درام
-
یکی بود؛یکی نبود
رمان یکی بود؛یکی نبود!پارت سی و سه
_اون با توانی با عموم بهم گفت یا با محمد امین (پسر عموم)عقد موقت می کنی یا با دانشگاه خداحافظی…
بیشتر بخوانید » -
یکی بود؛یکی نبود
رمان یکی بود؛یکی نبود!پارت سی و دو
اتاق کوچکی که دو تا میز سفید رنگ داشت و پشت هر دو میز ؛دوتا پرستار کم سن و سال…
بیشتر بخوانید » -
رمان رویای من
⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿𝒑𝒂𝒓𝒕45✿
════════════════ سایدا- خدالعنتش کنه که به یه بچهی۱۷ساله هم رحم نمیکنه،خودش بچگی ازدواج کرده میخواد این بلاروسر توام بیاره،میخواد زحمتِ…
بیشتر بخوانید » -
رمان رویای من
⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿𝒑𝒂𝒓𝒕44✿
════════════════ سورن- کارای خونه رو انداختن رودوش من! مانیا- نیام جات کارارو بکنم؟ سورن- نه مرسی…نمیاین داخل؟ مانیا،ساتیا- مرسی پسرک…
بیشتر بخوانید » -
رمان رویای من
⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿𝒑𝒂𝒓𝒕43✿
════════════════ سورن- خوبی ساتیا؟ ازوالریا سلام نکرد و او کلی دردل به پسرک لعنت فرستاد ساتیا- ممنون توخوبی سورن پسرک…
بیشتر بخوانید » -
رمان رویای من
⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿𝒑𝒂𝒓𝒕42✿
════════════════ رادمهر- چطوری باباجون خوبی؟ ساتیا- ممنون خوب هستین بابازگشت رادمهر،رهاهم سمت خانه آمد و بادیدن آن دو سمتشان برگشت:…
بیشتر بخوانید » -
رمان رویای من
⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿𝒑𝒂𝒓𝒕41✿
════════════════ ساتیا- وایییی قربونت برمممم مانیا- وای امروز رفته بودیم باغِ دایی رادمهرم سورن یهو کل آبپاشو خالی کرد روکله…
بیشتر بخوانید » -
رمان رویای من
⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿35تا𝒑𝒂𝒓𝒕31✿
════════════════ چندروزی راهمینطور سپری کرد و بعدازگذشت چندروزبلاخره رضایت دادتاکمی پیش هانیا برود،نشستند و گرم صحبت شدند که یکدفعه ادین…
بیشتر بخوانید » -
رمان رویای من
⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿30تا𝒑𝒂𝒓𝒕26✿
════════════════ یسنا- بستنی میخوره! پسرک که روی صندلیاش راحت لم داده بود حواسش به بیرون نبود!ساتیا اما منتظرِ یک نگاهِ…
بیشتر بخوانید » -
رمان رویای من
⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿25تا𝒑𝒂𝒓𝒕21✿
════════════════ سورن- ارلین من گفتم دیوونه؟ ارلین- آره دروغ چرا،سعی داشت آن دورا ازهم دورکند تا خودش به سورن نزدیک…
بیشتر بخوانید »