نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان سهم من از تو

سهم من ازتو پارت33

0
(0)

من=باشه…ببخشید جانگ مین همه زحمتا افتاد رودوش تو
هوانگ=همچین حرفی نزن…من برم ب کارای پرواز برسم
رفتم سمت کارگردان و گفتم ک نمیرم اونم غرغراش شروع شد بی توجه رفتم رویکی ازصندلی ها نشستم ویلیام اومد میونگو برد بیرون…حالا دیگه تنها بودم!ی سیگار دراوردم و روشنش کردم و کم کم اشکام سرازیر شدن…سرمو تکیه دادم ب دیوار،یهو یکی سیگارمو تندکشید برگشتم دیدم ویلیامه
من=چیه؟
ویلیام=سیگار میکشی؟شوخیت گرفته!
من=اره برش گردون
تارفتم سمتش انداختش پایین و با پاش لهش کرد
من=چرا اینجوری میکنی؟
ویلیام=بس کن بااین حال خوبت سیگار؟فک نمیکنی زیاده رویه؟
من=هرکاری میخوای بکن من ک بازم دارم
تا خواستم یکی دیگه ازجیبم دربیارم دستمو گرفت و مانعم شد…
ویلیام=اینکارو باخودت نکن
بیشترازاین اصرار نکردم اونم دید بیخیال شدم ی لبخند زد و کنارم نشست منم داشتم چپ چپ نگاش میکردم
ویلیام=اینجوری نگام نکنا بخاطر خودت میگم
اداشو دراوردم…
من=اینجوری نگام نکنا بخاطر خودت میگم
ویلیام=پس هنوزم ازاین کارای زشتو میکنی
من=پس هنوزم ازاین کارای…
دستشو گذاشت رودهنم و نذاشت ادامه بدم حس خفگی و حالت تهوع ک بهم دست داد سریع دستشو کنار زدم
ویلیام=هنوزم بهش حساسی؟
من=چیزی نیست ک بشه درستش کرد تاعمر دارم باهامه
ویلیام=چ بد
یهو میونگ بدوبدو اومد سمتم
میونگ=خالههه ببین آقا ویلیام چی واسم خریده
من=لازم نبود…ممنون!
ویلیام=کاری نکردم
خم شد سمتش و بوسیدش
ویلیام=زود ب زود خاله‌تو بیار اینجا
من=هی!
خندید و بیخیال ادامه داد…
ویلیام=منم هردفعه واست چیزای خوشمزه میگیرم
خب…کم کم فیلم تموم شد و من از دست کارگردان نجات پیدا کردم،فردا پرواز داشتم…وسایلارو دونه دونه جمع میکردیم منم کمک میکردم ک ویلیام اومد جلو…
•ویلیام
نمیدونستم چطور بهش بگم ک بمونه!واقعا خواسته زیادی بود…یکم دست دست کردم بلاخره جلو رفتم،برگشت نگام کرد…
من=میشه نری؟
الیزابت=نرم؟!!معلومه ک نه من باید برگردم
من=خواهش میکنم،نرو…برگرد اینجا،به کشورت!چرا میری
باقیافه تعجب کرده بهم زل زده بود…حق داشت،من تاحالا ازهیچکس خواهش نکرده بودم حتی خانوادم…یکم ک گذشت ادامه داد
الیزابت=نه نه واقعا نمیتونم…کل کار و زندگیم اونجاست
من=اصرار نمیکنم…درضمن دوستات فردا میان فرودگاه
الیزابت=شوخیت گرفته؟چرابهشون خبر دادی؟
من=خبر ندادم خبر میدم…چرا داری ازشون فرار میکنی؟
الیزابت=خب…واقعیتش روز اول ک اومدم یادم نبود خبر بدم ومطمئنا بخاطر فیلم میدونستم زود باید برگردم…بعدازاونم…خب…اگه بفهمن منو میزنن
بااین حرفش پقی زدم زیر خنده
من=ازشون میترسی؟
الیزابت=کوفت نخند جدیم…الان واقعا بزور سرپام اونام تامنو نکشن ولم نمیکنن میدونم چون خبر ندادم
من=فردا میبینمت
الیزابت=هی تو حق نداری به اونا چیزی بگی!
بیخیال به راهم ادامه دادم صداش هنوز ازپشت سرمیومد،چقد حس خوبی داشتم وقتی سربه‌سرش میذاشتم…هنوزم همون حسو داشت
الیزابت=باتوام چرا اینجوری میکنی ویلیاااااام
بی توجه بهش باخنده رفتم سمت دفترو درو بستم…دستمو گذاشتم روسرم و نمیدونم چطور شد خوابم برد…فرداش همگی رفتیم فرودگاه،باورم نمیشد داره میره…دونه دونه ازهمه‌شون خداحافظی کرد بمن ک رسید تااومدم حرف بزنم یهو ازم رد شد…لعنتی بدجور ضایعم کرد!
الیزابت=دیگه میرم…ممنون بخاطر همه چیز
همه سری تکون دادیم و رفت،واقعا رفت!رفتم سمت در و توحیاط نشستم…ازهمین الان دلتنگش بودم…فقط اگه بکی نبود الان اینطوری نمیشد…بکی!هه…نمیدونم چقدر توفکر بودم ک بابلندشدن هواپیما مطمئن شدم دیگه رفته…
-ویلیامممم
برگشتم سمت صدا یهو الیزابت خودشو پرت کرد توبغلم،همینطور با بهت نگاش میکردم انگار توهم زده بودم!ی نیشگون ازخودم گرفتم و صدای دادم بلندشد
الیزابت=چیه چرا اینجوری میکنی؟
من=توهم زدم یا واقعا نرفتی؟جاموندی؟
الیزابت=توهم نزدی
خواستم باز بغلش کنم عقب کشید
الیزابت=پررو نشو فقط چون جز توبا همه خداحافظی کردم عذاب وجدان گرفتم
من=چرا نرفتی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Aylli ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x