غرامت پارت 62
دست تپل یاسان را گرفتم و سمت خودم کشیدم و گفتم:
تقصیر یاسان نبود.
لبخند کمرنگی روی لبنش نشست و نزدیکم شد و بوسه ای روی گونهام کاشت
-الان میارم.
با احتیاط و فاصله از من، پایین و به سمت کولهاش رفت.
-خوبی عموجان؟
نگاهم را از رفتن یاسان گرفتم و به عمو دادم، سعی کردم لبخند یادگاری از یاسان روی لبانم را عمیق تر کنم.
-خوبم.
اوهم مانند من لبخندی عمیقی زد و مشغول خوردن چای خوشرنگاش شد
-بابا
امیر نگاه کوتاهی به سمت یاسان انداخت و “جانمی” تکرار کرد و خم شد تا شکلاتی بردارد
ولی گویا در نزدیکی من و از او دور بود، زود دست به کار شدم و شکلات مورد نظرش رو برداشتم و به سمتش گرفتم.
نگاهم را سعی کردم افسار کنم که مبادا قفل چشمان تیز امیر شود
-دفتر نقاشیم نیست!
خودم را کمی عقب تر کشیدم که مرسی آرام امیر به گوشم و بعد صدای بلندش خطاب به یاسان :
حتما یادت رفته پسرم از تو کلاس برداری!
نگاهم را به یاسان عصبی که سعی داشت تمام کیفش را چکاب کند دادم.
-نیست بابا، تو ماشین جا گذاشتم.
بلند شدم و به سمت یاسان و کنارش نشستم.
-همه جارو خوب چک کردی؟
نگاه عسلی ناراحتش را به من انداخت و گفت:
آره ببین(کوله خرسی اش را به سمتم گرفت)
کولهاش را گرفتم و با دقت دفترهای عروسکی اش را جابهجا کردم
-خوب سوئیچ بده امیر برن با یامور چک کنن.
با پیشنهاد عمو دست از کوله فسقلیاش کشیدم و برای تایید حرف عمو، دست یاسان را گرفتم و گفتم:
غصه که نداره، میریم ماشینم چک میکنیم.
کولهاش را جای قبلیاش برگرداندم و بلندشدم.
-بعد ناهار خودم میرم میارم بابا.
یاسان ناراحت نگاهی به چشمهایم انداخت، نفس عمیقی کشیدم و بازهم بدون خرج نگاهی به سمت امیر لب زدم:
من با یاسان میرم.
-آقا امیر شما خودتون زحمت ندین با یامور میرن و میان.
زیر چشمی نگاهش کردم، قامتاش را راست و کرد و سوئیچ را از جیباش درآورد و گفت:
یامور خانوم اذیت نشن.
بازهم زنعمو زودتر تعارفی حواله امیر کرد
-این چه حرفیه!
امیر شرمگین سری تکان داد و به سمتمان آمد و سوئیچ را به سمتم گرفت، قبل از اینکه بازهم تعارفی بینمان پیش بیاید
سوئیچ را گرفتم
-ببین بابا خاله رو اذیت میکنی.
نمیدانم چه قصدی داشت، ولی هرچه بود سعی داشت یاسان کارهایاش را با من انجام ندهد
گویا رابطه صمیمی ما را تا حدی دوست داشت.
دست تپل یاسان را به آرامی فشردم، جرعت ورزیدم و نگاهم را به چشمان امیر دادم
-گفتم که آقا امیر یاسان برام زحمتی نداره!
امیر نگاهی کوتاهی به من انداخت با لبخند کوچیکی گوشه لباش بدون حرف دوباره به جای قبلی اش برگشت.
سوئیچ را در دستم فشردم و با یاسان از خانه بیرون زدیم
ماشین را به خاطر حیاط نقلی عمو حسین در کوچه پارک کرده بود
نگاهی به لباسهایم انداختم، مناسب بیرون رفتن بودن!
در را باز کردم و نگاهی به بیرون انداختم، ماشیناش را روبهروی خانه بود
با احتیاط دست یاسان را گرفتم باهم به سمت ماشین رفتیم
در را باز کردم و به یاسان کمک کردم تا بالا برود و همان جایی که در حافظهاش مانده که دفتر نقاشیاش را جا گذاشته بگردد.
یاسان مشغول جستجو بود و من در فکر
فکرم سمت مهران بود
مشغله فکری چند روزه آیندهام حاضر شد.
-یامور
چشمانم گرد شد و دستان گره زده سینهام افتاد، قدمهای محکماش را شنیدم که به من نزدیک میشد
با استرس به پشت برگشتم تا ببینم که توهم نزدهام
خودش بود.
مهران!
نزدیکم شد و بیشتر عقلم نهیب میزد که مهران است و نه توهم.
-خاله، پیدا کردم.
با صدای یاسان، از بهت درآمدم و یک قدم به عقب برداشتم تا افسار حس دلتنگیم را در دست بگیرم تا خودش را در آغوشش حل نکرده است، گویا عقب کشیدنم برایش ناخوشایند بود که
چشمان عسلیاش رنگ گرفت و کمی اخم درهم کشید و گفت:
چرا اینطوری رفتار میکنی؟!
با لحن طلبکارش خودم را جمع کردم و حرص درونم جوشید
-رفتارم چشه؟؟
دستان یاسان دور گردنم حلقه شد و با ترس گفت:
خاله این کیه؟
مهران بیشتر اخم درهم فرو کرد و نگاهش را بیشتر در صورتم جولان داد، دست گره شده یاسان را گرفتم و بدون توجه به مهران دوباره پشت کردم و یاسان همراه دفتر نقاشیاش به آغوش کشیدم.
همانطور ارام غریدم:
برو کنار
صدای پایاش آمد، کمی عقب رفتم و در ماشین را بستم
و راه خانه را پیش گرفتم، از صدای قدم هایاش معلوم بود که دنبالم میآید
قلبم محکم میکوبید و هیجان در رگ هایم میجهید.
یاسان را از آغوشم در آوردم و روی زمین گذاشتم و گفتم:
برو خونه، بگو خاله یامور دسشویی
باشه؟!
نگاه ترسیده اش را از بالا شانهام نثار مهران کرد و گفت:
مواظب خودت باش خاله.
خندهام گرفت، گویا قاتل دیده است!
سری برایش تکان دادم و گفتم:
باشه عزیزم، حالا تو برو.
سری تکان دادم و به سمت خانه رفت، با بسته شدن در خانه منتظر ماندم و بعد به پشت برگشتم.
دست در جیب هایاش فرو برده بود و خیره خیره نگاهم میکرد.
سری در کوچه کشیدم
خداروشکر وقت ظهر بود و خلوت
-چیکارم داری؟!
عصبی نگاهی نثارم کرد و گفت:
همچین سرک کشی میکنی انگار دوست پسرتم، میترسی مردم برات حرف دربیارن.
از حرص صدایاش ناخودآگاه خندهام گرفت، ولی خودم را کنترل کردم و کمی عقب کشیدم و گفتم:
بیا داخل حیاط حرف بزنیم، با این تن صدای تو همه فهمیدن.
نفس پر از حرصی کشید و با اکراه وارد حیاط شد، در را با آرامی بستم
و نزدیک درخت پر برگ و شاخه حیاط ایستادیم تا از پنجره قابل دید نباشیم
آنقدر دلتنگی بر من چیره شده بود که عصبانیت عمو حسین را نادیده گرفته بودم.
-خب بگو.
چشمانش را ریز کرد و گفت:
حرفی ندارم، اومدم دنبالت.
ابروانم پرید و گفتم:
بعد سه روز یادت افتاد، یا راحیل جواب منفی داد.
پوزخندی عمیق گوشه لبش نشاند و یکی از دستانش را از حصار جیب هایاش در آورد و بازویم را گرفت و کشید،
صورتش را نزدیک صورتم آورد و گفت:
بجای گوش دادن خبرای خالهزنکی، پی شوهرت از خودش میگرفتی!
نزدیکی عسلیهایاش و پخش شدن نفسهای گرمش از آن آدرنالین های طبیعی برای قلبم بود تا از دهانم بیرون بزند.
صورتم را عقب کشیدم و بازویم را از دستاش کشیدم و بی حواس لب زدم:
شوهرم سه روز پیش قرار بود بیاد دنبالم.
ابروانش پرید و عسلی هایاش درخشید، کاملا به او رسانده بودم که دل به امدن او داده بودم.
-این سه روز رفته بودم سراغ یک نفر
بازهم حسادت برمن جوشید بی حواس لب زدم:
مهم تر بوده انگار از من
خندید و دوباره بازویم را گرفت و کشید، اینبار مقصدش سینه ستبرش بود و حلقه دستانش دورم.
-میمیری دفعه اول همینجوری بیای بغلم.
مخالفت میکردم؟!وقتی ارامش در رگ هایم با بوی تنش خوابید.
چانه اش را روی سرم گذاشت و دستاش را نوازش وار روی کمرم میکشید.
-رفتم پیش سمیرا
متعجب ارامش را رها کردم و خودم را از او فاصله دادم ولی بازهم از حلقه دستانش دور تر نشدم.
-سمیرا؟چرا اونجا
ناگهان ترسیده لب زدم:
بلایی سرش آوردی؟
باز هم عسلی هایاش تلخ شد و گفت:
مگه من زنجیریام؟!
رفتم باهاش صحبت کردم.
خواستم همانطور که دستانش دورم حلقه و چشمانش در نزدیکیم کنجکاوی خرج کنم که صدای در خانه و بعدش عمو حسین
باعث شد به سرعت از مهران جدا بشوم
خسته نباشید حمایت🌹
ممنون🥰
ممنون الماس جان که زود پارت میدی
خدا کنه مهران سر عقل اومده باشه با یامور برن سر زندگیشون
خواهش میکنم خواننده جان🤝🏻
یعنی دوست داری مهران برگرده به یامور؟
آره جفتشون همو دوست دارن باور کن😂
باز هم میگم برگشتن دوباره مهران و یامور بهم منطقی شاید باشه اما درست نیست با وجود این همه کینه و سنگ اندازی خونواده مهران این دو طعم آرامش رو نمیتونند بچشند شاید بهتره از اینجا دور بشند حداقل تا مدتی
خداقوت مثل همیشه قشنگ بود فقط چرا از سجاد خبری نیست یعنی هنوزم بهوش نیومده؟ عزیز کجاست!
درسته لیلا جان، ولی بعضی اوقات علاقه روی تصمیم ها تاثیر می گذاره، باید ببینیم یامور چطوری تصمیمی میگیره!🙂🌱
مرسی عزیزم، از همه خبر دار میشیم
به قول دوستم ناهارشون و بخورن😂
لیلا جان بذار برن زندگیشونو بکنن😂😂
وااای عموحسین اومد من هیجان گرفتم🤩😂
خسته نباشی نویسنده خیلی خوب بود پارت بعدیم زود بزارین بشدت موشتاقممم😁
عزیزم عالی بود مثل همیشه اصلا انگار من یه گوشه ایستاده بودم و مهران ویامور رومیدیدم برخلاف لیلا واقعا ازته دلم دوست دارم مهران ویامور آیندشون باهم باشه یه آینده ی زیبا بدون ملیحه،مریم ومالک ….نمیدونم حتی حس میکنم زیبایی قلمت از روزای اول هم بیشتر شده به حدی که نه فقط برای زیبایی داستان بلکه بخاطر قلم بی نظیرت بی صبرانه منتظر پارت بعدی هستیم…البته من یکم عقب افتادم باید برگردم ازاونجایی که جاموندم شروع کنم….و درآخر خسته نباشی عزیزم