نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان کاوه

رمان کاوه پارت ۷۳

4.5
(12)

سه روز بعد***

سه روز از سرسنگین بودن من با پدرم گذشته بود و انگار نه انگار که مقصر من بودم!

جوری طلبکار رفتار می کردم که انگار بی گناه بودم!

روی تخت دراز کشیده بودم و سهیل هم داشت با دوستش حرف می زد.

یک ساعت شده بود که بیخ گوشم یک ریز داشت فک می زد!

با نگاهی به من گفت:

– آره اسمشو بنویس…کاوه رادمنش!

مشتی به پهلویش زدم و توپیدم:

– چی چیو بنویسه؟!
من با تو باشگاه نمیام!

آهسته جواب داد:

– مدرسه ام برات ثبت نام کردم!

عجب آدم بیشعوری بود!
بعد خطاب به دوستش ادامه داد:

– نه همون دفاع شخصی بنویس که با خودم باشه!

مادرم که داخل اتاق شد، غر زدم:

– مامان به این یه چی بگو!

سهیل خداحافظی کرد و گفت:

– قرار نیست که تا آخر عمرت تو همین اتاق بپوسی!
خوب بود مثل مهدی بزور می فرستادیمت مدرسه؟

آهسته اضافه کرد:

– تورو بابا باید مثه مهدی بزنه لهت کنه آدم شی!

مادرم گوشه تخت نشست و پرسید:

– مگه مدرسه رفتن چه عیبی داره؟

هیچ جوابی ندادم که گوشی سهیل دوباره زنگ خورد.

از حرف زدنش فهمیدم مخاطب، پدرم است.

تماس که قطع شد، لپم را کشید و با ذوق از مادرم پرسید:

– چاق نشده؟

و رو به خودم کرد و با ویشگونی از بازویم گفت:

– یکم دیگه چاق شی باید با بیل مکانیکی جا به جات کنیم!

نفهمیدم چه شد که بدون هیچ مقدمه ای، سرش آوار شدم!

خندید و میان خنده هایش لب زد:

– آماده شو ببرمت کارگری!

دستم از بس به سرش کوبیدم درد گرفت اما او انگار نه انگار!

خیاری از ظرف میوه برداشت وگاز زد.
از روی تختم هلش دادم و گفتم:

– من هیچ جا نمیرم!

ابرویی بالا انداخت و شماره پدرم را گرفت.

سنگی نبود وگرنه سرم را محکم به آن می کوبیدم!

پدرم جواب داد و سهیل دهن لق، گفت که نمی آیم!

بعد با ذوق منتظر جواب ماند.
پدرم گفت:

– بهش بگو نیاد نمیزارم با متین بره ملاقات کیانوش!

خوب نقطه ضعفم را بدست آورده بودند.
تقی به توقی می خورد یا پای متین را وسط می کشیدند، یا آن دو بدبخت زندانی!

دوباره صدایش را شنیدم که اضافه کرد:

– بگو شناسنامه و کارت ملیش هم بیاره از سر برگشت میریم مدرسه!

اگر قیافه نگرفته بودم، قطع به یقین داد و هوارم ستون های خانه را می لرزاند.

پارسا که دم در ایستاده بود و مکالمه را می شنید، خوشحال داد زد:

– وای میخوای بری؟
چند روز؟
سهیلم با خودت ببر!

چقدر این بچه در نبودم زجر می کشید!
نور به قبرت پاشا!

با شرط امضا کردن برگه رضایت از سهیل، راضی به ثبت نام در باشگاه شدم.
با اسنپ خودم را به ساختمان رساندم و همان اول، چشمم به اسماعیل افتاد!

خواستم خودم را به ندیدن بزنم که سلام بلندی کرد.
و سلام پس از سلام به سوی من روانه می شد.
با آن لباس های پرگچ، بغلشان هم کردم!
شاید به بهانه لباس هاس گچی شده، می توانستم مدرسه را بپیچانم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...💚🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
Batool
15 روز قبل

مرسی عزیزدلم پارت زیبایی بود خسته نباشین ای سهیل بدجنس این پارسا هم چه پرو شده کپی دوم کاوه س 😂😂

Saieh
Saieh
5 روز قبل

سلام عزیزم رمانت خیلی قشنگه لطفاً پارت هارو زود به زود بزار دلم واقعا می خواد ادامه شو هرچه سریع تر بخونم

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x