نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان کاوه

رمان کاوه پارت ۷۱

4.6
(20)

فقط حرف می‌زد و من تنها دلم به حال مهدی کباب می شد!

قنات آب سرد رفتیم، آبش سرد که نه فقط یخ بود!
از کوچه کنار قنات، به زمین پدربزرگم رسیدیم!
باغ گیلاس!

فارغ ازینکه شسته است یا نه خوردیم.
کثیف خوری را چندسالی بود کنار گذاشته بودم.

چندتایی در مشتم گذاشتم و پرسیدم:

– از کیا خبر داری؟

هیجان زده گفت:

– وای نگفتم بهت!
هفته دیگه چهارشنبه به جفتشون یک روز مرخصی دادن
قراره بیاد ساندویچ کثیف درست کنه!

کنارم روی بلوک سیمانی نشست و اضافه کرد:

– راستی نسترنم تجریش دیدم یک شوهری کرده بیا و ببین!

– کی هست؟

متین- زیاد ریز نشدم ولی گفت شوهرش املاک داره وضعشون خوبه تازه یه پسرم داره اسمشو گذاشته کاوه!

ابروهایم بالا پرید!
با آن همه زحمتی که من به نسترن می دادم فکر نمی کردم اسم پسرش را کاوه بگذارد!

روز اول که به گشت و گذار تمام شد.
ساعت نه صبح بالای سرم نشست و شروع کرد:

– کاوه!
کاوه بابا بلند شو پسرم

سد مقاومت من را فقط این مرد می توانست با دیکته کردن اسمم بشکند!
صدای مادرم آمد که گفت:

– مسعود بزار بخوابه!

اما مسعودش نه تنها دست بر نداشت، بلکه با قدرت بیشتری به بیدار کردن من ادامه داد.

سهیل گراز را که چفت من بود کاری نداشت فقط کاوه بدبخت باید بیدار می شد.

پارسا پیشنهاد داد:

– بابا اون اینطوری بیدار نمیشه اینطوری بیدار میشه

در صدم ثانیه از رویم رد شد.
بلند شدم که پشت پدرم پناه گرفت.
سهیل غرولندی کرد و پتو روی سرش کشید.

پدرم بالشت را از زیر سر سهیل برداشت و با کشیدن تشک، خوابش را پراند.

نگاه خسته ای بهم انداختیم و به زور بلند شدیم.
چشمانم دور دنیا می چرخید.

حوصله خوردن نداشتم و لباس اتو شده را از روی اپن برداشتم.

داخل اتاق که شدم، سهیل داشت لباس می پوشید.
تا به حال تن لختش را ندیده بودم!
سیس پک نبود!…ده بیست پک را کامل خورده بود.

پشتش به من بود این باعث شد از فرصت استفاده کنم.
نزدیک شدم و قبل اینکه بفهمد، شانه اش را محکم گاز گرفتم.

خواستم فرار کنم اما آنقدر گیج بودم که در نیمه باز را جای باز کردن، بستم!

گوشه اتاق افتادم و گفتم:

– آروم گرفتم!

غرید:

– گرفتی می گیرم

شانه را که نمی توانست بگیرد برای همین از ساعد گاز محکمی گرفت.
در سرش کوبیدم و آخی گفتم.

زمزمه وار فحشش می دادم و می گفتم:

– با اون دندونای خرکیت!
روی لاستیک تریلی ببینمت!

لباسم را پوشیدم و به دنبالش از خانه خارج شدم.
خواستم بند کفشمم را ببندم که غر زد:

– بدو دیگه!
همه کاراتو همینقدر لف میدی!

با نگاهی خونسرد به او، نوچی کردم و به کارم ادامه دادم.
شاید یک دقیقه کمتر بستن بند های طول کشید؛ اما سی بار به جانم غر زد.
سوار ماشین شدیم و تازه هوای عربستانی ای که سهیل تعریفش را می کرد، حس می کردم.
انگار سیخ داغ به تنم فرو میشد!
باد سرد هم میامد ولی حریف سوزناکی آفتاب نمیشد.
بخاطر خاکی بودن قسمتی طولانی از مسیر، شکم های گشنه مان بهم پیچید.
از همه بدتر پارسایی بود که بخاطر دیدن بیرون روی پای من نشسته بود.
تحمل این را دیگر نداشتم!
خواستم پرتش کنم طرف سهیل اما نق زد:

– نکن…دارم عکس می گیرم ها!

خیره نگاهش کردم که مشتش را به گونه ام زد و گفت:

– اونجوری به من نگاه نکن!

آرام هلش دادم از روی پایم که کاش دستم می شکست!
کولی بازی اش شروع شد.
دو قطره اشک ریخت و با آن صدای جیغش داد زد:

– پااااام…پام درد میکنه!

سهیل هرچه پایش را وارسی می کرد، چیزی نمی دید.
مادرم تند توپید:

– کاوه!
تو هم قد این بچه ای؟

شاید گستاخی بود ولی من عادت به سکوت نداشتم پس با همان لحن گفتم:

– چطور تو فرهنگ شما دفاع از بچه اومده ولی جمع کردن بچه نیومده!

پارسا بلند کردم و از بین دو صندلی جلو، وسط انداختمش.
ماشین ترمز بدی کرد و منتظر هر عکس العملی بودم جز حرف پدرم.
از بین حرف های نامفهومش فقط همین را شنیدم که گفت:

– اِی آتیش به قبرت بباره جاوید!

هرچه حس بد بود به آنی درون دلم ریخت‌.
بعد چند سال بچه داشتن، آن هم کسی مثل سهیل که فرهنگ لغاتش کاملاً با من فرق داشت؛ حق داشتند با دیدن اعجوبه ای مثل من از کوره در بروند!

از بچه ای که میان اراذل و اوباش بود، توقع ادب و احترام می رفت؟
ماشین دوباره روشن شد و راه افتاد.
اما این بار با سکوتی که از همیشه بیشتر عذابم می داد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...💚🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
لیلا
1 ماه قبل

می.بینم کاوه هم‌چنان داره آتیش می‌سوزونه😂 قراره چی بشه آخرش خدا می.دونه، ببینم چه می‌کنی نرگس🧐
هوای عربستانی😂

لیلا ✍️
لیلا
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

باشه عزیزم. امیدوارم شاهد موفقیت‌های همیشگیت باشیم😍

لیلا ✍️
لیلا
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

چرا می‌زنم چیزی نمیاد؟😞 بعد مگه قرار نبود توی رمان‌بوک بذاری؟

لیلا ✍️
لیلا
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

زدم دو تا کانال آورد که چت و عکس بود
فکر ‌کنم بتونی ادم کنی

Batool
Batool
1 ماه قبل

ای جانم یه کاوه کم بود حالا شدن دوتا 😅😂قلم هروز زیبا وزیباتر میشم احسنت بت گل دختر

دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x