رمان کاوه پارت ۷۳
سه روز بعد***
سه روز از سرسنگین بودن من با پدرم گذشته بود و انگار نه انگار که مقصر من بودم!
جوری طلبکار رفتار می کردم که انگار بی گناه بودم!
روی تخت دراز کشیده بودم و سهیل هم داشت با دوستش حرف می زد.
یک ساعت شده بود که بیخ گوشم یک ریز داشت فک می زد!
با نگاهی به من گفت:
– آره اسمشو بنویس…کاوه رادمنش!
مشتی به پهلویش زدم و توپیدم:
– چی چیو بنویسه؟!
من با تو باشگاه نمیام!
آهسته جواب داد:
– مدرسه ام برات ثبت نام کردم!
عجب آدم بیشعوری بود!
بعد خطاب به دوستش ادامه داد:
– نه همون دفاع شخصی بنویس که با خودم باشه!
مادرم که داخل اتاق شد، غر زدم:
– مامان به این یه چی بگو!
سهیل خداحافظی کرد و گفت:
– قرار نیست که تا آخر عمرت تو همین اتاق بپوسی!
خوب بود مثل مهدی بزور می فرستادیمت مدرسه؟
آهسته اضافه کرد:
– تورو بابا باید مثه مهدی بزنه لهت کنه آدم شی!
مادرم گوشه تخت نشست و پرسید:
– مگه مدرسه رفتن چه عیبی داره؟
هیچ جوابی ندادم که گوشی سهیل دوباره زنگ خورد.
از حرف زدنش فهمیدم مخاطب، پدرم است.
تماس که قطع شد، لپم را کشید و با ذوق از مادرم پرسید:
– چاق نشده؟
و رو به خودم کرد و با ویشگونی از بازویم گفت:
– یکم دیگه چاق شی باید با بیل مکانیکی جا به جات کنیم!
نفهمیدم چه شد که بدون هیچ مقدمه ای، سرش آوار شدم!
خندید و میان خنده هایش لب زد:
– آماده شو ببرمت کارگری!
دستم از بس به سرش کوبیدم درد گرفت اما او انگار نه انگار!
خیاری از ظرف میوه برداشت وگاز زد.
از روی تختم هلش دادم و گفتم:
– من هیچ جا نمیرم!
ابرویی بالا انداخت و شماره پدرم را گرفت.
سنگی نبود وگرنه سرم را محکم به آن می کوبیدم!
پدرم جواب داد و سهیل دهن لق، گفت که نمی آیم!
بعد با ذوق منتظر جواب ماند.
پدرم گفت:
– بهش بگو نیاد نمیزارم با متین بره ملاقات کیانوش!
خوب نقطه ضعفم را بدست آورده بودند.
تقی به توقی می خورد یا پای متین را وسط می کشیدند، یا آن دو بدبخت زندانی!
دوباره صدایش را شنیدم که اضافه کرد:
– بگو شناسنامه و کارت ملیش هم بیاره از سر برگشت میریم مدرسه!
اگر قیافه نگرفته بودم، قطع به یقین داد و هوارم ستون های خانه را می لرزاند.
پارسا که دم در ایستاده بود و مکالمه را می شنید، خوشحال داد زد:
– وای میخوای بری؟
چند روز؟
سهیلم با خودت ببر!
چقدر این بچه در نبودم زجر می کشید!
نور به قبرت پاشا!
با شرط امضا کردن برگه رضایت از سهیل، راضی به ثبت نام در باشگاه شدم.
با اسنپ خودم را به ساختمان رساندم و همان اول، چشمم به اسماعیل افتاد!
خواستم خودم را به ندیدن بزنم که سلام بلندی کرد.
و سلام پس از سلام به سوی من روانه می شد.
با آن لباس های پرگچ، بغلشان هم کردم!
شاید به بهانه لباس هاس گچی شده، می توانستم مدرسه را بپیچانم!
مرسی عزیزدلم پارت زیبایی بود خسته نباشین ای سهیل بدجنس این پارسا هم چه پرو شده کپی دوم کاوه س 😂😂
خواهش میکنم قشنگم❤🥲
یه چیزی ام بدتر از کاوه😂
سلام عزیزم رمانت خیلی قشنگه لطفاً پارت هارو زود به زود بزار دلم واقعا می خواد ادامه شو هرچه سریع تر بخونم
هعیییی کاوه هم تموم شد دیگه بیاید پرتوی ظلمت🌚