غرامت پارت 64
“سهروز بعد”
چمدانم را به دنبال خود کشیدم و از روی پلهها پایین آوردم، که عمو حسین جلو آمد و دسته چمدان را از دستانم گرفت و بلند کرد.
بدون حرف خروجی خانه را پیش گرفت، از همان روز که همگام با مهران شدم
عمو حسین مانند شمعی نورش مُرد و سرد شد، آنقدر بی فروغ شده است که مهتاب از سردیاش به داد آمده.
نفسم را بیرون دادم و از خانه خارج شدم، زن عمو با کاسه آب و چشمان بغض دار به سختی چادر گل دارش را تا چشمانش کشید و نم چشمانش را به چادر بخشید.
غم در چشمانم خانه و در قلبم ریشه دواند، نه به ان رفتنم از خانه عزیز که به مصلحت بود و هیچکس توقع نرفتن نکرد!
نه به این رفتنم که همه مشتاق نرفتنند و من مشتاق رفتن…
عمو چمدان را به دست مهران سپرد و او هم درون ماشیناش جا داد، هرچه عمو و زن عمو زانوی غم بغل گرفته بودنند
ولی مهران به جای همه ذوق زدگیاش را جایگزین میکرد.
خم شدم و کفشهایم را به پا زدم و قامتم را راست کردم
که نگاه عمو حسین در چشمانم نشست، گویا چشمانش سعی در فاش کردن حرفهایش داشت
ولی دهانش خواستار حرف زدن نبود.
بازهم نفس عمیقی کشیدم
غم وجودم به وسواس افتاده بود و گمان بد رد میکرد، تعبیر های ترسناک برایم رقم میزد.
تعلل در رفتن مهران را از آب و تاب انداخت، اخمهایش درهم رفت و نگاهش خیره و برنده شد.
قدم برداشتم که اتصال نگاه عمو قطع شد، نور امیدش خاموش شد.
تندتند پلک بر دو گوی سوزان زدم تا عطشاش برای باریدن را کمکنم.
روبهروی مهتاب ایستادم، به سادگی خیسی گوشه چادرش معلوم بود و قرمزی سفیدی چشماش هویدای غم وجودش که به گریه ختم شده بود.
-بیا بهم سر بزن.
طاقت نیاورد و اینبار حتی گوشه چادرش را برای مخفی کردن نکشید، بدون پرده بارید!!
بغض گلویم بیخ دار شد و عطش چشمانم بیشتر
دست روی شانه لرزانش گذاشتم و آرام نالیدم:
زن عمو!!
کاسه آب را کنار زد و دستانش دور شانهام حلقه شد، تنش های بدنش
تحریکی بود برای ترکیدن بغضم و هم آوا شدن با او.
عمو حسین جلو آمد و دست مهتاب را از روی شانه ام برداشت آرام گفت:
گریه پشت مسافر شگون نداره!
زنعمو تند تند دست زیر چشمانش کشید و آرام گفت:
ببخشبد یامور جان.
غم دار دستش را که محکم بر چشمانش میکشید گرفتم و آرام فشردم
-اشکال نداره زنعمو
لبخندی غمگین بر روی لبان سرد و سفید شده اش جاری کرد و لب زد:
برو مهران منتظرته.
سری تکان دادم و چشمانم را کشیدم سمت عمو که اخمانش درهم بود و نگاهش ولی پر از حرف بود.
نگاهش را از من برداشت و به پشت سرم جای که مهران قرار داشت خیره شد و گفت:
یکموایستا
حسن آزاد شده میخواد بیاد اینجا ازت خداحافظی کنه!
توقع داشتم لب به سخن باز کند بگوید دلم را شکستی بگوید توقع داشتم از تو که بخاطر غرورت هم شده است مهران را زیر پایات له کنی
ولی بازهم چیزی به لب نیاورد.
سری تکان دادم و گفتم:
من با حسن کار..
اخمانش بیشتر درهم رفت و فکاش سخت شد و میان کلامم پرید و تشر زد:
حسن فقط به تو نگفت راضیه به ازدواجت برات خط خورد و شد ناهمخون، ولی پسر قاسم بچهات و گرفت و هزار بلا سرت اورد بازم همپای رفتنشی!!
این چی بگم یامور؟؟غریبه پرست شدی؟
بالاخره کینهنهفته در سینهاش عفونت چرکیناش را باز کرد و تمام عفونت ها را بیرون ریخت.
سینهاش تند تند بالا و پایین میشد و رگهای دستان مشت شده اش برجسته تر.
حقیقت بود ولی بدون انکه بفهمد خود جوابش را داده بود، دستم را روی دستان مشت شده اش گذاشتم و آرام گفتم:
خوبه خودت میگی عمو هم خون!!!
از هم خون توقع نمیره ولی از غریبه چرا…
بدون آنکه ببینم واکنشش چیست با بغضی سنگین برگشتم و به سمت در حیاط پیش رفتم،
عفونتی که عمو بیرون ریخته بود
عفونتی بود که از اول در خانه ما همه افراد را در برگرفته بود و همه را مریض احوال کرده بود
همخون!!
چنان در زندگیمان مهم شده بود که از یاد برده بودیم که گاهی همین همخون میتواند بدترین نارو را به تو بزند.
و تنها من بودم که حق هم خونی را بر این خانواده تمام کرده بودم و اخرین کارم رضایتی بود برای حسن!
از این به بعد برای خودم خواهم زندگی کرد..
مهران نگاهی عصبی در چشمانم انداخت و تکیه اش را از ماشین برداشت و به سمت در راننده پیش رفت، صدای پای بدرقه فقط به این شخص متعلق بود مهتاب!
پا از محوطه ملک شخصی عمو حسین بیرون گذاشتم و به رسم ادب به پشت برگشتم
درست است دیگر حق هم خونی به این خانواده ندارم، ولی ادب را اموختم
زنعمو نگاه مهربانی به چهرهام انداخت، نگاهم را به سر شانه اش امتداد دادم
قامتی شکستهای را دیدم و نگاه راه کشیده بی فروغی
او منت گذاشتن موروثی میان خانواده عزیز را به ارث نبرده بود، تقلید کرده بود آنم با یک سناریویای بد!!
نگاه از او گرفتم دوباره به زنعمو دوختم
-به عمو بگو برای همه چی ازش ممنونم، منت به سرم گذاشت و تا الان من و تو خونه اش راه داد.
مهتاب چنگی به دستانم زد و گفت:
این چه حرفیه دردت به جونم، خونه خودت بوده.
جواب مهربانیاش را با لبخندی گرم دادم و دستی به شانه اش زدم
که نگاهم به جای خالی عمو حسین خورد..
-دیر شد.
صدای اخطاری مهران باعث شد که خداحافظی طولانیمان را خاتمه بدهیم و با یک نگاه پر از محبت و غم اتصال نگاهمان را قطع کنیم.
در ماشین را باز کردم و درونش نشستم، از آیینه بغل ماشین، مهتاب و چادر گل گلی رقصانش در هوا با کاسه اب دستانش معلوم بود.
نفس پر از حسرت از لبانم گذشتم و حس گرمی گونه زنعمو را هم با خود برد و لبانم را به سردی قطب کشاند.
دستی برایمان تکان داد و ماشین به راه افتاد، نوری که میان آبی که از کاسه به دنبالمان ریخته شد گذشت و انعکاسش در آیینه چشمانم را اذییت کرد و نگاهم را گرفت.
سکوت مهران برای دل غم زده ام مرهمی بود و به کام!
کمکم ساختمان های سربه فلک کشیده به انتها کشیده شد و در جاده ای بدون ساختمان رسیدیم
سکوتمان طولانی شده بود
من در ناراحتی و دلتنگی و او در اخم به سر میبرد
دستم را به سمت ضبط برد که شاید با آهنگی یادمان برود فکر مشغولیمان را
-این کیه چراغ میده!!
متعجب دست از ضبط کشیدم و به مهران که عصبی از آیینه بغل اش نگاه میکرد خیره شدم.
-چیزی شده مهران؟؟
اخمو زیر لب فوش های رکیکی حواله نمیدانم کدام بنده خدا کرد و فرمان را به سمت جاده خاکی کج کرد و ایستاد.
-بیرون نیا ببینم این کدوم بی پدر و مادریه!!
ترسیده سری تکان دادم و او از ماشین پیاده شد، به آیینه سرکی کشیدم
ماشین آشنا بود و این حس آشنایات با پیاده شدن حسن اثبات شد.
تعلل را جایز ندانستم از ماشین پیاده شدم.
صدای بلند مهران و تند تند تکان دادن دستاش در لابه لای باد آرام به گوشم میرسید
به قدم هایم سرعت بخشیدم، صدای بلند مهران شد آغاز و به آنی دست به یقه شدند
بازوی مهران را کشیدم صدایم را بلند کردم.
-مهرانن ولش کن.
مهران عقب کشید و حسن دستی به گوشه لباش که به خون نشسته بود کشید و نگاهش را به من داد.
-با چی خامات کرده میخواد ببرتت؟؟!
بازوی مهران را رها کردم و متعجب به حسن خیره شدم، خامام کرده؟؟!
مهران دوباره افسار گسیخت و به سمتش حمله ور شد.
پیراهنش را کشیدم ولی زورم به اونمیرسید، جیغ کشیدم پیراهنش را پاره کردم ولی جدا نمیشد
آنقدر یکدیگر را به باد کتک گرفتند که ماشین های مسافر در جاده دل سوختاندن به کمک آمدند.
مهران در گروهی از مردان اسیر و حسن آنطرف دیگر گرفته بودنند
آنقدر ضربه هایشان کاری بوده که صورتشان غرق خون و لباس هایشان پاره!!
نمی دانستم کدام سو بروم؟؟
ولی حسن هنوز رمق داشت که از دست انانی که گرفته بودنش گریخت و روبه من گفت:
چرا نمیزاری بگم؟؟هاان؟؟
مهران هرچه کار میکرد که بازهم حسن را به دَرَد نمیتوانست، خودم را به حسن رساند و بازویاش را گرفتم.
-تروخدا بسه، ابرومون و اینجاهم بردین.
حسن عصبی بازویاش را از دستانم کشید و گفت:
من و دیگه عموت نمیدونی؟چون نگفتم منم موافقم به ازدواجت با این لاشخور؟؟
خجالت زده سر پایین انداختم، معرکه راه انداخته بودیم و مردم خیره خیره نگاهمان میکردند.
دوباره دست دراز کردم که بازوی اش را بگیرم که یکی از مردان ریش سفید داد کشید:
داداش برو تو ماشینت، خوبیت نداره وسط جاده!
ولی حسن پافشاری کرد و گفت:
با توام؟؟
صبر از کف دادم من هم مانند انها یاغی شدم.
-آره، همینو میخواستی آره!!!
سری تکان داد و با درد پوزخندی زد و نگاهش را به مهران داد و دوباره به من خیره شد.
-یبار از خودت نپرسیدی عمو حسنی که از جونش من و بیشتر دوست داره چطور داد منو به همچین لاشخوری؟؟؟نپرسیدی یامور؟؟؟
عصبی با دست محکم به سینه اش زدم و بدون آنکه اطرافم را هضم کنم فریاد کشیدم:
پرسیدممم، ولی وقتی بهم گفتی باهاش سر و سری داشتی من و انداختی از اتاق عزیز بیرون
فهمیدم خودت از اون لاشخور تری!!!
چشمانش در چشمانم نشست و دیدم به حق که شکست، غرورش و قلباش
صدای اش را همه شنیدن یا فقط من؟!
من فقط ان نگین های درخشانی که از میان قطره های خون کنار ابرو هایش راه کشیدند را دیدم یا همه؟؟
چندقدمی به عقب رفت و گفت:
فکر نمیکردم اینقدر از من متنفر بشی،
لعنتی من مجبور بودم بگم تا از من متنفر بشی بخاطر اینکه نیایی بپرسی چطور راضی شدی!!
بالاخره مهران از دستان آنها رها شد و دستانش روی فک حسن نشست
ولی اینبار من در بهت حرف حسن ماندم
چطور راضی شده؟ مگر جر خوابیدن این خشم دلیل چرا چیز دیگریم هست؟؟
مرد های که میدویدن تا آن دو را جدا کنند به تنهام برخورد میکردند و مرا تکانی میدادند.
رمقی بر وجودم گشت، مرد ها را کنار زدم، ان دو را جدا کرده بودنند
بی توجه به دادهای مهران که مرا اخطار میداد از نزدیک شدن به حسن
به او نزدیک شدم درست روبه رویاش
که از درد روی دو پایش نشسته بود
جلویاش زانو زدم
-دلیلاش چی بود؟؟
دستانش را با درد تکانی داد و روبه مردم بالای سرش گفت:
ولم کنید میخوام با دختر برادرم حرف بزنم
مردم با تعلل دستانش را رها کردند و از او دور شدند، نگاهش به مردم بود و دور شدنشان.
بی طاقت لب زد:
بگو..
نگاهش را به من داد و سر پایین انداخت و گفت:
مالک از سمیرا فیلم داره!
ماندم و مغزم قفل کرد برای چند لحظه!!
فیلم؟
-یعنی چی؟فیلم چی؟
بیشتر سر در یقه فرو برد و گفت:
فیلم از…….
هر جمله ای که میگفت من بیشتر در زمین فرو میرفتم.
-گفت اگه یامور و عقد مهران نکنی، فیلم و پخش میکنم، چیکار میکردم یامور؟؟برادر شوهرش وفتی بوی از غیرت نمی برد که اون فیلم با خودش راه میبرد مردم با ما چیکار میکردن؟سمیرا چی میشد؟
شانه هایم لرزید و گریستم
-مالک که فقط نیست، این مهرانم دست داره
فکر کردی چطور راضی شده از خانواده اش دل بکنه بیاد کرج هان؟اونم این همه شهر باید بره کرج؟چون سمیرا با امیر راه اومده بود و داشت حرف میزد، مالک به مهران دستور داد تا برع جلو خونه سمیرا با تو، تا هی به سمیرا نشون بده جونش تو دستای اونه!
تا سمیرا بخاطر تو سکوت کنه!!
چطور نفهمیدی؟؟
وای وای وای پارت جدید دیگه داشتم ناامید میشدم ازخوشحالی هنوز نخوندم گفتم اول کامنت بذارم
وای چه فیلمی هر دفعه باید یه چیز جدید بفهمیم توروخدا پارت بعدی رو زودتر بده الماس جونم ….خسته نباشی
وای واقعا دیگه امیدی به اومدن پارت جدید نداشتم ممنون الماس جان
هنوز نفهمیدم سمیرا با کی بود حالا فیلمش چیه تو رو خدا زودتر پارت بذار الماس جان باز نری حاجی حاجی مکه 😂
بسیار عالی هست رمان
هر چند پارت از یک راز پرده برداری میشه
ممنون که پارت گذاشتید خانم نویسنده
واااااااای ممنون سوپرایز شدم😍😍
درسته از پارت بعدی نا امید شده بودیم اما هیجان انگیز و قشنگ بود
وااااااای باورم نشد اصن ک پارت جدید داریم مررررسی جیگر فقط توروخدا زود پارت بده