نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان سهم من از تو

سهم من ازتو پارت6

5
(1)

یکم بعدش آناهم اومد بیرون باهم حرف میزدیم…
من=اخه تروخدا اگه چیزی نیست پس چرا استرس میگیره؟حالا من دیوونم یا اون؟
آنا=من بهت میگم نگفت دیوونههههه
لیزا=چرا گفت چرا ازش مخفی میکنی بهش بگو دیگه..‌‌.ویلیااام…بیا الیزابت میگه پس چرا استرس گرفته!
من=لیزاااااااا بیخیال شو دیگه تموم شد عه
ویلیام=نه بگو دلم میخواد خیالت راحت بشه همینجا این قضیه تموم شه
من=اخه حرفی ندارم چی بگم…خبرمرگت لیزا!
ویلیام=بخدا بده!اینقدر به یه چیزی فکر میکنی بنظرم یه دکتری برو
یهو باچشمای گشااااد زل زدم بهش
من=وایسا ببینم تو بهم گفتی دیوونه؟
ویلیام=کی گفته؟من اتفاقا همین حرفو زدم قبلنم…
خیلی کوتاه و خونسرد جوابشو دادم
من=لیزا
ویلیام=لیزا من گفتم دیوونه؟
لیزا=اره
ویلیام=من گفتم دیوونه؟نخیر من گفتم فقط به دکتر نیاز داره چون زیاد به یه چیزی فکر میکنه و واقعا این براش بده!آنا من گفتم دیوونه؟
آنا=نه والا تو نگفتی دیوونه من شاهدم
ویلیام=بیا…
من=اها یه چیزی آنا میگه من نگفتم که مامانت میخواد ویلیام رو ببینه تا بدونه چرا همچین حرفی زده
یهو عین آدمای چندش زل زد بهم…
من=چیه؟
روشو کرد سمت آنا
ویلیام=آنا تو نگفتی؟
آنا=خییییر
ویلیام=نگفتییییییی؟
آنا=نخیرم من گفتم مامانش صداش کرده که بره خونه واسه همین خودش نتونسته اینارو بهت بگه نگفتم مامانش گفته بری خونشون
ویلیام=اها پس من اشتباهی فهمیدم
آنا=بلههه
ویلیام=خب پس همه چی حل شد دیگه؟خیالت راحت شد؟
من=اره خیالت تختتت
اینوبالحن خودش گفتم…شاید در ظاهر اره همه چی حل شده باشه ولی بدجورازش دلخوربودم…دختر خاله ویلیام دوستِ آنا بود،اون یه سوالی از آنا پرسیده بود که بیشتر شک کردم!گفته بود که کوچتون کجاست و اونم جواب داده بود گفته بود خونه خالم اونجاست و پسر خالم ویلیامه و…
اما عجیبش اینجاست که گفته بود عه کوچتون اونجاست؟الیزابتو میشناسی پس!اونم گفته بو آره دوستمه و اینا…وقتی برام تعریف کرد،گفتم آنا وقتی تو چیزی نگفتی اون از کجا میدونه که من توی این کوچم و چند سالمه؟گفت آره منم پرسیدم گفت یه بار که اومده بودم خونه خالم اومدم کوچه باهاش دوست شدم!
من=به جان مادرم داره عین سگ دروغ میگه من اونو نمیشناسم اصلا هیچکدوم از مهمونای خونه ویلیام رو تاحالا ندیدم!
از آنا خواستم که از اون بپرسه…از مانتی…اونم خیلی ازش میپرسید،اما ازش خواستم جوری بپرسه که مانتی نفهمه قضیه چیه!هر دفعه که میدیدش یا هر دفعه که با تلفن یا مجازی باهاش حرف میزد ازش میپرسید که راز پسر خاله ات ویلیام چیه؟اما اون چیزی نمیگفت و میگفت نمیدونم ولی تروخدا تو راز الیزابت رو بهم بگو!خیلی بیشتر شک میکردم هردفعه یه روزی مانتی اومده بود خونه ویلیام…راز خودش روهم گفته بود انگار اونم ویلیام رو دوست داشت البته آنا گفت که گفته اون پسرخالم نه یکی دیگه!ولی شک داشتم،یه روز اومده بود خونه ویلیام اولش من اونجا نبودم،اما برام تعرف کردن که رفته بود به لیزا گفته بود تو الزابتی اونم گفته بود نه…بعدش من رفتم و داشت نگام میکرد و سرتاپامو اسکن میکرد…آخرشم دوتامون ازهم سلام کردیم و تموم…اونروز رو زیاد اونجا نبود ولی برام جالب بود،فرض کنیم راست گفته و یه روز که مهمون خونه خالش بوده منو دیده و از اونجا منو میشناخته…پس چرا دوباره منو نشناخت؟و به لیزا گفته بود تو الیزابتی؟گذشت…یه روز آنا یه استوری گذاشته بود که هرکی بفهمه معما چیه بهش جایزه میده!من معمارو فهمیدم و گفت جایزه هررچی بخوای بهت میدم…
من=آنا…من نمیخوام چیزی بهم بدی!ولی میخوام برام یه کاری بکنی
آنا=چه کاری؟
من=برو و از مانتی بپرس…روراست باش باهاش!معلومه که اینطوری چیزی نمیگه…بگو تو الیزابتو از کجا میشناسی؟بگو ازش پرسیدم و گفته من اونو هیچوقت ندیدم!مجبورش کن راز پسر خاله ی عزیز دردونش رو بگه
آنا=باشه…
هر روز ازش میپرسیدم که چیزی گفته یانه؟اونم میگفت نه!تا اینکه یه روز که خونه پدربزرگش بود(مانتی،دختر خاله ویلیام همسایه پدربزرگ آنا بود)شب برگشتن…اومد و باهم شروع کردیم حرف زدن…لیزاهم بود!یهو یادم اومد…
من=راستی از مانتی پرسیدی؟
آنا=اهان اره اتفاقا میخواستم بهت بگم…گفت راز پسر خالم اینه که الیزابتو دوست داره و اینکه گفت که من الیزابتو از اونجا میشناسم ولی اول نخواستم بهت بگم وگرنه ویلیام درموردش گفته بود،یه شب توی اتاق با فرانک بود داشتن حرف میزدن که شنیدم ویلیام گفت که الیزابتو دوست داره میخواستم ببینم کیه و چجوریه
هیچ حرفی برای گفتن نداشتم خنده روی صورتم محو شد و چیزی نگفتم
من=واقعا؟
آنا=اره…این دستبندم اون بهم داد و گفت به تو بدمش…فک کنم ازطرف ویلیام باشه…بیا مال تو
لیزا گفت که باید به من بدیش و کلی سرش دعوا کردیم آخر دستبنده مال من شد،ولی خوبیش این بود اخر جواب سوالم رو گرفتم…یه روز که پاتریک اومده بود بیرون…ویلیام نبود…
پاتریک=میگم الیزابت…من اوندفعه که تو پرسیدی چیزی هست که ویلیام گفت استرس گرفتم…فقط خواستم اذیتت کنم
من=باشه…منم اینو گفتم تا چیزیو بفهمم و گفتم اگه زیاد رو مخ ویلیام برم بهم بگه ولی نگفت…اما بلاخره جوابمو گرفتم…
پاتریک=عه جوابتو گرفتی خوبه از کی ویلیام؟
من=از کسیکه ویلیام خیلی خوب میشناستش
فرداش رفتم یکمی تو پارک قدم بزنم…توی راه برگشت به خونه وارد کوچه شدم…این کوچه‌ی منتهی به خونه‌ی اونا رو دوست داشتم…توی فکر بودم که یهو یه ماشین با سرعت وارد کوچه شد از ترس اینکه نکنه بهم بزنه خودمو کشوندم اونور که پام پیچ خورد و افتادم توی چاله‌های گل و آبی که در اثر شستن کوچه به وجود اومده بودند…سرمو بالا آوردم و نگاه ناباورمو دوختم به ماشینی که گند زده بود به سر و هیکلم…از ماشین پیاد شد…ویلیام و مایکل بودن!مایکل بود که رانندگی کرده بود و معلوم بود خیلی خوشحال بود از اینکه این بلا سرهیکل من اومده بود نمیدونم چرا از این مایکل خوشم نمیومد هرچی کمتر مایکل رو میدیدم کمتر اوقاتم تلخ میشد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Aylli ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x