⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿70تا𝒑𝒂𝒓𝒕66✿
════════════════
(سوم شخص)
بدجورحالش بهم ریخته بود،هیچکس دردش را
درک نمیکرد و چون نمیخواست درد واقعیت نبود
تورا بپذیرد به اسارت رویا و خیال درآمد و چنان
شکنجه شد که جز بامرگ آرام نگرفت…دخترک حالا
هیچ ترسی ازمرگ نداشت!درواقع،مرگ آرزویش
بود،از هیچ چیز نمیترسیدو دیگر دردراحس نمیکرد،
برایش اهمیت نداشت!دست هایش را خط خطی
میکرد،مشت بردیوارمیکوبید و بارها سعی کرده بود
خودکشی کند،این دردها برایش معنی نداشت تا
وقتی بدترین درد را دردل داشت…در مدرسه تحقیر
میشد و هزاران بی احترامی به او میشد،چون
ساکت بود و ازحق خود دفاع نمیکرد همهی آنها
سرکوبش میکردند!درکش نمیکردند،او حالش
نابود بود و بازهم تلاش میکرد خودرا شاد و
سرحال نشان دهد و همین تلاش ها دردش را
بیشتر میکردند!فردا که بزور مادر مدرسه رفت،8نفر
آمده و تعدادشان کم بود…زنگ دوم مراسم داشتند!
بعدازتمام شدن مراسم زنگ خالی داشتند و دخترک
باز به کلاس سارن رفت…زنگ آخر که شد سمت
خانه حرکت کردند،بعدازرفتن پدر،مادربزرگ بیرون
رفت تا منتظر ساتیار باشد دخترک هم وانمود کرد
منتظر برادرش است اما درواقع منتظر سورن بود!
کمی که گذشت حوصلهاش سررفت و سمت پشت
بام رفت و پایین راکه دید سورن ازآنجا ردشد و با
مادربزرگش سلام و احوالپرسی کرد،دخترک که
پایین رفت رادمهر رادید که داشت نزدیکشان
میشد،باهم که احوالپرسی کردند دخترک داخل
رفت و همان لحظه ساتیار برگشت…چون صبح زود
بیدار شده بود گرفت خوابید…بیدارکه شد هوا
تاریک شده بود،قراربود پیش روانپزشکش برود
پس حاضر شد و باسایدا حرکت کردند…همانطور
که انتظار داشت مطب شلوغ بود!کمی منتظر
ماندند تا نوبت رسید و داخل رفتند،دخترک تقریبا
همهی حرفهایی که دردل داشت راگفت،البته تقریبا!
دکتر چندین بار روبه مادر تاکید کرد”ولش کنین بچه
که نیست!”اما مگر میفهمیدند؟!گفت روزهایی که
کلاس دارد گوشی را به دخترک پس بدهند اما مگر
مانیاد راضی میشد؟!گذشت…صبح روز بعد مانند
هرروز مدرسه رفت و بازگشت،مادربزرگ رفت تا
ساتیار را به خانه بیاورد و ستاهم خواب بود پس
روبروی دوربین ایستاد و منتظر ماند،ساعت۱۳:۲۰
دقیقه بود و حالا وقتش بود که برگردد،ازدور که اورا
دید سریع سمت دردوید و با سورن روبرو شد،
دستش رابلند کرد و با لبخندی ملیح بااو احوالپرسی
کرد و باهمین مکالمهی چندثانیهای کلی ذوق کرد،
سورن اسمش را خیلی زیبا تلفظ میکرد!صبح روز
بعد دوباره به اصرار سایدا مدرسه رفت،زنگ تفریح اول مانیا نزدیکش شد:
مانیا- سلام خوبی ساتیا
ساتیا- مرسی توخوبی مانیا
مانیا- ممنون،چیکارا میکنی؟
ساتیا- هیچی قدم میزنم
مانیا- که قدم میزنی…با درسات چطوری
ساتیا- ای وای درس
مانیا- بیچاره تا بحث درس میشه پاهاش شل میشه!
ساتیا- وای مانیا دیوونه شدم
مانیا- راستی،رادمان بود کی بود،چندروزه دارم میبینمش!
ساتیا- اییی بگیری خفش کنی عنترکثافت شبیه
میمونه انقدره انقدر کوتوله احمق میاد واسه من
قیافه میگیره فکرکرده کیه،چقدر ازش بدم میاد
مانیا- وای ببخشید حالتم خراب شد
سارن- ديدی هوا دونفرهاست؟
ساتیا- اتفاقا یه نفرهاست!
سارن- نخیر
ساتیا- چرا
سارن- دونفرهاست!میخوای مثال بزنم؟
ساتیا- آره
ذهنش راکه خواند چشمانش را گشاد کرد و سریع جواب داد
ساتیا- نه نه نه نه نمیخواد مثال بزنی…بهرحال من یه نفره رو ترجیح میدم!
مانیا- میگم ساتیا،این زنه که خونه شماست مامانبزرگته؟
ساتیا- اهوم
مانیا- چقدر نازه،مامانِ باباته یا مامانت؟
ساتیا- بابام
مانیا- خوبه،دیروز با کیارا برگشتم دیدمش،خونه خودمونم نشونش دادم
ساتیا- اره بهم گفت کیارا
مانیا- راستی…ديدی الان سورن موهاشو پایین میاره؟
ساتیا- جان من؟ای وای قلبم،وای الاهی دورش بگردمممممم وایییی سارن شنیدی؟!
سارن- زهرمار کنترل کن خودتو
ساتیا- تصورکن،ای وای قربونش برم فکرکن چقدر ناز میشه
مانیا- عروسکی نه فقط میارتش پایین
ساتیا- میدونم قبلا میزد بالا
مانیا- اره اره،پس فهمیدی چی میگم!
ساتیا- اهوم،وای بگردم من عزیزم
مانیا- الان مونا اینجا بود داستان میکرد
ساتیا- همینو بگو
مانیا- یبار دیگم سرسفره نهار بودیم زن دایی گفت
با ساتیا رفت و آمد میکنی گفتم آره مونا شروع کرد
مرموز زل زده بود میگفت داداش سورن؟ساتیااااا
ساتیاااا،داداش سورن و ساتیا!سورن ازخجالت
قرمزززز شده بود منم هی نیشگون میگرفتم میگفتم ساکت ولی مگه گوش میده!
بااین حرفش دخترک زد زیر خنده!
سارن- به سورن بگو همیشه موهاشو اینطوری کنه ساتیا خوشش میاد
سارن که این راگفت دخترک خندهاش شدت گرفت
مانیا- نه نه اینطوری نگو
-مانیا مابریم؟
مانیا- نه اومدم،گفتم بزار جو رو عوض کنم با بحث سورن دیگه من برم کارنداری ساتیا؟
ساتیا- نه مرسی،به سلامت
سارن- به سلامت…نه نه اینطوری نگووو!!!چقدرم بدش میاد شما دوتا بهم نزدیک بشین
ساتیا- همینو بگو!!
زنگ بعد خواستند سربهسرش بگذارند پس نزدیک شدند و سارن آرام لب زد
سارن- میگم داداس ادینت مدرسهست؟آخه الان یکی رفت دفتر خیلی شبیهش بود
مانیا- نه بابا بیچاره داخل شهر قبولش نکردن دادنش روستا!
سارن- واقعاااااااا؟!!چرا
مانیا- چی بگم والا هرروز پامیشه این همه راه میره و برمیگرده
سارن- من این حرفو الکی زدم،اخه یبارم سورن یه همچین شوخی بیمزهای باما کرد!
بایاداوری آن شب زد زیر خنده!
《فلش بک به گذشته》
هردونزدیک شدند و سارن پرسید
سارن- میگم سورن،توچپ دستی یا راست؟
سورن- من چپ دستم
ساتیا،سارن- وایییییی واقعاااااا منمممممم
سورن- شوخی کردم،من راست دستم
پوکر به او زل زدند اما دورتر که شدند سارن شروع کرد!
سارن- بیشعورِ کثافت دیدی چجوری آدمو ضایع میکنه؟
ساتیا- اره،بار اولش نیست فکرکنم بیشتراز هزاربار ازاین شوخیای بیمزه بامنم کرده
سارن- احمقِ گستاخ
ساتیا- هی!بسه بیچاره کاری نکرده که
سارن- نه بابا اصلاااا
《حال》
آن موقع هنوز سارن و سارین همسایهشان بودند…
مانیا- منم چپ دستم!
ساتیا- واقعاااااا؟!
سارن اما رویش را برگرداند و یکی برسرخود زد،خواست بحث راعوض کند پس…
سارن- میگم اصلا اعصاب تدریس داره داداش
آدینت؟آخه احتمالا خیلی عصبی باشه مخصوصا ازاونجایی که…
دخترک که ذهنش را خواند باچشمان را گشاد به اوزل زد و نیشگون گرفت تا ادامه ندهد!
مانیا- آره بابا اونکه خیلی خوبه انقدر معلم خوبیه
میگفت تایادنگیرن ولشون نمیکنم،اعصابش خیلی آرومه کلا برعکس سورن
این راکه گفت سارن زدزیر خنده و ساتیا گیج نگاهشان کرد:
ساتیا- چی؟
سارن- میگه سورن از ادین عصبی تره
ساتیا- وای الاهی قلبممم
سارن- خفه شو:/
مانیا- یبار،آخه سورن ازاون مردای بی موئه که
ریش اینا ندارن!بعدداداش ادینم میگفت سورن
ریش نداره ریش نداره میخواست سربهسرش بزاره
منم هی میگفتم سورن به حرفش گوش نده دروغ
میگه دروغ میگه،نه یبار نه دوبار هزاربار گفتم نه که
عادت کردم یهو سورن جای اون عصبانی شد گفت
بسه دیگه چی میگی واسه خودت؟!یهو به خودم
اومدم آنقدر خجالت کشیدم…بااین حال داداش ادینم اصلا عصبی نشد!
-مانیا مگه قرارنبود بری صف!؟
مانیا- ببخشید من برم
سارن،ساتیا- باشه به سلامت
زنگ آخر که به صدا درآمدسمت خانه حرکت کرد…
آن روز بعدازمدتها دوباره کلاس طراحی رفت،مثل
همیشه کلاسشان بهترین کلاس بود،صمیمی و گرم!
ازکلاس که برگشت درراه برگشت دیانا،دوست
قدیمی والریا و اکس ارتیا را دید و بعدازکمی
صحبت روکه برگرداند لحظهای آشنایی دید،وقتی
بالبخند به اوسلام داد مطمئن شدکه سورن است…
روزبعد مادر که برای خرید بیرون رفت،ساتیا خانه
منتظر ماند که یکهو باصدای زنگ دربه خود آمد و
بادیدن والریا ذوق کرده سمت دردوید…انگاری کمی
حالش بدبود،حال بهترین دوستش را بهتراز هر
کسی تشخیص میداد!کمی که گذشت پسرک
برگشت و بعدازسلام واحوالپرسی ازکنارش گذشت…
والریا- زهرمار عنتر منو آدم حساب نمیکنه که سلام نمیکنه؟
دخترک باخنده لب زد
ساتیا- بیخیال دختر
چندباری رفت و آمد کرد و بعد که دوباره برگشت…
والریا- این خسته نمیشه آنقدر میاد و میره؟
ساتیا- نمیدونم والا،وایییییی نگاش کنننن:)راست
میگه ها مدل موهاشو عوض کرده
والریا- انقدر نگاش کن تا دیوونه میشه زل بزن بهش،افرین
پسرک که نگاه خیرهی ساتیا رادید بزور خودراکنترل
کرد تا نخندد،خجالت میکشید!اما آخر منفجر شد و
ساتیا باذوق سرش را روی شانهی والریا کوبید
ساتیا- وایییی خندیدددددد
“من تورا جان خود میدانمت”
مادر که بازگشت حرفهایشان نصفه ماند و اینبار با
ساتیا سمت بازار حرکت کردند…وقتی برگشتند با
دیدن لباسی که سایدا برای ساتیار گرفته بود
دخترک لحظهای شوک شد!دقیقا همان لباسی که
پاییز قبل سورن تنش میکرد!هوا تاریک بود و
دخترک گوشی خواهر کوچکش را برداشت تا
سریالش راببینید…سریالی که زیادی به زندگیاش
شبیه بود،سریال چینی《بازیهای شیرین》داستان
پسری که عاشق دختری بود که۶سال ازاو بزرگتر بود
و خجالت میکشید به او اعتراف کند،خجالتی بود!
درست همانند سورن…و دختری که پسررا دوست
داشت و نمیخواست قبول کند…دیالوگ هایش را
دوست داشت!آن شب باپیداکردن گوشیاش کلی
ذوق کرد،همهی برنامههارا روی گوشی ساتیار نصب
کرد و آهنگ هایش را اضافه کرد…دلش برای
آهنگ هایش تنگ شده بود…این چندروز به زور و
باهزار تمنا و التماس برای خواندن زبان کرهای،
یکشنبه و چهارشنبه هارا ازپدراجازه گرفت تاگوشی
را برای نیم ساعت به او پس بدهند…باگذراندن آن
شب فهمید که پدرومادر هیچ اهمیتی به اونمیدهند و فهمید که چقدر بی رحماند!
════════════════
♡بـہ قـلـمـ :آیـلے♡
(کامنت فراموش نشه🥺💫)
آفرین دختر👏🏻👏🏻 رفته رفته قلمت داره گیرا و قوی میشه و این نتیجه تلاشهاته👌🏻😊 دست از کتاب خوندن برندار خیلی بهت کمک میکنه امیدوارم شاهد درخشیدنت باشیم نویسنده جون😍🤗
ووییی مرسییییی🥺❤️
حتما سعی میکنم تاجایی ک بتونم کتاب بیشتر بخونم🙃💫
خسته نباشی عزیزم
سلامت باشی گلم🙂
پارت به پارت داره قلمت قشنگتر میشه😍
خشته نباشیی🫂
مرسیییییی سلامت باشی🥺🫂💋
خسته نباشی آیلی 😍
سر اسما مغزم رگ به رگ شد😂
سلامت باشی گلییی🥰
اره اسماشون خیلی شبیه همن😂🤦🏻♀️