رمان کوچه باغ پارت ۸
آهنگ ملایمی در سالن پخش بود و خدمه ها مشغول پذیرایی بودن
در گوشهترین جای سالن ایستاد همیشه از شلوغی بدش میامد و برعکس او مهرداد عاشق مهمانی و جاهای شلوغ پلوغ بود اصلا همین تفاوتها بود که باعث بحثشان میشد
با صدای امیرعلی آن هم در نزدیکیش افکارش پاره شد
عین اجل معلق سر میرسید هیچ حوصلهاش را نداشت
_میگن مار از پونه بدش میاد دم لونهاش سبز میشه حکایت منه
انگار امروز زیادی تند رفته بود که همچین اخم وحشتناکی بین ابرویش بود اینجور موقعها چشمانش از حالت خمار به وحشی تغییر میکرد و نازنین با خود میگفت این مرد برخلاف اخلاق گندش مار خوش خط و خالی بود
_نمیخوام بپرسم چی باعث این همه تلخیه چون حتما بهم میگی فضول فقط دوست دارم بدونم تو همون نازنینی هستی که من میشناختم ، بهت نمیاد انقدر لوس باشی که با یه حرفم سریع بهت بر بخوره
با اخم محوی به چهره متفکرش که با جدیت این کلمات را ردیف میکرد خیره شد این مرد چه پیش خودش فکر میکرد یک ذره هم به جایش نبود که حالا این چنین درباره اش حرف میزد !
سکوتش را که دید با بی تفاوتی شانه بالا انداخت و یک دستش را در جیب شلوارش فرو کرد
_نمیخوای نگو ، ولی به من برمیخوره مثل اینکه زن عمو تو تربیتت خوب کار نکرده هنوز نمیدونی باید به بزرگترت احترام بزاری
با حرص پوست لبش را جوید و رویش را برگرداند خوب نقطه ضعفش را فهمیده بود که از حرص دادنش لذت میبرد
اصلا دوست دختر عزیزتر از جانش کجا بود که همیشه و همه جا آویزانش بود
با پوزخند به نیم رخش زل زد
_از بزرگتری فقط قلدری رو یاد گرفتی تو تمام این مدت کجا بودی پسرعموی نمونه که حالا از اخلاق من ایراد میگیری ؟
با یک تای ابروی بالا زده نگاهش کرد در ته نگاه دخترک دلخوری را میتوانست ببیند اما از سر چه !
دستی به گوشه لبش کشید و چشمانش را تنگ کرد
_حضور من برای تو مهمه ؟
فکر کند روی سرش یک علامت سوال بزرگ نصب شده بود این چی پیش خودش داره میگه !
_مثل اینکه منظورمو درست متوجه نشدی پسرعمو ، خیالات ورت نداره فقط میخوام بدونم کسی که تو روزای سختم یه احوال ازم نگرفته چطور الان میخواد شادیمو با حرفهاش زهر کنه ؟
این حرف مطمئنا عصبیش میکرد و این از رگ بیرون زده گردنش به خوبی نمایان بود
نفس های عمیق و تندش خبر از این میداد که وای نازی تو که از این بدتری قشنگ شستیش و حالا رو بندش هم آویزون کردی
لحن عصبی و کلافهاش حالا زیر گوشش شنیده میشد
_هنوزم همون دختر کوچولوی لوس سابقی به نظرم اون اتفاق برای تو لازم بود تا یکمی به خودت بیای
پوزخندی به چهره ماتش زد و ادامه داد
_ولی به نظرم با وجود اون اتفاق هنوزم عوض نشدی
زبان در دهانش قفل شده بود
بعضی وقت ها یک حرف گنجایش این را دارد که نفست را بگیرد و او حالا ناباور به مرد روبرویش زل زده بود که رک و بی پرده با کمال بی رحمی داشت آن اتفاق را بر صورتش میکوبید
هنوز هم اخم بر پیشانیش بود و با چهرهای سرد نظاره اش میکرد
باید میرفت باید از این جماعت که از زمین خوردنش لذت میبردن فرار میکرد تا دیگر همچین چیزهایی نتواند ببیند
بی توجه به نگاه تعجب زده بقیه و صدا زدنهای مادرش خودش را به اتاقش رساند و اولین کاری که کرد عکسش را از میان انبوه وسایل هایش برداشت
چشمه اشکش جوشید حس میکرد چهرهاش را هم از یاد برده اما حالا قاتل آرزوهایش با لبخند و چشمان براقش بهش خیره بود
لعنت بهت ، لعنت به تو که گذاشتی هر کس و ناکس تحقیرم کنه کجایی بی معرفت الان باید همینجا بودی مگه قول ندادی موفقیتمو ببینی… مگه نمیگفتی نمیزارم احساس تنهایی کنی ؟
همزمان با شکستن قاب عکس فریادش به هوا رفت
_ازت متنفرم نامرد
خدا صدایش را میشنید مگر نه ؟
پس چرا جواب آهش را نمیداد چرا هنوز هم نزدیک به یکسال باید حرف بقیه را به جان میخرید !!
با صدایش بقیه را هم به طبقه بالا کشانده بود در همین جشن هم رسوا شده بود
از پشت سر در آغوش کسی فرو رفت و صدای نگران پدرش را شنید
_آروم باش نازنین ، دخترم منو نگاه کن
صدایشان را میشنید اما قادر به جواب دادن نبود گوشه اتاق خودش را بغل کرده بود و در خود میلرزید حتما باز شوک عصبی بهش وارد شده بود
در همان وضعیت نگاهش به چهره ناباور امیرعلی افتاد همانی که امشب را برایش زهر کرده بود حالا آمده بود باز چه چیزی را ببیند ؟ نازنین شکسته تر از آن بود که جلویش در بیفتد ، وضعیتش رقتانگیزتر از همیشه بود
نگاهها و پچپچهای در گوشی بقیه به گوشش میخورد و بغضش را بیشتر میکرد یکی میگفت بیچاره دختره … آن یکی در جواب گفت بیچاره خونوادهاش همین یه دونه بچه رو داره
بعضی ها جریان را نمیدانستن و برای خود یک داستانی تعریف میکردن هیچکس نمیدانست چه روزهایی این دختر همین دردها را چشیده بود و دم نزده بود این دردها دیگر برایش عادی بودن
پدرش با لیوان آبی جلوی پایش زانو زد و خودش قرص را در دهانش انداخت در سکوت بدون هیچ مقاومتی قرص را با آب بلعید و کمی بعد از لرزش بدنش کم شد
این قرص ها دردش را کم میکردن اما با خود میگفت کاش قرص فراموشی هم برایش تجویز میشد تا یادش برود گذشته نحسش را اما صد حیف که گذشته به عقب برنمیگشت و این درد تا ابد روی دوشش بود
گاهی آنقدر دلم از زندگی سیر میشود که میخواهم تا سقف آسمان پرواز کنم
و رویش دراز بکشم آرام و آسوده ،
مثل ماهی حوضمان
که چند روزی است روی آب شناور است
زندگیش پر از تکرار تلخی های گذشته با یک تلنگر گاهی با یک نگاه ترحم برانگیز یک راست برمیگرشت به همان روز نحس همان روزی که دنیا پیش رویش دیده و تار شد
دوست داشت یک جایی برود و در خود گم شود که دست هیچ احد و ناسی بهش نرسد
دکتر با حرفهایش میخواست اعتمادبهنفس از دست رفتهاش را بهش برگرداند اما او پر بود از سیلی هایی که اطرافیانش یکی یکی بهش زده بودن
با خود میگفت دیگر بس است ؛ دست از سر این سینه سوخته بردارید آخر این طعنهها چه سودی برایتان دارد که از این کار خسته نمیشوید
از این ضعیف بودنش حالش بهم میخورد دوست داشت قدرتی در درونش بود که دیگر با حرف کسی اینطور فرو نریزد این روزها تنفرش از آن مرد هم بیشتر شده بود الان مطمئن بود که آن مرد عاشقش نبود برای او حکم اسباب بازیش را داشت اصلا وقتی در هفت سالگی بیای خواستگاری همین میشود دیگر ، یه مشت بچه بازی که نازنین این وسط یک ذره هم اهمیت نداشت
نگاهش را به کتونیهای آل استار سفیدش داد و دستانش را در جیب مانتوی گشادش فرو کرد
دقیقا از آن شب کذایی یک هفته ای میگذشت
همین امروز بود که خواسته بود از خانه بیرون بزند باید حتما برای خودش یک کاری دست و پا کند وگرنه با ادامه این شرایط حتما دیوانه میشد
همانطور که مشغول قدم زدن بود نگاهش را به عابرین داد یکی عجله داشت آن یکی عصبی بود ، بعضی ها هم خوشحال و دست در دست هم از خیابان عبور میکردن در این بین انگار فقط او بود که لبخند مصنوعی بر لبانش بود شاید هر کس که او را میدید فکر میکرد یک دختر پولدارِ بی غم است اما چه کسی از راز درونش خبر داشت ؟
این روزها با نقاب بی تفاوتی سعی میکرد دردش را در قلبش مدفون کند
با دیدن دختر گلفروش قلبش فشرده شد هر جا که پا میگذاشت یاد و خاطرهاش هیچوقت از قلبش پاک شدنی نبود
دخترک با چشمان درشت سیاهش بهش خیره بود ، یادش هست که اولین بار این دختر کوچولو را دیده بود حسادت تمام وجودش را گرفته بود آخر مهرداد با دیدنش به کل فراموشش کرده بود و تمام توجهش را به این دختر بچه داده بود عاشق بچه ها آن هم از نوع دخترش بود و آن روزها نازنین با خود میگفت که اگر روزی بچه دار شود کاش که پسر باشد
دیوانه بود دیگر آن موقع دغدغههایش هم ساده و کوچک بود
دخترک هنوز هم با چشمان منتظرش بهش خیره بود شاید با خود فکر میکرد پس آن مرد چشم سبز کجا بود که دیگر همراهش نبود
جلوی پایش خم شد و با لبخند دستی به موهای مشکیش کشید
_خوبی ستایش بانو ببینم دلت برام تنگ نشده بود ؟
با آن لحن شیرین و بچگانهاش جوابش را داد
_همیشه همینجاها بودم نازی جون فکر کردم منو یادتون رفته ، چرا تنهایی… پس عمو کو ؟
بغض بر گلویش چنگ انداخت
_عمو رفته سفر ستایش جون امروز گلهات رو کسی خرید ؟
با مظلومیتی که قلب نازنین را آتش میزد سر بالا انداخت
_نه اگه بدون پول برم خونه حتما بابا اصغرم دعوام میکنه…عمو کجا رفته نکنه اونم قهر کرده !
ماند چه بگوید دخترک از چه حرف میزد !
سر پایین انداخت
_نمیدونم ، آدم بزرگها هم قهر میکنن دیگه
به دنبال حرفش سوالی نگاهش کرد
_مگه کسی هم با تو قهر کرده ؟
چشمانش را بهم زد
_آره محمد امین دوستم دیروز سر بازی باهام دعوام کرد الانم باهام قهریم…خاله چیکار کنم منو ببخشه ؟
اشک در چشمانش نشست با دیدن این دختر یاد بچگیهای خودش افتاد چقدر آن روزها از اینکه مهرداد باهاش قهر کند میترسید آخر سر هم از آن چیزی که میترسید سرش آمد این بار قهرش از همیشه طولانی تر بود !!
کاش هنوز هم در همان عالم بچگیش میماند
با صدای آشنایی رشته افکارش پاره شد
_خانم کوچولو همه گلاتو میخوام چند ؟
با دیدنش چشمانش چهار تا شد
زیر لب گفت
_بر خرمگس معرکه لعنت
گوشهایش انقدر تیز بود که حرفش را بشنود
_ محض اطلاع شنیدما خانم !
با پررویی در چشمانش زل زد
_اتفاقا خوب شد که شنیدی چیشده گذرت به اینورا افتاده پسرعمو ؟
از قصد اسمش را نمیگفت چون میدانست حرصش میدهد اما انگار امروز بیش از حد شنگول بود
لبخند کجی گوشه لبش نشست و یک تای ابرویش را ماهرانه بالا زد
_مگه زمین خدا رو خریدی که داری بازخواستم میکنی دختر عمو ؟
هوف خدا چقدر ازش بدش میامد خدا میدانست ، سرتاپایش حرص درار بود
راهش را کج کرد که برود ، دوست نداشت امروزش هم با حرف زدن با او گند زده شود
صدایش را از پشت سر میشنید انقدر صدام کن خفه شی مرتیکه پررو اصلا انگار نه انگار فکر کرده حرفهای اون روزش رو یادم میره چه راحت هم تو چشمهام زل میزنه ؛ هه
میان راه بود که دسته گلی جلویش قرار گرفت
با تعجب سرجایش ایستاد و نگاهش را از گل به چهرهاش که از فرط دویدن به نفس نفس افتاده بود داد
عجب سیریشیه این همه راه دنبالم اومده اَه
امیرعلی سکوتش را که دید خودش به حرف آمد و با لبخند نگاهش کرد
_میدونم چقدر رز دوست داری شاید اینجوری بتونم حرفای اون شبم رو جبران کنم
با بهت نگاهش میکرد در نگاهش مسخرگی موج نمیزد حالا شرمندگی و پشیمانی را میتوانست از نگاهش بخواند
از کجا میدانست اصلا رز دوست دارد !!
خب خنگ خدا با اون گلخونه ای که برای خودت بالای پشت بوم درست کردی فقط مونده حافظ شیرازی بدونه
مثل گیجها به نگاه منتظرش زل زده بود
تعللش را که دید خودش دسته گل را به دستش داد
_این برای توعه نازنین من اون روز قصد بدی از زدن حرف هام نداشتم متاسفم که فکرتو خراب کردم
هاج واج به دسته گل توی دستش خیره شد اصلا نماند تا حرفش را بزند
دختر گلفروش با لبخند بهش نگاه میکرد
جوابش را با لبخندی داد و بینیش را در گل فرو کرد بعد از ماه ها کسی به جز مهرداد بهش گل میداد از عطر رز مست میشد
هنوز هم متعجب بود آخر در این وقت روز اینجا چکار میکرد برود به دوست دخترش گل بخرد وا نازی خب بیچاره زحمت کشیده خداییش حقش نیست باهاش بد برخورد کنی
کلافه افکار درهم برهمش را پس زد و وارد خانه شد
مادرش در حال مطالعه بود با دیدنش از بالای عینک نگاهش کرد
_روزبخیر به به این گل مناسبت خاصی داره ؟
نگاه بی تفاوتی به گل انداخت
_این ؟ ….والا یکی از دوستان داده
اسمی از امیرعلی نبرد خودش هم دلیلش را نمیدانست
به سمت مادرش گرفت و گفت
_بفرمایید برای شما
لبخندی زد و در کتابش را بست
_نه دیگه هر کی بوده به تو هدیه داده زشته به یه نفر دیگه بدیش
ابرویش بالا پرید با بیخیالی شانه بالا انداخت و به سمت اتاقش حرکت کرد
دنبال جایی میگشت تا دسته گل را بگذارد خالا خوبه دوست نداشتی نگهش داری
تو خفه وجدان
کنار پیانویش بهترین جا بود ، لباس هایش را عوض کرد انقدر خسته بود که همانجا روی تخت ولو شد
بچهها اینطوری بخواین ادامه بدین اصلا تو سایت نیام بهتره
ستایش ، ضحی ؛ ارغوان ، سفیر امور خارجه؛ کاملیا،تارا؛الماس…..کجا هستین شما قراره همدیگه رو حمایت کنیم اما با این کارتون تموم انگیزه نویسنده رو گرفتین تا موقعی که جو درست نشه خبری از پارت نیست به هیچ وجه
لیلا قهر نکن حالا🤣
کاملا با حرفات موافقم اما اصلا نمیتونی تصور کنی تو چ شرایط مزخرفیم🤦♀️
هیچ بهونهای رو نمیتونم قبول کنم همه تو حال مزخرفی هستیم ولی از خودم مینالم که چه رمانهایی رو حمایت کردم و حالا…حتی خود تو بعد از تموم شدن آتش به کل سایت رو فراموش کردی قرار بود همه بهم دلگرمی بدیم وگرنه رمانم رو قاب بزنم روی دیوار خونهام برام بهتره .
لیلا یه نفس عمیق بکش🤣🤣🤣
اصلا هر یه ساعت میام تو سایت اعلام حضور میکنم و میرم خوبه؟؟؟😁😂
تو یه نمونهشی دلم از خیلیا پره
من چی🥺🤦🏻♀️
تو که تا الان خوب بودی گفتم که اسم نمیبرم..باید خودشون بفهمند نه اینکه بگیم تا حمایت کنند
خب پس من نیستم حداقل
خداروشکر 😁
اصلا نقل قهر و ناز نیست جدی میگم واقعا تا مدتی تو این سایت فعالیت نمیکنم تا بعضیها به خودشون بیان اسم نمیبرم چون که خودشون میدونند
لیلا اذیت نکن حالا دیگ😁
ستی..حاضر😂
دقیقا…
هیچ کس نیست انگار!
منم واسه همینه دیگه پارت نمیزارم و بیشتر موقعه ها توی سایت نیستم
عزیزم وقتی تو نباشی اون یکی نباشه جمع میشه در کل کسی باقی نمیمونه من منت نمیذارم ولی همیشه روی رمانهات نظر میدادم اما کو یه سر زدن به رمان من وقتتو خیلی میگیره
منظور من اینه همه ما باید برای هم نظر بدیم از خاموشی دربیایم اگه ایرادی هست بهم بگیم من دیگه واقعا نمیدونم چی باید بگم
لیلا من همیشه هر پارت از رمانت رو خوندم و نظر دادم…
تو این چند هفته بشدت درگیرم اما بازم هر وقت تونستم اومدم…
من دوست ندارم مشکلات زندگیم رو اینجا بیان کنم اما من خوانواده ام حتی خبر ندارن من رمان مینویسم و فکر میکنن من از ۱۴ سالگی به بعد حتی دیگه رمان عاشقانه هم نخوندم و دوست ندارم بفهمن
با این وجود حتی این پارتای کوچه باغ رو،خوندمو چون نخواستم به نازی فحش بدم کامنت نذاشتم🤣🤦♀️
نخواستی به نازی فحش بدی 🤣🤣
سلام لیلا گلی
لیلا به خدا خودت میدونی من قبلا هر روز تو سایت پلاس بودم ولی خب الان جوری شده که واقعا نمیرسم
دیروز نت نداشتم مجبور شدم از نت مامانم استفاده کنم…
تا ده دقیقه دیگه کلاس زبانم شروع میشه بعدشم باید اماده شم ساعت چهار نوبت دندون پزشکی دارم
بعدش باید بیام اتاقمو مریتب کنم. بعدشم باید درس بخونم. فردا هم ملاس بسکتبال دارم شاید بخوام رمانمو بنویسم. مشق زبان دارم. و در حال باز هم سعی میکنم بیام سایت.
چون اصلا دوست ندارم دلخوری و کدورت جاش و بده به دوستیمون ♥
اینجور که معلومه فقط ما چند نفر بیکاریم من وسط ست تمرینیم سر میزنم به سایت بعد تو داری بهونه میاری که چی…نه ضحی جان کدورت چی فقط وقتی حمایت نباشه انگیزهای هم نیست منظور من کلیه نه فقط تو
لیلا مبدونم چی میکی اما
من سر کلاس زبام مدام وبکمم روشنه و با گوشی میرم. فقط بعضی موقع ها که معلمم نتش قطعه با لپ تاپ یه یری به سایت میزنم🤣🤣
از فردا هم کلا ور دل خودتممممم عزیزوممممم♥♥🤣🤣
لیلا پریودی؟؟؟😶😶🤦♀️
تا حالا انقدر شاکی و بی اعصاب ندیده بودمت🤣🤦♀️
بعضی وقتها آدم نمیکشه واقعا تصمیم گرفتم رفتارمو یکم تغییر بدم
نههههه
تو همون لیلا گوگولی من بمون🥺🥺🥺
مگه تو ستی خل و چلم موندی که من همون لیلا سابق باشم منم آدمم به خدا حالا تو رو مثال زدم منظورم به بقیه هم هست
هنوز نخوندم خیلی کاردارم ولی گفتم یه کامنت بذارم تند تند تاکسی نخونده
برو کارتو خوب انجام بده جون دل😁😉
چه قشنگ بود این پااارت
گل رز خیلی قشنگهه😊
مرسی که خوندی مهسا جان😍😘
آره منم رز خیلی دوست دارم🤩
نظرتون در مورد شخصیت نازنین چیه؟
و اینکه چه تصوری از مهرداد دارین؟
نمیدونم چرا ولی فک میکنم مغروره 🤣🤦🏻♀️
البته باید دید در ادامه چی میشه
و اینکه اون طوری قلبش رو شکوند به نظرم آدم عوضی هستش..
توصیفم من این بود..حالا شایدم اشتباه کنم
چون تازه پارت ۸ هستش
در ادامه بازم نظرم رو در مورد شخصیت ها میگم
خب قلبش سرد شده نسبت به همه چیز بدبینه باید بهش حق داد
مرسی از نظرت عزیزم💖💝
بهش حق میدم 😊
💫🌻
به نظر من نازنین یه دختر مهربونه و دل خیلی کوچیکی داره
مهرداد هم یه مرد قد بلند و خوش تیپ با چشمای سبز و موهای مشکی حالتدار
نمیدونم چقدر درست تونستم توضیح بدم اما من تصورم اینه
دقیقااا😊
منم اتفاقا اینجوری مهرداد رو توصیف کرده بودم ولی مثل اینکه بوره
منتقیه که آدمای چشم رنگی بور باشن اما من مو مشکی تصورش کردم
آره ولی منم مثل تو بور تصورش نکرده بودم😂
اگه واقعی باشه
گذشته سختی داشتی ، خیلی سخت!
متاسفانه بله💔😔
سختیها همیشه وجود دارند اما واکنشت در مقابل اتفاقات خیلی مهمه که باید دید نازنین چه فکری به کار میبره
لیلا جونم بوی گندم هم بذار دیگه🥲❤
نه فعلا نمیذارم…
هم کامل تایپش نکردم…هم اینکه یکم نباشم بهتره کوچهباغ رو هم به خاطر نازیجون گذاشتم
واییییییییییی نه لیلا تروخدا بزار🥺🥺😭😭😭
ناز نمیکنم ولی یه مدت بذار بگذره بعد
چرا آخهههههه؟
دلت من بسوزه😭😭😭😭😭😭
بابا حالا تازه تموم کردم یه نفس بکشم باشه چشم اصلا امیر و گندم رفتن سفر بزار یکم خوش بگذرونند بعد بلا سرشون نازل بشه
آها ببخشید اصلا حواسم نبود تازه تموم کردی🤦♀️🤦♀️
ادامه همین جلد رو با یه موضوعی متفاوت تا چند وقت دیگه میذارم😊
راستی لیلا اون عکسی که برام فرستاده بودی بوراک اوزچیویت بود؟
نه بابا رام چاران بازیگر هندی بود
نظرت راجب اون چیه؟
خیلیم خوبه ولی امیرعابدزاده رو بیشتر میپسندم 😊
از بین این دوتا یکیش رو میزارم
لطفا امیر رو بذارررر🤧🤧
میدونی امیرعابدزاده دقیقا همون تصوریه که از آرمان دارم …برای امیرارسلان هم تصورم امیر عابدزاده ست هم مظلوم و مثبته هم یه قیافه شرقی وحشی داره و کمی خشنه کلا همه رو با هم داره
اون عکسی که موهاش رنگیه برو داخلش پایینش کلی عکس خفن ازش هست با یه عکس خوب کاور درست کن
اوکی حالا ببینم چی میشه
ولی مطمئن باش از بین این دونفره
توی این پارت هم از دست امیرعلی حرص خوردم هم ذوق کردم🥺🥰
😂😂
حالا مونده تا کامل بشناسینش😉
سپاس لیلی جون هنونخوندم جایی گیرم ولی گفتم یه کامنت بزارم برات خستگیت دربره
مرسی آیلینجان هر وقت خواستی بخونش😊
گذاشتم تنهایی بخونم سرم شلوغه تمرکزندارم
بله خوندم حرف نداشت مرسی خواهری الان وقت استراحتم بود😉
پسندیدی ؟😊
پس بالاخره مرخص شدی…خسته نباشی خانوومم😂
نه بابا چه مرخصی یه آنتراک کوچولو داده یکم نفس بکشم بخدادیگه نمیرم
پس تا دوازده سرت شلوغه خدا به دادت برسه😂
میگم چند تا عمو داری نازی؟
یه دونه بیشتر ندارم ولی قد ده تاست بس که مهربونه وعشقه
خدا برات نگهش داره😊
کجا رفته بودی مگه نازنینی؟
ازلیلا بپرس واست تعریف میکنه
میخام بخونمش بنظرتون رمان خوبیه؟!
ترنم جان به جمعمون خوش اومدی بهتره از اول بخونیش تا کمی از گنگ بودن دربیای…امیدوارم از خوندنش لذت ببری منتظر نظرهای قشنگت هستم❤
ممنونم حتما میخونمش زیبا بنظر میاد❤️
مگه میشه رمان لیلایی بد باشه؟😊💕
به نظر من حتما بخونین
من خیلی وقته میام تو این سایت و رمانهاشو میخونم ولی تازه تصمیم گرفتم راجبشون نظر بدم و میدونم لیلا چقد نویسنده خوبی هستن
خیلیم خوب خوشحال میشم نقدی انتقادی هست بدونم❤
لیلایی بوی گندم چی🥺
هر روز میلم سایتو چک میکنم نزاشتی😞
لیلا و درد زهر هلاهل بد آتیشیم از دستت دیگه اگه پشت گوشتون رو دیدین گندم رو هم میبینین…وایسا بهونه نیار که امروز همه به اندازه کافی گفتن کار داریم والا به خدا ما هم علاف نیستیم ولی انگیزههههه میخوایم انرژیییی کاش میشد تو این سایت آهنگ گذاشت حالمو توصیف میکردم😥😥🤕🤒😩
نمیدونم چی بگم حق داری لیلایی ببخشید 🙂♥️
لیلایی به نظرم بهتر کامنتمو زیر رمان بامداد عاشقی بخونی اونوقت به حقیقت حرف های من پی میبری اینکه ازم عصبانی و درک میکنم ولی من اگه دقت کردی باشی فقط توی دو پارت اخیر بوی گندم نظر ندادم اینکه اگه میدونستی دردم چیه درکم میکردی به هر حال ببخشید
اگه پارت جدید ندادی هم حق میدم بهت کاره خوبی میکنی تا خواننده های خاموش شاید روشن شدند🙂
خوندم جوابتو دادم منم گفتم منظور من همهست کسانی که حمایت نمیکنند ولی انتظار ادامه دادن رمان رو دارند…ایشالله مشکلت رفع میشه و بازم مثل سابق ادامه میدی
بالاخره منم اومدم توداستان ممنونم که اینقدر حرف گوش کنید لیلا خانوم….حق با نازی بود قلمتون حرف نداشت ولی باید بگم نازی اونروزا گل که سهله جواهرم میدادم ازمن قبول نمیکرد
به به امیرعلی داستان خوش اومدی برادر
منظورتون از حرفگوشکن چی بود ؟
آره خب حق باشماست اسمش روشنه کلی ناز داره😂
چه عجیب