رمان 《سهم من ازتو 》 (پارت1)
دستامو تند مشت کردم…بهش زل زده بودم!بافکراینکه یکی هست که بیشترازمن دوسش داشته باشه داشتم دیوونه میشدم…ازوقتیکه پاتریک جلواومد و ازم خواست براش این کارو بکنم بدجور ازش متنفر بودم،اصلا دلم نمیخواست باهاش روبرو بشم و از پنجشنبه شب تاحالا باهاش روبرو نشدم…اما الان…
(فلش بک به گذشته)
یه صداهایی میشنیدم،انگار مهمون داشتیم…چشمامو باز کردم…یه خانم با دخترش،حالا یادم اومد…اون آقاهه…فروشنده همون مغازه که همیشه ازش خرید میکردیم،مغازه روبه روی کوچمون…چند روز پیش به پدرم گفت که یکی از فامیل هاش میخوان خونه بسازن و همسایمون بشن گفت که بقیه از خونه ما تعریف میکنن و میگن که خونمون رو خوب ساختیم و اگه میشه همون فامیلشون بیان تا خونمون رو ببینن…بیدار شدم رفتم و سلام کردم،هم مادرم و هم اون خانم چند ماه دیگه بچه دار میشدن…جالب بود بچه اونا هم دختر بود،اونیکی دخترشم از من کوچیکتر به نظر میومد…اونجا نشسته بودم که…
دختره=تو اسمت چیه؟
من=الیزابت
دختره=اها منم لیزا…بیا باهم دوست بشیم…تو کلاس چندمی؟
من=نهم…
دختره=اها
من آدم اجتماعیی نبودم و با کسی نمیتونستم ارتباط برقرار کنم و دوستای خیلی کمی داشتم…و خب هیچوقت اول با کسی صحبت نمیکردم…ایندفعه هرچند که خجالت میکشیدم،اما پرسیدم…
من=میگم…تو…خودت کلاس چندمی؟
لیزا=پنجم
من=اها…
لیزا=لاک داری؟
من=آره
لیزا=چندتا؟
من=چهارتا
لیزا=کجا گذاشتیشون؟
من=تو اون کشو
رفت و کشو رو باز کرد و نگاشون کرد…اونروز رو با لیزا بودم خوشحال بودم که یه دوست پیدا کرده بودم و لحظه شماری میکردم که اونا خونشون بیاد…یه سال بعد…اسفند ماه کاراشون تموم شد و اومدن…یه روز اومد دنبالم،با دوتا پسر دیگه…اینطور که معلوم بود اوناهم هم سن لیزا بودن…اسمشون جاستین و الکساندر بود،اونا برادر بودن…جاستین کلاس هفتم بود و الکساندر چهارم…دوتا پسر دیگه هم اونجا بودن که انگار با جاستین و الکساندر مشکل داشتن…به اسم،فرانک و ویلیام…وقتی حاضرشدم و رفتم بیرون فرانک میخواست جاستین رو بزنه که ویلیام نزاشت و آرومش کرد…اینطور که جاستین گفت اون در اصل با ویلیام مشکل داشت و فرانک فقط پسرخالش بود و مهمونشون بود!ما چند سال بود که خونمون اونجا بود ولی من خب…چون ادم اجتماعیی نبودم هیچوقت بیرون نمیومدم…این دومین بارم بود که میومدم،اولین بار جوسیکا و کیتی که خواهر بودن با دوستشون که همسایهمون هم بودن،آنا اومدن دنبالم و یکم باهم حرف زدیم و همین…که بعد از اون جوسیکا و کیتی با آنا به مشکل خورده بودن و دیگه دوست نبودن!من و لیزا و جاستین و الکساندر بودیم داشتیم میرفتیم سمت دیوار ته کوچه،کوچمون بن بست بود…خونه همون…ویلیام…اخر کوچه بود!داشتیم میرفتیم روی دیوار بشینیم که…
ویلیام=اونجا نرید کثیفه چند دقیقه پیش گربه اونجا نشسته بود درضمن اون طرف دیوار سگ هست…
چرخیدم سمتش و بی اهمیت نگاش کردم..همون پسره ویلیام بود!باصدای پسرخالش بخودم اومدم و ازش چشم برداشتم…
فرانک=ولشون کن اوناهم دوست جاستینن دیگه بزار سگ بخوردشون
ویلیام=بالا نرید!
فرانک=هی باتوام میگم ولشون کن
لیزا جواب داد…
لیزا=به تو ربطی نداره میریم اون بالا!
ویلیام اومد و نزاشت بریم بالا...تعجب کردم،چه عجب!!!اون مثلا با جاستین مشکل داشت و ماهم با اون دوست بودیم...خود من اگه بودیم میگفتم بیخیال بزار برن!لیزاهم تحت تاثیر قرار گرفت و باهم آشتیشون داد!اونروز رو باهم فوتبال بازی کردیم…نصف همسایه هابیرون بودن و باتعجب داشتن نگام میکردن،حق داشتن چون این باراول بود که میومدم بیرون بابقیه بازی میکردم…طرز برخورد و صحبت کردن ویلیام با من و بقیه برام عجیب بود…اون اولین پسری بود که درست برخورد میکرد و از نظر من خوب بود…یکم نظرم تغییر کرد…من همیشه میگفتم همه پسرا بدن و هیچ استثنایی وجود نداره…اما انگار یهو نظرم عوض شد…اون اولین پسری بود که اخلاق،رفتار و طرز برخوردش رو دوست داشتم!
…
فرانک اسم دختره😐
قابل توجه تون بگم بله اسم دختره
😂😂😂