سهم من ازتو پارت50″پایانی”
میونگ=ارهههه
من=حالا با ماشین کی بریم؟:/
ویلیام=به اینش فک نکرده بودم…من ماشین نیاوردم باآنا اومدم
من=مایکل،کای باماشین کدومتون بریم؟
مایکل=من هستم بیاین سوارشین
رفتیم سوار شدیم مایکل ک راننده بود،ویلیام جلو
نشسته بود میونگم پیشش بود من و کای هم عقب
بودیم…ساعت12نیمه شب رو توخیابونای شهر
چرخیدیم و باهرخیابونش هزارتا خاطره واسم زنده
شد…دلم بدجوری واسه کره تنگ بود ولی
شهرخودمون یچیز دیگه بود…حتی باوجود کوچیکیش
و اینکه کره خیلی پیشرفته تربود بازم انتخاب کردم
اینجا بمونم…اما مطمئننا ب کره هم سرمیزدم
مایکل=خببب میگین کجابریم؟
نگاهی به میونگ انداخت
مایکل=کجا دوس داری بریم؟
میونگ=هرجا شما دوس دارین من همه جای اینجارو دوس دارم
من=عزیزم…من بدون توچیکارکنم میونگ
دوباره حالم گرفت…بعدرفتن میونگ دیوونه
میشدم…اون زندگیمو رنگی کرد،نگاهی بهش انداختم
که پیش ویلیام داشت دستاشو تکون
میداد…پسرنازِم حتی بعد فوت پدر مادرشم شاد
بود…اینو هربچهای نمیتونه تحمل کنه،اونم مث
دایونِ من صبروتحملش خیلی زیاد بود حتی باوجود
بچگیش ازهمه ما بیشتر تحمل میکرد…فوت پدر و
مادر باهم درد کمی نیست ک پسرکوچولوی ما داره
تحملش میکنه…لبخند رولبم نشست،مطمئن بودم
جی یون بهتر مراقبش میبود…
کای=پیشت!
با صدا و بشکن کای بخودم اومدم
من=ها؟
کای=چته توفکری
من=میگم…دلم واسه میونگ تنگ میشه
کای=غلط کردی
نگاهی بهش انداختم و هیچی نگفتم
کای=میدونم میدونم بهش عادت کردی ولی اون پیش خالهش باشه واسش بهتره
من=میدونم
نگاهی به ساعت گوشیم انداختم،ساعت2شب بود
من=خببب مادیگه بریم
کای=کجا بسلامتی؟
من=2نصف شب کجا دقیقا میتونم برم؟
کای=خونه…ولی بیشتر میموندین
من=نه دیگه زیاده روی نکن،میونگم باید بخوابه فردا عصر میره
ویلیام=هرطور راحتین
وقتی رسیدیم بعد کلی تشکر از مایکل و ویلیام رفتیم
سمت خونه و خیلی زود دوتامون خوابمون
برد…صبح ک بیدار شدم دیدم12ظهره،هوفففف این
چن روز خیلی خسته شدم!نگاهی ب میونگ انداختم
ک غرق خواب بود…بی سروصدا ازجام بلندشدم،زنگ
زدم دوتا پیتزا سفارش دادم واسه نهار و بعد یکم
رسیدن بخودم میونگو بیدار کردم،اونم تایکم بخودش
رسید پیتزاهارو آوردن و نشستیم دوتایی
خوردیم…میونگ بلافاصله رفت تلویزیونو روشن کرد و
نشست جلو تلویزیون منم بعد یکم چرخیدن
توگوشیم بلاخره ازش دل کندم و نگاهی ب ساعت
انداختم…ساعت3ظهر بود دیگه باید میرفتیم
من=میونگ…عزیزدلم باید بریم،حاضری؟
وایساد با بغض نگام کرد…
میونگ=میشه تااونجا بغلم کنی؟
دلم نیومد نه بگم…
من=معلومه ک میشه عزیزم چرا نشه؟
میونگ=پس بریم
ی مانتو پوشیدم و ی شال سرم کردم و راه
افتادیم…نزدیک45دقیقه بعدش رسیدیم فرودگاه همه
بودن میونگ دونه دونه خودشو پرت کرد
بغلشون…زیادطول نکشید ک جی یونم اومد و
میونگ سریع رفت بغلش
میونگ=خاله جی یووون
جی یون=سلام عزیزم!قربونت برم من نمیدونی چقد دلتنگت بودم
نگاهی بهم انداخت و نزدیک شد…
جی یون=سلام خانم هان خوبین
من=خوبی جی یون
جی یون=ممنونم ازتون ک مراقب میونگ بودین…
روشو کرد ب بقیه
جی یون=از همتون خیلی خیلی ممنونم
من=کاری نکردیم خوشکلم…
خودمم نمیدونم چرا این حرفو زدم اما…
من=دوتاتون منو یاد دایون میندازید:)
جی یون=بیشتر میخورد شما خواهرش
باشین…میدونم همهم میگفتن ب دوتاتون…واقعا
شبیه بودین،مثل دوتاخواهر…
من=دلم واسش یه ذره شده جی یون
بغض کرد…
جی یون=منم همینطور
نمیدونم چرا اما رفتم بغلش…انگار کنترلی روخودم نداشتم
من=خیلی خب پیش میونگ گریه نکنیم…
جی یون=بله…خانم هان من باید برگردم!بازم خیلی خیلی ازتون ممنونم
من=باشه عزیزم…این حرفو نزن…میونگ ک بره باز
خونم بی روح میشه بدون اون:)قربونت برم میونگ من
پرید توبغلم…جی یون دستشو سمت میونگ اورد
جی یون=بیا بریم میونگ
میونگ=میخوام پیش خاله الی و ویلیام بمونم
جی یون=بیا بریم دیگه قربونت برم قول میدم بهشون سرمیزنیم
برگشت نگاش کرد
میونگ=قول میدی؟
جی یون=قول میدم…حالا بیا بریم
من=خدانگه دارتون…مراقبش باش تروخدا
جی یون=چشم…خدانگه دار
بااون چشمای مظلومش بهم زل زد…
میونگ=بای بای خاله الی
من=قربونت برم عزیزم…خدانگه دارت
وایسادم و تااخر نگاشون کردم…تااینکه رفتن،ایندفعه
برگشتم سمت ویلیام ک بالبخند بهم زل زده
بود…هنوز همون لبخند،همون چشما،همون برق
توچشماش،همون احساس…باورم نمیشه ک همیشه
کاری میکنه کل غمای دنیارو فراموش کنم و فقط
توی چشماش غرق بشم…جواب لبخندشو،بالبخندم
دادم…اخه مگه تو چقدر عمیق بودی ک اینطور غرقت
شدم…!
“تمام سهم من از تو
آتشیست که از دور گرمم میکند
و هر بار نزدیک میشوم،
پایم پس میکشد!
حالا تو هی بگو،
از سوختن میترسی،
من میگویم از خاکستر شدن میترسم…”