سهم من ازتو پارت3
یه سوالی پرسیده شد از ویلیام پاتریک پرسید که…اگه بخوای با یکی رل بزنی حاضری باکی بزنی؟رفت دم گوشش رفتن یه طرف دیگه یه ساعت حرف زدن بعد اومد گفت…
پاتریک=عههههه…همین؟فقط اره کسی هست؟
کاملا مشخص بود که گفته بود که به ما نگه کیو گفته
ویلیام=اره دیگه…
پاتریک=خب باشه
طاقت نیاوردم…
من=ولی اون گفت کی نگفت که کسی هست یانه!
پاتریک=عهههه…راست میگه کیه؟
خیلی مصنوعی نقش بازی میکردن
ویلیام=فقط بدون یکی هست دیگه!
من=اها ینی یه ساعته که رفتی دم گوشش حرف میزنی فقط همینو گفتی و هیچ چیز دیگه نگفتی اره؟
ویلیام=اره بخدا…حالا ولش کن دیگه اه
من=باااشه
پاتریک و ویلیام رفتن خونه من و لیزاهم موندیم طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه اون شب یکم حالم بد شد و کاملا مطمئن شدم که دوسش دارم!نشسته بودیم داشتیم حرف میزدیم با لیزا داشت میگفت خودتو ناراحت نکن و اینا یهوصدای یکی اومد که داشت ادای لیزا رو در میاورد،لیزا زود بالارو نگاه کرد…
لیزا=بد…بخت…شدیم
من=چی؟:/
لیزا=بالارو ببین،ویلیامه
سریع بالارو نگاه کردم وایساده بود نگامون میکرد…خدااا به روی خودم نیاوردم با لبخند رفتیم سمت خونه آنا و توی پارکینگشون نشستیم و اونجا شروع کردم فحش دادنش،اصن میترسیدم برم بیرون پسره عین جن دوباره پیداش بشه
فردا صبحش قرار شد بریم خونه مادربزرگم ساعت۱۰صبح،لیزا در زد
من=بله؟
لیزا=یه دقه میای بیرون؟
من=حالت خوبه؟الان؟صبح به این زودی؟
لیزا=فقط یه دقه…تروخخداااا
من=لیزا ما داریم میرم خونه مادربزرگم!
لیزا=ویلیام به پاتریک گفته که دیشب اونجا نشسته بودی حالا یه ساعته گیر دادن میگن برو دنبالش ببینیم چی شده…
من=یاااااخودخدا پیغمر خبببببب
لیزا=چیمیگی،تو بیا…
من=باشه باشه اومدم
وقتی رفتم پاتریک صدام کرد...هنوز وقت داشتم ولی واقعا نمیدونستم چی بگم میترسیدم بخاطر همین گفتم که نمیتونم و میرم خونه مادربزرگم…ویلیام اونجا وایساده بود و فقط نگام میکرد و این باعث میشد بیشتر بترسم،رفتیم خونه آنا مونده بودم چه خاکی به سرم بریزم…با آنا یکم حرف زدم و وقتی خواستم برم خونه که بریم ویلیام داشت با پاتریک حرف میزد همینکه منو دید یه نگاهی بهم انداخت و سریع روشو برگردوند اونطرف که نبینمش…باورم نمیشد،چشماش پرِ اشک بود…حالم گرفت،الهی بمیرم من…از صورتم معلوم بود که دلم براش میسوخت رفتم سمت خونه و نگام رو اون بود،خدایا یعنی چی شده بود…یا بهتره بگم چی شنیده بود!اونروز گذشت تا چند روزم افتابی نشدم چون واقعا نمیدونستم چی بگم و نمیدونستم چی شنیده بود و ازکی اونجا بود و تاکجا شنیده بود…چند روز بعدش که دوباره بیرون رفتم اونم بیرون بود
لیزا منو برد یه گوشه ای…
لیزا=خاک تو سرت اونروز چرا دودقه نشده غیبت زد؟
من=چرا چی گفت چی شد چی شنیده بود؟
لیزا=نترس بابا نفهمیده بود داریم درمورد اون حرف میزنیم…پاتریک گفت چیشده شکست عشقی خورده؟…
یهو پقی زدم زیرخنده
لیزا=زهرمار بزار حرف بزنم
من=باشه باشه…شکست عشقی…
لیزا=بسه دیگه بزار زرمو بزنم دیدی یهو باز عین جن پیداش شد…
من=باشه حالا میگی یانه؟
لیزا=خب بعد منم گفتم نههه…بعد ویلیام گفت کسی اذیتش کرده؟اگه آره بهم بگو…منم گفتم نه بابا گفت کسیو دوست داره؟منم از دهنم بیرون اومد گفتم اره
من=آفرین واقعا آفرین قشنگ ری*دی دیگه
لیزا=تو گوش کنننن…بعد درستش کردم گفتم یکیو دوست داره که خونشون نزدیک باشگاهه(یه باشگاهی نزدیک خونمون بود،همونو میگفت…)بعد گفتم ویلیام میدونی چیه…ملیسا میگه تو الیزابتو دوست داری…راست میگه؟
من=لیزا ببین خاک دوعالم بخوره تو سرت خب؟
لیزا=گوش کن گفت اره…من الیزابتو خیلی دوست دارم و کلی حرفای دیگه اینجوری زد…
من=شوخیت گرفته؟وا
لیزا=ولی گفت برات تعریف نکنم نگی من گفتماا
من=باشه
ویلیام رو صدا کردم...میخواستم ببینم خودشم همینارو میگه یانه…
من=میگما ویلیام اونروز که صدام زدین با پاتریک چی میخواستین بهم بگین؟
ویلیام=کدوم روز؟
من=باباهمون روز که شب قبلش من و لیزا داشتیم باهم حرف میزدیم یهو تو از پشت بوم ادای لیزارو در اوردی
ویلیام=اهااا…اره نمیدونم یادم نیست
من=حداقل بگو چیا گفتین
ویلیام=بزار فکر کنم…یادم نیست خدایا چی گفتیم؟لیزا توکه اونجا بودی یادته چی گفتیم؟
چقدر مصنوعی نقش بازی میکردن ایناااا اصلا کاملا مشخص بود مگه میشه مگه داریم!!
لیزا=نهههه…چی گفتین؟
ویلیام=نمیدونم عجیبه ها یادم نمیااااد
من=حالا اشکالی نداره چن دقیقه دیگه پاتریک میاد از اون میپرسم
قشنگ ترسِ توی صورتشو حس کردم
ویلیام=باشه از اون بپرس ببین یادشه
من=حتمااا میپرسم
یکم بعدش پاتریک که اومد ویلیام سریع خودشو بهش رسوند شروع کرد حرف زدن و باهم اومدن سمتمون…
…