانواده دوستی هست …
شنیده بود که یکدفعه ای زندگیشو سر و سامون داده اما کسی نمیدونست چرا دوباره مجبور شده تا دیر وقت کار کنه ….

امیر – مامانم از شوهر خالم چند وقت ، وقت گرفت … اما فایده نداشت .
بابام مجبور شد ماشینشو بفروشه …

این قضیه تا وقتی بود که مامانم هم صداش دراومد … چون قسط های بابام باید با فروختن ماشین و این چند سال پس دادن تموم میشد …
چند وقت بعد معلوم شد بابام غیر از اون پول اولی باز هم از شوهرخالم پول گرفته .
اما دیگه نمیتونست برگدونه …
چند وقت هم که گذشت و بابام پول رو نداد … شوهرخالم ، بابامو تهدید کرد که اگر پول رو نده ، خودشو میندازه زندان … من هم چون امضام پای یکی از قرارداد ها بوده … منم میرفتم زندان .

همه چیز غیرقابل باور بود … این همه اتفاق برای امیر افتاده و اسرا از یکیش هم خبر نداشت .
انقدر از هم دور بودند که امیر حاضر نشده بود به اسرا بگه ؟؟
اون که از همه ی زندگی اسرا باخبر بود …

امیر – اما اگه ما رفتیم زندان …
مامانم چی میشد ؟؟ بی کس و کار نمیتونستیم ولش کنیم …
از شوهر خالم یه راهی خواستیم … یه راه جبران .

توی این مدت مامانم هرچی به خالم اصرار و التماس کرد فایده نداشت …

ولی بالاخره یه راهی جلو پای من گذاشت …

ای کاش هیچوقت مجبور نبود این ها رو به اسرا بگه … از مشکلاتش در زندگی …

هروقت اسرا رو توی کوچه باغ میدید … با لبخند انگار اتفاقی نیوفتاده باهاش صحبت میکرد … هیچوقت دلش نمیخواست اسرا رو درگیر مشکلات خودش کنه ، خودش به اندازه کافی درد میکشید …

امیر – من مجبور شدم تا وقتی بدهی رو صاف کنم برای شرکت شوهرخالم کار کنم …
اما منو مجبور به یه کار دیگه هم کردن … ازدواج با دلسا .

چرا ؟؟؟ این همه بدهی و بدهکاری ، چه ربطی به ازدواج با دلسا داره …

اسرا – چرا باید با دلسا ازدواج میکردی ؟؟؟

صدایش بعد این همه مدت گرفته بود … او سکوت کرده بود و امیر صحبت میکرد .

امیر – من خودم دلیلشو نمیدونم … اما برای این ازدواج و قراردادی که برای صاف کردن بدهی امضا کردم … منو مجبور کردن ، نخونده قراداد رو امضا کنم …

خودم از متن قرارداد خبری ندارم …. این چیزیه که به من گفتن و کاری بوده که منو بهش مجبور کردن …

اسرا – یعنی چی خبر نداری ؟؟؟
مگه میشه قراردادی رو نخونده امضا کرد ؟؟
حتما باید یه دلیل منطقی باشه که تو رو مجبور به ازدواج کردن

کلافه ماشین رو میراند و رفته رفته سرعتش رو بیشتر میکرد … چجوری باید این رو به دخترک میفهموند که از چیزی خبر نداره .
دلیلش رو هزاران دفعه از شوهرخالش پرسیده اما جوابی نشنیده … اگر دست از پا خطا کند ، شوهر خالش اون رو با زندان انداختن تهدید میکنه …

امیر – برام شرط گذاشتن … اگر با دلسا ازدواج نکنم ، هیچ راهی برای جبران کردن اون پول نیست .

اسرا تک خنده کرد و روبه امیر برگشت …

اسرا – ماشینو نگه دار ، میخوام پیاده شم

چرا اسرا این کارو میکرد … چرا توی این شرایط همه چیو سخت تر میکرد …
شاید اگر پیشم میموند و با اینکه همه چیو براش تعریف کردم ، حمایتم میکرد … همه چیز بهتر میشد …

امیر – کجا پیادت کنم ؟؟؟ وسط بیابون ؟؟

اسرا – میخوام پیاده بشم !! نگه دار ماشینو امیر

امیر – یعنی چی ؟؟ کجا میخوای بری من پیادت کنم ؟؟؟

اسرا – برمیگردم خونمون … میخوام برگردم پیش بابام .
زیر کُتک‌های اون جون بدم بهتر اینه که بخوام توی اون عمارت لعتنی باشم

امیر – هیچ جا نمیری ، پیش خودم میمونی اسرا

هر دو لج بازی میکردند …
صدای داد زدنشون ،هردو رو آزار میداد … اما با این حال هردو به حرفشان اصرار میکردن …

امیر – جایی رو نداری بری اسرا … فقط من برات موندم …

اسرا – میرم پیش بابام … من هنوز بابامو دارم

کلمه《 بابا》 رو با فشار میگفت … انگار تمام چیزی که براش مونده ، باباشه !
هرچقدر هم که بد باشه … باباشه .
کاشکی هیج وقت از اون خونه نمیرفت . کاشکی می موند … هروز کتک میخورد … حرف و کنایه های مردم رو میشنید ولی این لحظه ها رو تجربه نمیکرد …

امیر – من که همه چیو بهت گفتم ، چرا هنوز اینجوری میکنی …

اسرا – میتونستی زودتر بهم بگی
میتونستی همون روزی که برام نامه نوشتی که کار جدید پیدا کردی ، بیای و برام همه چیو توضیح بدی
نه اینکه یکدفعه غیبت بزنه …

این دفعه صداش با اشک هایش قاطی شده بود … میخواست هرچه سریع تر ماشینو ترک کنه .. یک نفسی تازه کنه و به چیزایی که شنیده فکر کنه .

اسرا – این ماشینو نگه دار لعتنی … میخوام پیاده شم … میخوام برم پیش بابام …

صدای اشک ریختنش امیر رو بیشتر عصبانی میکرد …

امیر – انقدر نگو بابام …. نگو بابام !

داد میکشید سر دخترک و باعث میشد صدای گریه اش بلندتر بشه .

اسرا – بابام تنها کسیه که برام مونده … میخوام برم پیشش

کلافه شد بود … چرا امشب برایش جهنم شده ؟؟
چرا دخترک ساکت نمیشه تا این راز رو هم توی دلش نگه داره …

چند دفعه محکم دستشو رو روی فرمون کوبید..

زیرلب تکرار میکنه 《لعنت بهت ،لعنت بهت 》

انگار چیزی توی دلش هست که سنگینی میکند … نمیتونه بگه ، اما مجبوره … ایندفعه تا دیر نشده باید بگه …

امیر – اسرا … بابات هم نمونده …
بابات… فوت کرده …

صدای گریه دخترک بند اومد …
سکوت کرد تا حرف امیر رو بهتر بشنوه .
دروغ مسخره تر از این نبود بگه؟؟
چرا باید اینجوری دنیا باهاش شوخی میکرد ؟؟

چقدر این جمله آرامش بخشه … 《دروغ نگید ، حتی به شوخی 》

امیر دروغ نگو …

سرش رو به پنجره ماشین تکیه میده … حالا فقط به بیرون ماشین خیره شده …
خیره چی ؟؟
خیره بیابون ؟؟
جاده طولانی که الان برای هردوشون جهنم شده ؟؟

امیر – اوردوز کرده بوده … دیر رسیدن … وقتی بالاسرش بودن ،تموم کرده بوده …

ایندفعه آرومتر صحبت کرد .
دخترک کپ کرده بود … نمیدونست چه کلمه ای به زبون بیاره …
نمیتونست فکر کنه …

برای چند دقیقه سکوتی بینشون بود …

ولی چقدر این سکوت برایش کَر کننده بود .

تقصیر خودش بود … اگر اون خونه رو ترک نمیکرد این اتفاق نمیوفتاد …
پیش باباش بود و نجاتش میداد … تقصیر خودش بود که دنبال امیر راه افتاد … تقصیر خودش بود که عشق الکی کورش کرده بود و غیر از خودش و امیر چیزی رو نمیدید …

اشک ، غیرارادی از گونه اش پایین میومد …
ایندفعه جدی تر حرفش رو گفت ..

اسرا – نگه دار … میخوام پیاده شم

امیر – اسرا دوباره شروع نکن

اسرا – میخوام پیاده شم

امیر – اسرا ، چند دقیقه صبر کن … میرسیم الان …

دستش رو روی در گذاشت و تهدید آمیز روبه امیر برگشت …

اسرا – بخدا خودم رو میندازم پایین اگر نگه نداری ….

امیر سرعت ماشینو بیشتر کرد و یه دستش رو روبه اسرا گرفت ..

امیر – اینکارو نمیکنی !

ایندفعه اسرا مثل دختر های دوساله گریه میکرد …

امیر – اسرا میدونم برات سخته تحمل کنی …. ولی کار احمقانه ای نکن که پشیمون بشی

اسرا – اگه بمیرم ، دیگه وقتی برای پشیمونی نیست
من الان پشیمونم
پشیمون از اینکه چرا اون روز خودمو از اون درخت آویزون نکردم تا تموم بشه این زندگی فلاکت بار !

داد میزد …. اعتراض میکرد … حق رو برای خودش میدونست و این بیشتر از همه امیر رو آزار میداد …

کنترل کردن همه چیز توی این شرایط براش سخت بود

اگر ماشین رو نگه میداشت معلوم نبود توی اون جاده بتونه اسرا راضی کنه دوباره برگرده …

یک نگاهش به اسرا یک دستش برای نگه داشتنش

اون یکی نگاه به جلو و دست دیگرش برای فرمون …

اسرا – نگه دار

امیر – داد نزن اسرا … با این کارات همه چیو بدتر میکنی

از یک جایی دیگر فقط نگاهش به دخترک بود که با خودش کاری نکند …. برای لحظه از اینکه توی ماشین است غافل شد و فقط بوق ماشینی ااو رو به خودش اورد …

به جلوش نگاه کرد … دوتا لامپ سفید که نزدیک شده و بوق میزنه …
برای تصمیم گرفتن دیر بود . اسرا رو نگه میداشت یا ماشین رو منحرف میکرد که تصادف نکند ..

ماشین جلویی نزدیک تر میشد و تنها کاری که میکرد دستش رو روی بوق نگه داشت بود …

برای لحظه ای اسرا هم ساکت شد …

حرف از مرگ شد … شاید قراره هردو باهم بمیرند …

غم نگاه آخرت تو لحظه ی خدافظی
گریه ی بی وقفه ی من تو اون روزای کاغذی

قول داده بودیم ما به هم که تن ندیم به روزگار
چه بی دووم بود قولمون جدا شدیم آخر کار

منتظر نظرهای قشنگتون هستم 💜😍

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 101

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

HSe

هلیا هستم ...نویسنده رمان حس خالص عشق ماه گرفتگی نیویورک سیتی خوشحال میشم یه سری به رمان هام بزنی😊❤️
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
8 ماه قبل

وااای خیلی قشنگ بود 🥺

Fateme
8 ماه قبل

مثل همیشه خیلی قشنگ بود ♥️

HSe
HSe
پاسخ به  Fateme
8 ماه قبل

ممنونم فاطمه جون ❤️

لیلا ✍️
8 ماه قبل

خیلی قشنگ نوشتی دختر قلبم لرزید امیدوارم بلایی سرشون نیومده باشه🙄

nushin
nushin
8 ماه قبل

خیلی زیبا بود مرسی🫶

دکمه بازگشت به بالا
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x