مروارید فیروزهای پارت ۱۵
« مروارید فیـروزه ای »
#پارت_پانزدهم
لبخند کوچکی زدم و آرام صدایش کردم: مهراد؟
– جون مهراد؟
دست زیر چانه گذاشتم و
سعی کردم حرف دلم را بزنم:
میدونی، من تو یه خونهای بزرگ شدم که مادری هم اگه بود خیلی کوچیک بودم و ازش چیزی یادم نیست ، پدری هم که همش سرکار بود و بیشتر تنها بودم! نه مادری که بهم محبت کنه نه پدری که نازمو بکشه . . اگه نمیدونم در جواب مردی که این همه محبت و علاقه بهم نشون میده چی بگم ، تعجب نکن! فقط میتونم بگم ممنونم ازت!
نگاهش از خوشحالی برق زده بود و حالت بغضی داشت، سریع چشم روی هم گذاشت و گفت: من ازت ممنونم عزیز دلم!
پریزاد تو بودنت از هرچیزی برام مهم تره …
لبخندی زدم و روی پا ایستادم.
– بریم بیرون دیگه .
ایستاد و در را باز کرد که بازو اش را محکم گرفتم: یه لحظه! اگه اتفاقی افتاد که پدرم مخالفت کرد، چیکار میکنی؟
اخم ریزی کرد و با خنده گفت:
شوخی میکنی دیگه؟
سکوت جدی ام را به همراه بغض در چشمانم که دید عصبی گفت: اون موقع میدزدمت!
و از اتاق بیرون رفت و من مبهوت هنوز به جای خالی اش نگاه میکردم! کاش به همین آسانی بود!
* * * * *
– خب فکراتونو کردین بچهها؟
حرفی نزدم که مهراد با همان غرور همیشگی خاص، قاطع گفت: من و پریزاد از قبل ام حرفامون رو زده بودیم.
نگاهش را به من داد و من با ترس خیره شدم، انگار منتظر بود تا من حرفی بزنم!
– ما همو دوست داریم، نه من بدون پریزاد میتونم زندگی کنم نه او …
پدر نگذاشت حرفش تمام شود و با عصبانیت گفت: دیگه داری زیاده روی میکنی پسر!
مهراد قدمی به جلو برداشت و گفت: در چه موردی؟ علاقم؟ ابراز احساساتم؟