رمان چشم‌ های وحشی

رمان چشم های وحشی پارت ۴۴

3.9
(382)

# پارت ۴۴

وسایلم را جمع کردم و به ساعت مچی‌ام نگاهی انداختم.

خسته بودم. کلاس‌های پرفسور کیج همیشه برایم خسته کننده بود.

قطعا قهوه می‌توانست حالم را جا بیاورد.

بدون هیچ معطلی به سمت کافه تریا قدم برداشتم.

بعد از سفارش قهوه، در خلوت ترین قسمت کافه منتظر سفارشم نشستم.

_ می‌تونم این‌جا بنشینم؟

شروین بود .

بعد از آن شب دیگر ندیده بودمش.

_ سلام، البته.

کنارم نشست.

_ خیلی ممنونم.

گارسون سفارش را آورد و روی میز گذاشت.

_ حالت چطوره؟ کم پیدایی؟

سرم را پایین انداختم.

_ ممنونم، من واقعا بابت اون شب معذرت می‌خواهم.

دستش را روی میز گذاشت.

_ تو که تقصیری نداشتی.

_ امیدوارم کامیار رو بخشیده باشی.

_ راستش می‌خواهم ازت چیزی بپرسم که توش خودم هم شک دارم.

_ بپرس.

نفس عمیقی کشید.

_ بین تو و کامیار چیز جدی وجود داره ؟

از سؤالش جا خوردم.

_ چرا این رو می‌پرسی؟

_ چون جوابش، به حرف‌های بعدم ربط پیدا می‌کنه.

_ میشه رک حرفت رو بزنی! من از حاشیه بیزارم.

_ ببین گلچهره ، می‌دونم مدت زیادی نیست که هم رو می‌شناسیم ؛ اما بايد فهمیده باشی که تو برای من خیلی خاصی.

کمی از قهوه‌ام را مزه کردم.

_ لطف داری به من.

_ نه، لطف نیست. راستش…

_ راستش چی ؟

_ از گدایی پرسیدن بدبخت تر از تو کیست؟ می‌دونی چه جوابی داد؟

کمی روی صندلی‌‌ام جابه جا شدم.

_ نه، نمی‌دونم.

_ گفت: عاشقی که به معشوقش نرسید.

تمام تنم یخ بست.

_ ببین شروین…

_ من مطمعن هستم تو انتخابم نیستی، بدون شک سرنوشتمی

از جایم بلند شدم.

_ من دیرم شده باید برم.

_ به حرف‌هام فکر کن لطفا.

انگار قدرت تکلمم را از دست داده بودم. بدون معطلی از کافه بیرون آمدم.

خواستم قصه‌ باشم برای درمان بی‌خوابی‌ شبانه‌ات، غم راوی‌ام شد.

خواستم شعر مورد علاقه‌ات باشم، اندوه قافیه‌ام شد.

خواستم آتش باشم تا سرمای خاطرات، مغز استخوانت را نسوزاند؛ اما هیزم‌ من از جنس ملال بود.
پس ابر شدم. ابر شدم و تو از گوشه‌ی چشمم باریدی .

………….

در ماشین را باز کردم و روی صندلی نشستم.

سرم را روی فرمان گذاشتم.

در باز شد و بوی عطر زنانه فضا را پر کرد.

سرم را از روی فرمان برداشتم.

_ تو این‌ جا ….

عینک دودی‌اش را برداشت.

_ اومدم بهت هشدار بدم.

تای ابرویم را بالا انداختم.

_ در مورد چی مثلا؟

_ پاهات رو زیاد‌تر از گلیمت دراز کردی.

پوزخند زدم.

_ اوه واقعا؟

_ بیخیال کامیار شو.

_ تو کی هستی که برای من تعیین و تکلیف می‌کنی؟

دستش را روی شکمش کشید.

_ من مادر بچه‌اش هستم.

نگاهم روی شکمش خشک شد.

_ دروغ گو خوبی نیستی.

_ دروغ نیست. وقتی به دنیا بیاد مطمعن باش کامیار بخاطر بچه‌اش هم که شده من رو انتخاب می‌کنه. اگه شک داری از خودش بپرس. برای اثبات حرفم باید بگم که کنار پای چپش یک خالکوبی داره. باید باهاش خوابیده باشی تا متوجه‌اش بشی.

_ اگه این‌قدر مطمعنی پس چرا اومدی سراغ من؟

_ چون تو مثل یک غده سرطانی افتادی وسط زندگی من و عشقم.

_ از ماشین من برو بیرون.

_ من حرف‌ام رو زدم دیگه خود دانی.

از ماشین پیاده شد.

مغزم داشت منفجر می‌شد.

این خواهر و بردار امروز از جان من چه می‌خواستند.

سردر گم بودم و حالم خوش نبود. با کلافگی استارت زدم.

نیاز مند بودم
به یک آرامش ماندنی.

به یک حال خوب تمام نشدنی.

جایی دورتر از خودم ایستاده‌ بودم به تماشای کسی که جای من زندگی می‌کرد.

چه بی رحمانه تنها بود و چه به ناچار قوی.

( دلم نیومد امروز پارت ندم. این پارت تقدیم نگاه مهربونتون.
اگه تعداد ویو و کامنت ها بالا بود فردا پارت می‌دم اگه نه هم میره برای شنبه یا یکشنبه.
دوستتون دارم خوشگلا)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 382

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
camellia
6 ماه قبل

دستتون دردنکنه.😘

نسرین احمدی
نسرین احمدی
6 ماه قبل

خیلی قشنگ و عالی اون زن کی بود؟امتیاز بالا می دم چون رمانت زیباست

هانیه
هانیه
6 ماه قبل

عالی بود خداکنه مانلیا دروغ گفته باشه
لطفا باز پارت بده❤️❤️

saeid ..
6 ماه قبل

باید بگم بی نظیر بود مائده جان
فقط کوتاه بودا 🥺

منتظر پارت بعدی هستم خسته نباشی

Newshaaa ♡
6 ماه قبل

خسته نباشی خوشگل خانم😍🫀

لیلا ✍️
6 ماه قبل

وای خیلی خوب بود و تلخ😔 به خون مانلیا تشنه‌ام اون دیالوگ شروین هم منو به فکر فرو برد گفت تو انتخابم نیستی سرنوشتمی! یعنی در آینده سرنوشت گلچهره به شروین گره میخوره؟

دکمه بازگشت به بالا
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x