غرامت پارت 46
چادر را روی سرم انداختم و دوشا دوش از اتاق خارج شدیم
میدانستم قراراست رویاروی سختی با مریم داشته باشم ولی انگار خدا با من یار است
کسی درون پذیرایی نیست
از راه پله پایین میآیم و به سمت خروجی میرویم که مالک وارد خانه میشود
با اخم های درهم به دست حلقه شده مهران دور کمرم نگاه میکند
-کجا به سلامتی؟
مهران مرا به جلو هل داد و سرد پاسخ داد:
خونهام
مالک اخم درهم کشید و گفت:
فعلا زنت و بفرس ببین با خواهرت چیکار کردن که صبح پانشده نیومده!
یک طوری میگفت”باخواهرت چیکارکردن”انگار در زندان میماند!
خواستم زبان تند و تیزم را به کار بیندازم که لحظه ای عواقبش جلوی چشمانم گذشت و زبانم غلاف شد.
حالا که باج به مهران دادهام بی اجرش نکنم!!
-اختیار خواهرم که ندزدین!
از جواب مهران چشمانم درخشید و از نگاه تند و تیز مالک دور نماند
نفرت نگاهش برق چشمانم را گرفت، سکوت چن ثانیه ای بین دو برادر حاکم شد و مرا اجبار کرد که آرام لب بزنم:
مهران میرم بیرون منتظرتم
سری برایم تکان داد و دستش را برداشت، از خانه بیرون آمدم و روی تخت ایستادم
در حیاط باز بود و حیاط عزیز معلوم میشد..
عجیب بود که در را نبسته بودند
حیاط سرسبز خالی بود..
دلم از انها پُر بود خیلی!!
پناه بردنم به مهران شاید از بی کسیم بود..
کوتاه آمدنم با تقدیرهم از آن بود..
باصدای بسته شدن در خآنه، نگاه گرفتم و به پشت برگشتم..
مهران با اخمهای درهم مشغول کفش هایاش شد.
-برو یک سری به فرشته بزن.
منظورش خانه عزیز بود!
دوست نداشتم بروم..
راستش توانایی گرفتن جلوی زبانم را نداشتم
همه دروغ های حسن را بر سرش میکوبیدم
میتوانستم به او بگویم که بخاطر دروغ های عمویم نمیروم؟!
کمی به سمتش مایل شدهام تا کمتر صدایمان در حیاط بپیچد.
-میشه نرم؟
کمر راست کرد و رخ به رخم ایستاد.
-چیشد؟تو که خیلی سینه چاک عموهات بودی!
بازهم زبانش تند و تیز،تلخ شده بود
فکر کنم مالک از قاعده سیاست هایم مجزا است!
من هم به مانند او تلخ شدم
-بخاطر آبروریزی تو روم نمیشه تو چشمای زنعموم نگاه کنم!
پلکشپرید و فکاش سخت شد
-کدوم آبروریزی؟
پوزخندی گوشه لبم نشاندم و لب زدم:
در خونه رو قفل کرده بودی!
کمی با چشمان متعجب نگاهم کرد، فکر کنم همیشه این کارا میکند و من بی خبر هستم.
آخر به حرف آمد و گفت:
زنعموت چرا این و بدونه؟!
از تمام معنی و مفهوم جملهام همین را فهمیده بود!
-صبحاش اومده بود حالم بپرسه!
ابروی انداخت بالا و دستانش را جیبش فرو کرد و گفت:
صبح زود چرا بیاد ازت خبر بگیره؟!
بعدشم چون زنم سابقع درخشان داره با هرکی میزاره میره در و میبندم!
حرص در وجودم پیچید و پلکهایم از شدت عصبانیت تندتند میپرید
چنان میگفت”باهرکی میزاره میره” گویا چندباری مرا با مردهای غریبه محله گرفته است.
-خجالت بکش مهران، هرکی کیه؟ مگه من هرز..
عصبی دستانش را از جیبهایش در آورد و به بازویم زد و دردی درونش پیچید و گفت:
ببند دهنتو، لقب به خودت میچسبونی!
یک چیز هم به او بدهکار شدم
-من لقب میچسبونم یا منظور حرفای تویه!
عصبی بازویم را فشرد و مرا به سمت در کشاند و گفت:
بیا برو یامور خراب تر نکن!
بازویم را از دستانش کشیدم و نزدیک به در ایستادم
-نمیخام برم زوره؟
دستی درون موهایاش کشید و دستاش را روی شانه ام گذاشت و فشرد و گفت:
تو چرا آدم نیستی؟ آره زوره هرچی به خانواده من مربوط بشه تو باید به زورم که شده انجام بدی!
حرص درونم بیشتر شد توقع از او نداشتم گویا در مخیلهام نمیگنجید که من چنین فداکاری برای او بکنم و او مرا اینطور بیارزش بخواند!
دستش را با شتاب پس زدم و آخرین حرفم را به زبان آوردم:
خواستم بسازم با این زندگی چندشی که برام ساختی،ولی آقا مهران
با انگشت اشاره ام ارام به سینه اش زدم سعی در کنترل صدایم ادامه دادم:
اینطوری بخاطر هرکسی از من بگذری من بیشتر پاچه تو میگیرم این زندگی به کامات زهر میکنم!
دستم را پس کشیدم و از حیاط خارج شدم، آنقدر عصبی بودم که میتوانستم در آن واحد هرآنکه سر راهم قرار بگیرد را تخریب کنم
و ته دلم بغضی بزرگ نهفته بود!
کار دنیا را ببین؟
من برای عمویم از زندگی و آینده ام گذشتم!
ولی او هرکاری برای عذاب دادنم میکند..
برای شروع کردن زندگی با مهران
از عمویم گذشتم حتی امروز بخاطرش از..
نفس عمیقی کشیدم هرچه بیشتر فکر میکردم
بیشتر از این دنیا قلبم میگرفت
ناخواسته از بی مهری مهران بغض بر عصبانیتم چیره میشود
میدانستم که در حیاط خانهیشان ایستاده،
وارد حیاط عزیز شدم و در را با شتاب بستم
صدایاش مرا از جا پراند..
نم چشمانم را به دست باد ملایم سپردم تا خشک کند..
درون حیاط جز چند تا گنجشک چیزی دیگر وجود نداشت
از پلهها بالا رفتم
در ورودی که جایگاه همیشگی عزیزهم خالی بود
ناگهان دلشوره سراغم آمد و اخم های درهمام که سوغاتی مهران بود باز شد..
کفشهایم را در آوردم و وارد خآنه شدم
پذیرایی هم هیچکس نبود
استرس بر من چیره شد و صدایم بلند شد:
عزیز، عزیز
صدایم اوج گرفت
که مهتاب شتاب زده از اتاق عزیز در امد و دستش را روی بینیاش گذاشت و گفت:
آروم دختر
نفس آسوده ای کشیدم و گفتم:
هیچکس چرا خونه نیست ؟
در نیمه باز را همانطور گذاشت و به سمتم امد
-بشین.
متعجب به او نگاه کردم، صورتش پریشان تر از ان موقع که شتاب زده از اتاق بیرون آمد شده بود
استرس جوانه زده در وجودم بیشترشد.
بی اعتنا به مهتاب لب زدم:
کو عزیز؟
صدای گریه رویا از اتاق آمد ولی مهتاب دستم را میان دستانش گرفت و گفت:
بشین یامور جان
تنگی نفس سراغم امد گریه رویا روی اعصابم خط میکشید
به سختی وسط پذیرایی نشستم و منتظر به مهتاب خیره شدم
-اون روز که اومدیم در خونهات، من و عمو حسینت
از مقدمه چینی بدم میامد مرا بیشتر به یقین میرساند که انتهایش خبر بد است، اشک در چشمانم نیش زد و بازوی مهتاب را فشردم و گفتم:
مهتاب عزیز کجاست؟؟
اوهم مانند من نم در چشمانش نشست
-مهتاب رویا ساکت نمیشه!
صدای دختری ناآشنا مجبورمان کرد که نگاهمان را قطع کنیم
فرشته بود خواهر مهران
با ترحم خاصی به من نگاه میکرد.
مهتاب رویا را از فرشته گرفت و شروع کرد به تکان دادنش و من از استرس ناخنهایم را در کف دستانم میفشردم.
بالاخره رویا آرام گرفت و او را روی زمین گذاشت و به سمتم امد
-همان روز مالک زنگ زده بود به حسن گفته بوده که تو
آب دهانش را قورت داد و من متعجب به او خیره شدم، همان روز منظورش؟ان روزی که شباش مرا مهران فتح کرد بود؟!
صدایم ناخواسته اوج گرفت و گفتم:
من چیی؟؟اینا چه ربطی به عزیز داره؟
اشکانش روی گونهاش ریخت و چشمانش را بست و تند تند کلمات را کنار هم چیند:
بکارت نداشتی، مهرانم تو رو زدع و میخاد طلاق بده و همه جارو پُر کنه که…
گویا گوشهایم هوا گرفت و صدای مهتاب کمررنگ شد”بکارت نداشتی” “مالک گفت” نفسماس به سختی بیرون آمد و دستم روی سینهام چنگ شد و نگاه سردرگردانم روی صورت مهتاب چرخید
-عزیز طاقت نیاورد، حسن داد و بیداد میکرد
یامور عزیز سکته کرد..
راه نفس برایم نماند و داغی خونی که به رگ هایم هجوم میبرد تا اکسیژن را برساند حس میکردیم
چشمان میسوخت حتی دستانم برای باز کردن تنفسمام پیش نمیرفت
صدای جیغ مهتاب هم نتوانست مرا به خود بیاورد
همه به سرعت پیش میرفت و من هنوز در درک بعضی کلمات مانده بودم
آب سردی روی صورتم پاشیده شد و نفس بر من برگشت و رگهای نجات دهندهام منجمد شد
دیده تارهام روی چشمهای نگران روبه رویم نشست، و زودتر جفت چشمان عسلی نگران مهران را شکار کرد
ناتوان دستم را بالا بردم روی سینهاش کوبیدم و شروع کردم به سرفع کردن و نالیدن:
خدا…لعنتت..کنه..بیغیرت..
“چرا گفتی بیاد؟؟
صدای عصبی مهتاب بود و پاسخاش را فرشته داد:
دیدم حالش بده ترسیدم!”
مهران کمرم راچنگ زد و سرفه هایم تمامی نداشت
-لیوان اب بیارر
صدای داد او بود، همانی که رابطیمان را برای برادرش گفته بود!
لیوان را به لبانم چسابند و جرعه از اب نوشیدم تا راه گلویم صاف شود
بغض گیر کردهام ترکید و مشت هایم روی سینهاش جان گرفت
-خدا..لعنتت کنه مهران، چطور تونستی بگی زنت بکارت نداشته..بی غیرتت هااان؟؟
مهران مشتهایم را گرفت و کمرم را چنگ زد و مرا بلند کرد
-پاشو بریم خونه
پاهایم لرزید و او مرا محکم تر گرفت و با داد گفتم:
من با تو هیجا نمیام هیجااا!
انقدر خوب مینویسی انگار خود زندگی واقعیه
بیچاره یامور لعنت به ذات خراب مالک یه روز خوش نمیزارن برای این دختر
انقد قشنگ مینویسی که من چشمام پر اشک شد خیلی قشنگ بودد
بیچاره یامور لعنت به مالک
ممنون که امروز پارت دادی خیلی قشنگ بود
وااااای خدای من بیصبرانه منتظر پارت بعدیم خسته نباشی قلمت وداستانت عالیه
الماس جان کجایی دقیقا کجایی …کجایی تو من موندم توخماری مرگ من بیا این مالک بیشعور چه کرد🥺 لیلا دیدی کراشت چه گندی زد؟
چرا نوشتن رمانت رو رها کردی
البته رمان شما مثل رمان بهار رسوایی میمونه ،دقیقا با داستان عمران وبهار