غرامت پارت 48
شو میبرمت پیش عزیزت!
*
*
*
از ماشین پیاده شدم و در را آرام بستم،
همزمان مهران هم پیاده شد و نگاهی بهم انداخت و گفت:
میخوای منم بیام؟
پوزخندی کنج لبانم نشست،
بیاید که همان جان نصف و نیمه عزیز را با حسن بگیرد!
-لازم نکرده خودم میرم.
دستاش را به در ماشین تکیه داد و چشماناش سخت شد و گفت:
ببین یامور یک ساعت وقت داری بری ببینی بیای، سعی کن من و از کاری که کردم پشیمون نکنی!
لبههای چادرم را بین دستانم مچاله کردم و آرام سر تکان دادم
در ماشین را بست و به سمتم آمد و در چندقدمیام ایستاد
-یامور نخواستم اینکار و بکنم!
همین فقط!
نخواسته…
اشکی از گوشه چشمم جاری شد و راه کج کردم تا از کنارش بگذرم
که مچ دستم را گرفت
-اینم بگیر
متعجب صورتم را به سمتش برگرداندم
گوشیام بود
ولی دست او!!
مشتم را باز کرد و درون دستم گذاشت
پوزخندی ک کنج لبانش بود
مرا میترساند
لعنت بر من که یادم رفده بود..
-قضیه اینم حل میکنیم، الان فقط برو!
آب دهانم را قورت دادم و گوشی را فشردم و به سرعت از او دور شدم
قلبم به سرعت میکوبید
استرس و ترس عزیز با این افتضاح به بار آمده بیشترم شده بود..
آنقدر گیج بودم که نمیدانستم برای پیدا کردن عزیز به کدام سو بروم؟!
دستم را روی قلب ناآرامم گذاشتم و چند نفس عمیق کشیدم
“آروم باش چیزی نشده!”
“الان به فکر عزیز باش”
ولی فایدهای نداشت
چقدر او ترسناک بود..
دستپاچه به سمت پذیرش پیش رفتم
-ببخشید
خانومی که پشت کانتر منشی نشسته بود به سمتم برگشت و نگاهم کرد و گفت:
بفرمایید
زبانم را به کام خشکام رساندم و لب زدم:
حمیرا خاکنژاد دیروز سکته قلبی کرده، اتاقش کجاست؟
چندبار اسم عزیز را زمزمه کرد و درون سیستم روبه روی اش تایپ کرد
طولی نکشید که مشخصات مکانی اتاق عزیز را به من داد
نگاه حیرانم را روی تابلوهای راهنما میگرداندم
دلم ضعف میرفت و هرزگاهی پردهای سیاه دیدهام را میگرفت
بالاخره طبقه را پیدا کردم
اتاق”..”
نگاهم را به سر در اتاق ها میگرداندم که صدای آشنای مرا خواند
-یامور
برگشتم به سمت صدا عمو مرتضی بود
به سمتاش گام برداشتم
از صورتش معلوم بود که چقدر متعجب است از دیدنم
-سلام عمو، اتاق عزیزم کجاست؟
آنقدر تعجب کرده بود که چند ثانیه ای مکث کرد و بعد به خود آمد
-عمو تو اینجا چیکار میکنی؟
-عزیزم و ببینم..
-مهران..
نگذاشتم حرفش را تمام کند و لب زدم:
بیرون منتظرمه!
آسوده نفس راحتی کشید و گفت:
خوبه،
اتاق عزیزت این روبه رویه است.
سری تکان دادم و به سمت اتاق گام برداشتم
تقه آرامی به در زدم و بلافاصله واردش شدم
چشمان جستجو گرم در صورت رنگ پریده عزیز که به آرامی پلک بسته بود، نشست و اشکهایم شروع به ریزش کرد..
در را آرام پشت سرم بستم و وارد شدم
هنوز چندقدمی پیش نرفده بودم که با ورود حسن به قاب چشمانم مرا از حرکت باز داشت.
-تو اینجا چیکار میکنی؟
متعجب به او نگاه کردم تازه چشمانم زنعمو و فرشته و البته حسن را هم میدید
دستی بر گونههای خیسم کشیدیم و آرام لب زدم:
اومدم عزیز و ببینم!
اخمانش بیشتر درهم و شد و سعی کرد صدایاش را کنترل کند و گفت:
عه الان عزیزت شده؟
تو با اون آبرو ریزیت انداختیش روی تخت بیمارستان الان اومدی کارت و تموم کنی؟
شوکه به او نگاه کردم
“آبرو ریزی؟”
فرشته شانهاش را کشید که یاغی تر دستش را برایم تکان داد و با بی رحمی گفت:
آزادت گذاشتم گفتم پدر نداره مادرش ولش کرده گناه داره،
نه اینکه بری
دستی به ته ریشش کشید و زیر لب به جملهاش”لاالله..” هم اضافه کرد
پلکهایم لرزید و دستهای افتاده ام مشت شد..
زنعمو از آن طرف به سمتم آمد و گفت:
بسه حسن خجالت بکش!
چانهام از بغض لرزید، با دیدن لرزیدن چانهام جری تر شد چندقدمی نزدیکم آمد و گفت:
برو نزار دستم روت بلندشه بروو!
صبر از کف دادم و دست پیش بردم و دستی که برایم خط و نشان میکشید را پس زدم
صدایم را بالا بردم برای عمویی که حکم پدر داشت برایم
ولی
امروز حکم یک جلاد که زنده زنده قصد دفن کردنم را داشت.
-چیمیگی برا خودت هاان؟؟چه آبروریزی؟
زنعمو شانه ام را فشرد و آرام گفت:
آروم عزیز خوابه!
حسن پوزخند زنان دست پس زدهاش را روی شانهام گذاشت و مرا هل داد و چندقدمی به عقب پیش رفتم
ولی هنوز چشمان قفل چشمهای سرد و بی مهرش بود.
-این چه میفهمه زن داداش عزیز کیه!
بغض گیر کردهام پر سر و صدا شکست و گفتم:
آره نمیفهم عزیز کیه؟عمو کیه؟ برای همون رفتم زن پسر دیوونه قاسم شدم (خودم را به او نزدیک کردم و با کف دست چندبار به سینهاش زدم و با سوزی که از ته قلبم میآمد و صدایم را بلندتر کردم) که الان عموی خودمم پاشه بهم بگه هرززهه!
رگههای قرمز چشمانش از این فاصله نزدیک تر به چشم آمد بازویم را محکم گرفت و مانند من صدایاش را بالا آورد:
برای من رفتی زن پسر قاسم شدی؟؟
با چشمان اشکی نگاهش کردم
مهتاب با صدای آرامی گفت:
بس کنید!
سکوتم را که دید بازویم را تکان داد و اینبار بلندتر گفت:
مگه با تو نیستم؟؟؟
-آرره بخاطر توو
بازویم را با شتاب رها کرد و با داد گفت:
عین سگ دروغ میگی!
به سختی چادری که به زیر پایم رفته بود را کنترل کردم و ناباور به او خیره شدم..
با سکوتم میدان را خالی دید و یکه تازی کرد و گفت:
تو مثل پدرت خودخواه بودی از همون بچگی
نمک بخوری نمکدون میشکنی
اولش فقط فکر میکردم
ولی وقتی دسته گلت اون حروم زاده گفت و مهران ننداختت بیرون
به یقین رسیدم
قبلن با مهران سر و سِری داشتی!
کشچادر از روی سرم سُر خورد و افتاد و دستهای یخزده ام تلاشی برای نگهداشتنش نکرد
صدای شکستن قلبم درون گوش هایم میپیچید
و من به او خیره بودم
-یامور تروخدا برو عزیز بیدار شده!
شانه هایم را گرفت و مرا به بیرون از اتاق برد،
به هقهق افتادم از بی کسیم، از روی شانه مهتاب دست دراز کردم و چندباری محکم به در زدم و نالیدم:
خیلی نامردی فهمیدی خیلیی نامردی
مهتاب دستم را کشید و با گریه مرا کنترل کرد و گفت:
نکن یامور عزیزت حالش بده!
با بیچارگی چنگی به گونهام زدم و گفتم:
منم حالم بده خیلی بده..
با حرصی دستی محکم روی گونههایم کشیدم و دوباره راه اتاق را پیش گرفدم که مهتاب سریعتر روبهرویم قرار گرفت و گفت:
کجا یامور جان؟
-عزیزمو ببینم
چشم دزدید و لب زد:
حالا بعدا ببینش
-یعنی چی؟
دوطرف صورتم را گرفت و گفت:
برا امروزت بسه!
برای بار دوم صدای شکستن قلبم درون گوش هایم سوت کشید
-عزیز که مثل حسن…
مهتاب با ترحم مرا در آغوش گرفت و گفت:
مردم قدیمن دیگه هر حرفی رو باور میکنن!
یعنی عزیز هم مرا نمیخواهد ببیند..
احساس میکردم کل رگهای بدنم یخ زده است
مهتاب را از خودم جدا کردم و او را پس زدم
هم خونم مرا هرزه خواند
چه به گریه غریبه!
چادر مچاله شدهام را حتی رغبت نکردهام جمع کنم
به راه افتادم مهتاب چندباری صدایم زد
ولی جوابی از من نگرفت
راهرو شلوغ بود و هر که تنهای به بدن بیجانم میزد
گوشی درون جیب مانتویم میلرزید و من راه میرفتم
به کجا؟
آنم خدا میداند
عزیز فکرش قدیمی است!
ولی عذاب وجدانش کجا رفته؟
حسن غیرتی است!
رحمش کجا رفته؟
چشمهای پر از ترحمی که به من خیره میشدند را به آسانی حس میکردم
ولی توانی در ایستادن اشکانم نداشتم
امشب کسانی دلم را شکسته بودند که اگر هزاربار دیگر
عذرش را بخواهند این دل آن دل همیشگی نمیشود.
پاهایم از شدت درد در بین راه خم میخورد
ولی بازهم از حرکت نمیایستاد
فکر کنم برای هزارمین بار بود که گوشیام زنگ میخورد
ولی برایم مهم نبود..
وارد راهرو شدم
راهرو آشنا بود
همان راهروی که چندبار از کنارش گذشتم ولی پای رفتن نداشتم!
ولی اینبار ناخواسته پا گذاشتم
جلوی شیشه اتاقش ایستادم
روی تخت دراز کشیده بود و دستگاه های زیادی به او متصل بود
صورتش از این فاصله دیده نمیشد
پرستاری که درون اتاق بود قصد بیرون آمدن کرد و من به سمتش رفتم
-ببخشید
به سمتم برگشت و زود لب زدم:
میتونم ببینمش؟
وارد اتاق شدهام روی صندلی کنار تختاش نشستم
موهای سیاهش بلندتر شده بود
ته ریش پُرتر
دست دراز کردم و با سر انگشت روی ته ریشاش کشیدم
با لمس پوستاش
اشکهایم به راه افتاد
دستم روی دستان سردش نشست
شدت اشکهایم بیشتر شد.
-عمو سجاد
پاشو ببین یامور اومده!
صدای سکوت بود و دستگاه های که به او وصل بود
-همونکه مثل باباش خودخواهه، توعم من و دوست نداری؟هوم؟
عمو من و هیچکس دوست نداره!
کاش نمیرفتی دنبال سمیرا کاش نمیرفتی..
کاش بیدار بودی
عمو خیلی خستم خیلی بهم بد کردن
مهران که غریبه اس
ولی عمو خودیا خیلی بهم زدن ها
هقهقم در اتاق ساکت پیچید و با گریه ادامه دادم:
شاید اگه توعم بیدار بودی مثل حسن من و دوست نداشتی،
مگه من چیکار کردم عمو؟؟
من فقط نخواستم از دستش بدم رفتم زن دشمنش شدم تا نکشتش
سرم را روی دستاش گذاشتم و زار زدم:
امشب عمو حتی نذاشت دو قدم برم تو اتاق
بهم گفت خودخواه نمک نشناس
بهم گفت
زبانم نچرخید و هقهقام بلندتر شد، سرم را بلند کردم صورتم خیس خیس بود
-عمو دورت بگردم پاشو
یع چیزی بگو
بگو من میثاق نکشتم
بگو!!
-عزیزم
متعجب به سمت صدا برگشتم، پرستار بود
حتی آمدنش را متوجه نشده بودم.
سکوتم را که دید نزدیکم شد و آرام گفت:
نمیخواستم خلوتت و بهم بزنم
ولی ملاقاتی دیگهای هم دارن
همینجور که میدونی من تو رو..
میدانستم به التماس راضی شد تا بگذارد من بیایم.
-کی هستن میخان ببنتشون؟
همزمان دور چشم خیسم را پاک کردم
-دوستاشونن
نفس عمیقی کشیدم و به سمت عمو سجاد برگشتم و از روی صندلی بلندشدم و نزدیک سرش ایستادم و خم شدم و بوسهای به پیشانی باندپیچی شدهاش زدم
-خانوم پرستار چیشد پس؟؟
پرستار هول زده به سمت من گفت:
عزیزم زود باش
کمر راست کردم و پرستار جلو رفت و من پشت سرش
صاحب صدا مردی بود که در اتاق ایستاده بود
به محص بیرون آمدنمان در اتاق را بست و توبیخگرانه به پرستار گفت:
کارت شناسایی این خانوم کجاست؟
کمی از پرستار و آن مرد فاصله گرفتم و
چشمهای سنگینم را از جفت بوتین مشکی به سمت بالا بردم
همسوسال عمو سجادم بود
میشناختمش
رفیق و همکارش بود
“امیر فرح”
چندباری او را دیده بودم خانه عزیزم آنهم یواشکی!
با جدیت با پرستار بحث میکرد
با لباس های نظامیاش آمده بود
یاد عموسجاد افتادم همیشه در این لباس ها بینظیرترین میشد
نگاه گرفتم و خواستم که برم اما دوباره صدای توبیخگرش مرا خواند:
کجا خانوم، وایستین ببینم!
پشت به او بودم برای همان به سمتاش برگشتم، همان چند قدم فاصله را هم پر کرد
پرستار ترسیدهام کنارمان آمد
چشمانم از فرط گریه آنقدر سنگین بود که نمیتوانستم در چشمان جدی طرف مقابلم خبره شوم.
-چیکاره سجاد امینی هستین؟
لبم را با زبانم خیس کردم و گفتم:
برادر زادهشم.
-موقع حرف زدن به من نگاه کنید.
مطیعانه به او خیره شدم که چشم از من گرفت و به پرستار گفت:
چطور که تو گفدی نامزدشه؟؟
نگاهم را به پرستار دادم بیچاره به خاطرم به دردسر افتاده بود
ترسیده شروع کرد به گریه کردن و گفت:
خیلی التماس کرد منم دلم سوخت.
امیر اخم درهم کشید و خواست به پرستار بیچاره بپرد که زود لب زدم:
راست میگن من التماس کردم تقصیری نداره!
با غیض به سمتم برگشت و گفت:
خودت هنوز معلوم نیست راست میگی یا نه نمیخواد ضامن کسی دیگه بشی!
پوزخند زدم اصلا به او چه؟
-این چه رفتاریه آقای محترم، اون شخصی که تو اون اتاق خوابیده عمومه هر موقع دوست داشته باشم میبینمش!
بیشتر اخم درهم کشید و گفت:
کارت شناسیت و بده!
این اتفاق سر دردم را بدتر از قبل کرده بود، چشم گرفت از او دستی به شقیقه های پر دردم کشیدم و گفتم:
نیاوردم
قصد کرد که پیروزانه بتوبد که گفتم:
ولی میتونید به حسین امینی زنگ بزنید، بپرسید من کیم!
چشمانش را ریز کرد و بلافاصله گوشیاش را درآورد و شماره را گرفت و نزدیک آورد
طولی نکشید که صدای عموحسین پیچید
راستش میترسیدم با آن رفتار حسن میترسیدم عموحسینم اینطور باشد.
ولی آمدنش صبح آن شب کمی دلم را آرام میکرد.
-جانم امیر
نفس عمیقی کشیدم و به چشمهای پسر گستاخ روبه رویم خیره شدم و لب زدم:
سلام عمو یامورم.
سکوت پشت تلفن برقرار شد
که اول مرا ترساند و بعد امیر را خوشحال ولی طولی نکشید که صدای نگرانش به گوشم رسید
-الهی دورت بگردم عمو تو کجایی؟وجب به وجب این سگ مصب و گشتم
حسن غلط کرد به تو چیزی گفته خودم میدونم که تو
زودتر دست جباندم و گوشی را از دستش چنگ زدم از روی اسپیکر برداشتم
همین مانده که دهل رسوایی مالک را غریبه هایم بفهمند.
-از گلبرگم پاکتری، بگو کجایی بیام دنبالت؟
-اتاق عمو سجادم.
-الان میام.
آیکون قرمز را فشردم و به سمتشگرفتم
پرستار نبود
فقط خودش بود که با اخمهای درهم زمین را نگاه میکرد
-بفرمایید.
سرش را بلند کرد و گوشی را با احتیاط از دستم گرفت و گفت:
عذر نمیخام به خاطر رفتارم
فکر کنم خودتونم به دشمنی که پسرعموهای سجاد باهاش دارن پیبرده باشین.
هنوزهم خودخوهانه سپر دفاعیاش را حفظ کرده بود، به چشمهایاش خیره شدم و گفتم:
شوهر و برادرشوهرم اینقدرم جانی نیست که عموم اینطوری بکشن اینو مطمئن باشید
یکه خوردنش را به چشم دیدم حتی آنقدر شوکه شد که اخمهایش کاملا باز شد و ادامه دادم:
بعدم شما که دقیقید مطمئن باشید کسیام خواسته باشه این کار و بکنه با این چشما از اتاق بیرون نمیاد.
خواستم به او پشت کنم و روی صندلی بنشینم که صدای شوک زدهاش را شنیدم:
تو چی گفتی؟شوهرم؟؟؟
روی صندلی جا گرفت و به اویی که هاج و واج به من خیره بود نگاه کردم و گفتم:
اره
هول زده روبه رویم ایستاد دیگر خبری از آن مرد مغرور نبود.
-زن مالک شدی یا مهران؟
اخم در هم کشیدم و چشم از او گرفتم و گفتم:
مهران
چیزی طول نکشید که صدای عصبیاش باعث شد که متعجب به او خیره شوم.
-چرا احمق زنش شدی؟
از بهت در آمدم و بیشتر اخم درهم کشیدم و گفتم:
مواظب حرفزدنت باش.
دستی به ته ریشاش کشید و عصبی دور خودش چرخید و گفت:
نیت شوم مالک که معلومه
ولی خانوادهات چطور تونستن؟
بیشتر از حرفهای نامفهومش گیج تر میشدم.
-من با خواست خودم زن مهران شدم.
دست درون موهایاش برد و کشید
-برای اینکه فکر میکنی سجاد میثاق و کشته؟
گردن کج کردم و به او خیره شدم
مگر جز این بود؟!
روبه رویم زانو و زد و کارتی از جیباش در آورد و روی پایم گذاشت.
-ببین من مهران دیدم تو بیمارستان ول میچرخید برای همون به تو شک کردم، الانم نباید من و اینجا درحال حرف زدن با توببینه قطعا با عموت میاد، این شماره منه زنگ بزن بهم تا دروغایی که بهت گفتن و لو کنم!
بعدهم بدون منتظر ایستادن از من دور شد.
(اینم یک پارت فوقالعاده طولانی تقدیم به نگاه زیبای شما😁❤️
*نکته:چندنفری از مخاطبان رمانم نظرشون اینه که روند رمان داره خیلی تلخ پیش میره
تقریبا خیلی دیگه مونده از رمان می خوام همینجا به کسایی که رمان تلخ و غمگین دوست ندارن بگم که این رمان کلن بر پایه ژانر درام هستش و حالا حالا قرار نیست افراد رمان خوشبخت بشن و بیشتر سعی کردم اتفاقات داخل خود جامعه مخصوصا افکار سمی شون رو هم داخل رمان بیان کنم
خلاصه که عزیزم رمان غمگین دوست نداری دیگه ادامه نده🙂🌸)
حمایت🥰
چقدر خانواده یامور نفهم و رو مخه و …. اند🤣
عالی بودش الماسی😍❤️
الان این خنده واسه چی بود ستی ؟
واسه سه نقطه ای بود ک از روی گل تو خجالت کشیدم نگفتم🤣🤣🤣
از من مگه توخجالتم میکشی ؟
به هر حال تو متاهلی باید ازت خجالت بکشم دیگه🤣🤣🤣
آره جون عمت تو راست میگی😉🤣🤣
بخدا مرض گرفتم مسافرتم قولم دادم به گوشی دست نزنم ولی نمیتونم تاتنهامیشم بدوبدو میام توسایت
منم سر کلاس نقاشیم🤣🤣🤣
حالا نقاشی یامور ومهران رومیکشی😂
بابا نازی خریت کردم
یه برج ایفل کار کردم پیر شدم سرش🤣🤦♀️
بعد گفتم ابن دفعه یه طرح آسون ور دارم یه گیتار چوبی برداشتم پر از ریزه کارییی🤦♀️🤦♀️🤦♀️
صاف شدم رسما🤣🤦♀️🤦♀️🤦♀️
توروحت دختر🤣🤣
وااای خدا بازم اشکمودرآوردی بمیرم واسه یامور😭🥺🥺 بی نظیر بود الماس جونم مثل همیشه خسته نباشی عزیزم
فقط یه انتقاد اگرتونستی زودتر پارت گذاری کن من خیلی رمانت رودوست دارم داستانش واقعا جالب ومتفاوته 😘❤️
عالی بود مثل همیشه💚
عالی بود ❤️
یامور بیچاره 😢
ممنون الماس جان لطفا اگر میشه زودتر پارت بده
خیلی قشنگ👏👏👏👏
سلام نویسنده عزیز،قلمت عالیه واتفاقات خوب رقم میزنی وکنارهم طوری میزاری که آدم حس میکنه عین واقعیت ،تلخ پیش رفتن جزئی اززندگیای امروزیه ناراحتی داره ولی پشت سرگذاشتنش شادیم با خودش میاره ناخودآگاه ،فقط یکم اگرمیتونی زودبزودپارت بزار،خداقوت،زنده باشی
عزیزم قلمت فوقالعادهست اما احساس میکنم یکم آشفتگیش زیاده یعنی انقدر خوب حس و حال داستان رو بیان کردی که خودمو جای یامور تصور میکنم و دوست دارم سر به کوه و بیابون بذارم🤧🤢
به نظرم یه تغییری باید تو شخصیت یامور یا زندگیش ایجاد شه چون از اول پارت فقط داره بدبختیهاشو تحمل میکنه بهتره از یه روش دیگع استفاده کنه
حسنم… واقعا وازهای جز نمک نشناس بودن به ذهنم نمیرسه اینجاست که میگن دلت فقط به حال خودت بسوزه و بس
الماس جان کجایی یه هفته بیشتر شد کجایی گلم پارت بذار
نکنه این رمان هم کپی برداری بوده!!!!
چرا ادامه نداره؟مگه قرار نبود هفته ای سه بار پارت گذاری بشه؟
الان که بیش از یک هفته است پارت گذاشته نشده
کاش پارت گذاری نظم خاصی داشت
چرا پارت نیومد ۲,هفته گذشته لطفا جواب مخاطبان رو بدین